ِگل من بودم
null

در سايه سار ترديد
و ملامت دريا
ژرف تر از من تو بودي

در كار گل و روياي پرواز

بي نياز از آتش و خاكستر



ِگل همراز پرنده اي در آسمان

يا نشسته در فراغ پيچكي بالا بلند

رونده از دلبري باد و آيينه

من از خود غفلت را به جا گذاشته ام

هستي در من قافيه اي است بي كلام

مدار هيچ شايد در تو نباشد هرگز


ِگل خاطره اي است ازلي همنشين تن من

مرگ هم نمي گريزد از اهالي زمين

تو يك لبخندي در انتهاي پاييز

خس خس برگها و نور چشمانم تابنده

ماه سكوت مي شكند



ِگل از تو مي آيد

در من از يك هبوط مي گذرد

سفالين پروازت در رد پرنده اي جان نثار

ايمان لخت در تكرار ملامتي مطرود

من از جنس خود رانده ام



وآتش در انتظار



ِگل من

ِگل تو

ِگل قصه ي آفرينش


......
برگ برنده



تك پريده ام رو به پاييز

نمي ميرم گويي در ريزش برگ ها

برگ برنده نصيبم مي شود

غربتي تو هستي كه پير مي شوي

پيچده در ملحفه ي سفيد

خاك را مي بويي و پرواز تو هيچ مي شود

نامت پيچيده در فرودگاه كه نيستي