null


شش دانه موی سفید
که تاب می خورد روی شقیقه ام




لپ هایم

تندی رنگ می بازد




قلبم

سگرمه هایش را

در هم می کشد



عقلم

بالای منبر

گلو صاف می کند



و پاهایم

با دهانی باز

مدام به عقب نگاه می کنند



می ماند

روحم

که بستنی قیفی اش را

بآهستگی لیس می زند

و با چشمانی براق

و لبی چسبناک

شکلکی در می آورد



و می گوید :


"...من تمامش نکرده ام ..."



Ùˆ



ذره

ذره



جسمم را

آزار می دهد ....