مرگ سنجاب
سنجاب Ú©Ù…ÛŒ سرش را به اینطر٠و آنطر٠Øرکت داد Ùˆ دوباره بی Øرکت بزمین خیره شد. چیزی نگذشت Ú©Ù‡ ما متوجه عجیب ترین صØنه شدیم !
...
مرگ سنجاب
سه شنبه ÛŒ ماه Ù…ÛŒ بود. در شهر سان راÙائل، در شمال کالیÙرنیا.چنان این روز زیبا ØŒ ذلال Ùˆ Ø¢Ùتابی بود Ú©Ù‡ جای شکوه ای از طبیعت نمی گذاشت.
به اتÙاق دوستی از خیابان "Ù„Ú©Ùˆ استا" عبور میکردیم Ú©Ù‡ متوجه سنجاب Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ شدیم Ú©Ù‡ در وسط جاده بØالت نیمه نشسته روی دو پای خود قرار گرÙته بود Ùˆ برایش Øتا مهم نبود Ú©Ù‡ ماشینی در Øال نزدیک شدن به اوست. از سرعت ماشین کاستم Ùˆ Ùرمان آنرا به دست راست جاده چرخاندم . درست در نزدیکی سنجاب بودیم ولی او کاملا بی اعتنا بما. تعجب کردیم چون سنجاب های این منطقه کاملا Øواسشان به عبور Ùˆ مرور آدمها Ùˆ ماشینها هست Ùˆ بمØض نزدیک شدن آنها بسرعت Ùرار Ù…ÛŒ کنند.
سنجاب Ú©Ù…ÛŒ سرش را به اینطر٠و آنطر٠Øرکت داد Ùˆ دوباره بی Øرکت بزمین خیره شد. چیزی نگذشت Ú©Ù‡ ما متوجه عجیب ترین صØنه شدیم !
متوجه شدیم Ú©Ù‡ بدن سنجاب دیگری روی زمین له شده Ùˆ خون تازه اش هنوز دست نخورده است! Ùˆ گویا این سنجاب بالای سر جنازه ÛŒ رÙیق خود ناباورانه بØالت شوک ایستاده است . شاید Ù…ÛŒ گریست، شاید Ùریاد Ù…ÛŒ زد، شاید......اما یک چیز مشخص بود Ú©Ù‡ او آنقدر از این مرگ رÙیق یا همسایه ØŒ یا همشهری ØŒ یا Ùامیل ØŒ شوکه Ùˆ غمگین بود Ú©Ù‡ زندگی Ùˆ مرگ خود را Ùراموش کرده بود. Ùˆ یا زندگی Ùˆ مرگ برایش یکسان بود. صØنه ÛŒ عجیبی بود. صØنه ای Ú©Ù‡ تا اعماق جان آدمی Ù†Ùوذ میکرد ØŒ چنان Ú©Ù‡ هنوز پس از ساعتها Ú©Ù‡ از این ماجرا گذشته نمیدانم اØساساتم را Ú†Ù‡ بنامم. درست مثل آن سنجاب Ú©ÙˆÚ†Ú© شده ام Ú©Ù‡ شوکه بود. خود باخته، ناباور، گیج،شاید عصبانی، شاید گریان. شاید داشت بالای سر آن جسد له شد شعری Ù…ÛŒ خواند، سرودی، شاید داشت به او قول میداد Ú©Ù‡ انتقام خونش را خواهد گرÙت. شاید به او Ù…ÛŒ Ú¯Ùت : خوشØالم Ú©Ù‡ در آخرین ساعات عمرت در زیر این Ø¢Ùتاب دویدیم Ùˆ با هم Øر٠زدیم. Ùˆ با هم بگل Ùˆ بوته ها نگاه کردیم. شاید Ù…ÛŒ Ú¯Ùت رÙیق : نگاهت را هرگز Ùراموش نخواهم کرد . شاید Ù…ÛŒ Ú¯Ùت: لعنت بر این آدمها Ú©Ù‡ نه تنها بما Ú©Ù‡ بخودشان هم رØÙ… نمی کنند. Ùˆ شاید داشت از Ù†Ùرت خود به آدمها Øر٠می زد.
منهم خودم را مثل این سنجاب متعجب می دیدم، انهم درست در همین روزها که خبر اعدام های جدید بگوش می رسد .
چگونه بخود اجازه Ù…ÛŒ دهیم جان کسی را چنین ساده از او بگیریم؟! Ú†Ù‡ کسی ØÙ‚ دارد بهر دلیلی زندگی کسی را تا ابد از او بگیرد؟ Ú†Ù‡ کس بخود اجازه میدهد اینهمه شور Ùˆ شوق، جوانی را بخاکستر بدل کند؟ Ú†Ù‡ کسی؟
از کنار سنجاب مغموم عبور کردیم ولی چنان از دیدن این صØنه تکان خورده بودیم Ú©Ù‡ در چند قدمی دور زدیم Ú©Ù‡ برگردیم Ùˆ جان سنجاب ناباور را نجات دهیم Ú©Ù‡ او هم له نشود اما دیدیم خون سنجاب مرده Ú©Ù…ÛŒ بیشتر روی آسÙالت پاشیده بود Ùˆ از سنجاب مغموم خبری نبود. Øتما با صدای بوق ماشین بعدی بخود آمده بود Ùˆ از صØنه بزیر بوته ها گریخته بود Ùˆ جایی زیر بوته ها پنهان نشسته بود Ùˆ Ùکر Ù…ÛŒ کرد Øالا چی؟ Øالا Ú©Ù‡ عزیزی را از دست دادم چی؟ Øالا Ú©Ù‡ خونم از خشم بجوش آمده چی؟
از صØنه دور شدیم Ùˆ من Ùˆ همسÙرم نگاهی طولانی بهم کردیم. همسÙرم Ú¯Ùت : پس این مورچه ها Ùˆ Øشره هایی Ú©Ù‡ گاهی له Ù…ÛŒ کنیم چی؟ آنها هم جان دارند. Ùˆ من بیاد شعر بی همتای Ùردوسی اÙتادم Ú©Ù‡ Ú¯Ùت:
" ....که جان داردو جان شیرین خوشست."
....
نوشته ی مهناز بدیهیان
در اندوه گلهایی که بدست دژخیمان پرپر می شوند....
هوشیار نوشت