شهر امن وامان است
گزمه کان گرز به کف
در جارند :
والی به سلامت
آسوده بخوابید



شهر امن وامان است ،

نه آبی به گذرگاه

نه عابر به معابر

نه از پیکری نجوا

نه بادی به وزان است .


والی به سلامت

آسوده بخوابید

شهر امن و امان است ،

روزان همه کوته

شب ها همه یلدا

هرسال نه یک فصل

که چاران به خزان است.


والی به سلامت

شهر امن وامان است ،

تن ها همه بی خود

سرها تهی ازشور

چشم ها همه گی کور

لب ها همه بسته

پاها همه خسته

بر دار نه مستان

که شوریده سران اند.


والی به سلامت

شهر امن وامان است ،

خوان ها تهی از توش

خون ها همه در نوش

زن ها همه در معبد و

مردان همه در بستر و بی کوش

که افیون تران اند.


والی به سلامت

شهر ها همه گی امن و امان اند! بابک



خوان خان

دعوت ام

با تیغ گرم

بر خوان نیش

تا نگویم

آنچه را

من دیده ام

با چشم خویش


خوان خان

گسترده و پر رونق است

خوانده اش ما را

بر این گستر

به پیش


تا تناول

ما کنیم

از بسترش

راز زیستن را

و رمز کین و کیش


راز زیستن :

دم فرو بستن

ز آنچه

چشم می بیند ز نور

رمز کین است

بستن معبر به نور

هم به ما و

هم به خویش .


تار و تنبور

بد نوازد

رامشی در کار نیست

هم چو تاری

که تند زنجیر

بر تن

درد و ریش .


بابکا ! بابکا !

تا تن دهی

بر سفره خوان و خزان

نه ز شب فارغ شوی

و نه رهی از بند کیش ! بابک

با درود بیکران