www.coldtoes.org.uk

صلح بود

کفش نداشتیم و گندم کاشتیم

جنگ شد

کفش پوشیدیم و گندم داشتیم




1


جنگ بود

نه کفش داشتیم و نه گندم

2
بوسه ام را عریان ببوس

- دارم از یک روز برفی حرف می زنم وقتی نیستی-

وقتی هیجان

با دست های تو

روی موهایم پخش می شود

با من بزرگ می شود

و من در دست هایت

حنجره ام را جا می گذارم

**

سخت است

وقتی با چشم های قرمز می خندی

و ما

ساعات مشترکمان را

در پیاده رو درد می کشیم

و من دارم شک می کنم

وقتی به تو نزدیکم

کدام طرف خیابان ایستاده ام

**

تو با دست هایت

شکل برگ های زرد را در می آوری

و من

در دست هایت حنجره ام را جا می گذارم