هُرمِ گرامیِ گندم
چراغی ست آنجا
میانِ سنبله های آسیمه سر





میانِ لاله های واژگون

برجاست ردِ او

هر جا

نقطه چین به خون

-گرازان در میانِ گزنه ها

هوا را می بویند-

دشت روشن

از نفس افتاده باد

اسبِ چموش

اِستاده سنگ وار

مترسک مانده با شال اش

به گردن

تهی

همرنگِ وُ هم رؤیای خونِ شالیکار

دو چشم اش حفره ای تاریک

ز سینه هر چه پوشال اش

پریشان

پاشیده بر آن دور یا نزدیک

سپیده سر ز بستر بر نمی دارد

-گرازان در میانِ گزنه ها

هوا را می بلعند-

گندمکارِ گمنامِِ زمان

در بی زمان مرده ست

دشت روشن

از چراغِ گندم ست


رضا بی شتاب

8/10/2007