gool

بی استعاره هم می شود
سری به چاک ِ گریبان توزد
وپیشانی را سایید
بریادِ آن حریر پا به فرار.



مگرچه می نوازد آن ناز

که سیم ِآخر ِآن

رقص را دیوانه کرده است

و باز رها نمی شود این دل

از بازی ِآن گیسوی گیر داده به باد

که این بار معجزه هم را می وزاند.

دست که بر نمی داری

چشم که نمی پوشی از این پریشانی ِپرحوصله

که بی وقفه پرتم می کند

به ابتدای راه هایی

که پرازبرهوت ِنماندن هاست.

در تکانه های آن زلزله ی ناپیدا

چه می نوازد آن ناز

که تیماردار ِجنون ِکلمات ِبه هم ریخته ام

واین روزها

جزآن خط ِچشم

که مجذور ِهمه ی الواح عاشقانه ی عالم است

خط ِهیچ کس را نمی خوانم.

نصرت الله مسعودی