Ù…Øمدكاظم كاظمي---علي شاهد---عليمدد رضواني----ضیا قاسمی
شعر هایی Ú©Ù‡ در وص٠وضعیت نا مناسب کنونی آوارگان اÙغان در ایران سروده شده است
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين Øال Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
شكواييه
Ù…Øمدكاظم كاظمي
ما را نكÙشت بر٠و نسيم بهار ÙƒÙشت‌
اين ÙƒÙشت‌٠تشنه را Ù†Ùس‌٠جويبار ÙƒÙشت‌
Ú¯Ùتند صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯Ùتند با خروش Ùˆ هياهو نمي‌رود
تا جان نمي‌رسد به لب او، نمي‌رود
درمان او نشد به نمكدان Ùˆ ÙƒÙØ´ هم‌
Øتّا به تازيانه Ùˆ داغ Ùˆ درÙØ´ هم‌
***
Ù€ مردم‌! Ùداي نان شدن از ما كسي نديد
سربار٠اين و آن شدن از ما كسي نديد
اين Øلق‌، همصداي خودش بود Ùˆ باز هست‌
اين تن به روي پاي خودش بود و باز هست‌
مردم‌! اميد مادري از دايه، كس نداشت‌
چشمي به باغ‌٠خانهي همسايه، كس نداشت‌
Ú¯Ùتم دوباره آب دهم باغ Ùˆ ÙƒÙشت را
با سال تازه‌، تازه كنم سرنوشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه ياران به روي من‌
وا مي‌كنند پنجره‌هاي بهشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه ديگر نمي‌نهم‌
بر روي سنگ‌٠خانهي همسايه، خشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه وا مي‌كنم به Ùخر
صندوق كهنه‌اي كه پدر بست Ùˆ Ù‡Ùشت‌، را
ديگر نمي‌كنند دهانهاي بي‌دريغ‌
با ØرÙ‌٠بد، تلاÙÙŠØŒ اعمال زشت را
اين كشت‌٠بيش Ùˆ Ø¢Ùت كم نيز مالشان‌
Ù‚Ùلي كه بسته‌ام به Øرم نيز مالشان‌
آسوده با تمام زمين زندگي كنند
كمتر شويم و بهتر از اين زندگي كنند
***
امّا نكÙشت بر٠و نسيم بهار ÙƒÙشت‌
اين ÙƒÙشت‌٠تشنه را Ù†Ùس‌٠جويبار ÙƒÙشت‌
ما را نسوخت آتش و آتش‌بيار سوخت‌
آواره‌گرد باديه را سايه‌سار سوخت‌
هر ميوه‌اي كه دست رسانديم‌، چوب شد
هر چشمه‌اي كه قسمت ما شد، رسوب شد
در باز كرده، ÙˆØشت‌٠ديوار ديده‌، من‌
از كربلا گذشته Ùˆ اÙشار ديده‌، من‌
از تكدرخت‌هاي بيابان، پياده‌تر
با اين وجود، از همگان، ايستاده‌تر
***
اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس‌
تنها سر بريده به روي تن است و بس‌
مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان‌
از سايه‌سار باغ‌، تبرخوردن است و بس‌
هرچند قدر بودن خود، ميوه مي‌دهند
Ú¯Ùتند راه چارهشان، كندن است Ùˆ بس‌
اين مردمان كه‌اند كه در شام خانه‌شان‌
تنها اجاق دربه‌دري روشن است و بس‌؟
ايمانشان، Ùروختهي نان كس مباد
اينان كه نان سÙرهشان، آهن است Ùˆ بس‌
***
Ú¯Ùتند صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯Ùتند ماندگار Øضوري دوباره شد
مستوجب مراØÙ„ بعد از اشاره شد
... شب بود، برÙ٠كوچه به خونابه، رنگ خورد
ديگر غريبه، سيب ندزديده، سنگ خورد
ديگر به شهر٠آينه، آهن، رواج شد
پاي شكسته‌ام به بريدن، علاج شد
Ú¯Ùتم كمي تأمل ‌... Ùˆ سنگ، استخوان شكست‌
Ú¯Ùتم «خدا» Ùˆ «ØاÙظ» آن در دهان شكست‌
***
ديگر زبان‌٠شكر به شكوا گشوده شد
تيغم به پارهي جگرم آزموده شد
نيمي به بي‌زباني و نيمي به كين گذشت‌
آري‌، بهار Ùرصت ما اين‌چنين گذشت‌
زنجیر رØمت
علي شاهد
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
و دیگر، کودکان٠خسته از خود را نخواهی دید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ لَهلَه میزند در دیدهاش، خورشید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ اینک از دبستان بازمیگردد
و با طعنه و با زخم زبان آغاز میگردد
و در آغوش مادر مینشیند، خسته از ایلش
گمان میدارد آن چشمان بادامی است، قابیلش
***
شبی که آرزوها، روزه بر لب، خواب میدیدند
سØر، خورشید میکÙشتند Ùˆ شب، مهتاب میچیدند
تمام عشقها، بر صÙØÙ‡ خوابی، هویدا بود
Ùˆ بر هر روزن٠تشویششان، یک ØµØ¨Ø Ù¾ÛŒØ¯Ø§ بود
بساط٠سÙره گستردیم، طعم روزه با ما بود
میان٠سÙرهمان هم تهمت٠دریوزه با ما بود
نمک گم شد، نمک را رهزنان٠آشنا بردند
و هر چه آرزو و عشق، خنجر از خودی خوردند
***
تو خندیدی، به شرمی با تو میگÙتم نمک Ú¯Ù… شد
نمک آوردی و بر چهرهات، زخمی، تبسّم شد
به تØقیرم، تبسم کردی آن شب، من نمک خوردم
به دشنامم، نمک آوردی آن شب، من نمک خوردم
نمکگیرم، نمکگیر تمام خستگیهاتان
پرم از آرزوهاتان، پر از دلبستگیهاتان
نمکگیریم و تا قام قیامت، این نمک برجاست
اگر چه شعرها الکن، سپاسی بیکران بر ماست
سپاس از گریه هاتان بر مزار سرخ Ø·Ùلانم
سپاس از خندههاتان در تماشای٠پریشانم
سپاس از چشمهاتان، در نگاهی سهمگین بر من
سپاس از خشمهاتان، در Ùرودی نازنین بر من
سپاس از قلب٠از مهتاب مالامالتان، یاران
سپاس از لامتان، از گاÙتان، از دالتان، یاران
ببخشیدم اگر Ùرزندتان از کودکم ترسید
ببخشیدم اگر Ùرزندم از Ùرزندتان نالید
ببخشیدم اگر ÙˆØشتبیار کوچهتان بودم
ببخشیدم اگر ÙˆØشیترین اÙسانهتان بودم
ببخشیدم اگر این بار زØمت، خستهتان کرده است
Ùˆ اندوه٠سÙتبر غربتم، بشکستهتان کرده است
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
***
بیا این آخرین شب، گریه هایم را نوازش کن
ولو یکبار ... با ÙˆØشیترین اÙسانه سازش Ú©Ù†
ولو یکبار ... قلبت را به من بسپار همسایه!
ولو یکبار ... این دیوار را بردار همسایه!
بخوان اÙسانهام را، مثنوی در مثنوی، درد است
Øکایت در Øکایت، قصهي چوپان٠نامرد است
همان چوپان Ú©Ù‡ گرگ٠گله بود Ùˆ ما Ù†Ùهمیدیم
نیاَش، دشنام Ùˆ ÙˆØشت میسرود، اما Ù†Ùهمیدیم
***
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
عليمدد رضواني
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين Øال Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا برای رنج کشيدن، تمام عمر
انگار Øاضر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار کاÙر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا دلش گرÙته از اين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های تلخ
Ùردا مساÙر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
اين شعر را برای دل او سرودهام
اين بيت آخر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
اÙغانی
ضیا قاسمی
خيابان، ظهر خلوت بود Ùˆ او پر موج Ùˆ توÙانی
قدم می‌زد خودش را غرق در اÙکار طولانی
ز روی راه، سيبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
Ú†Ù‡ بيهوده است اين دنيای مدÙون در Ùراوانی
Ù¾ÙÚ©ÛŒ ديگر به سيگارش زد Ùˆ چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخ٠تلخ پرآشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر، از آن يک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ويرانی:
چه آرام و چه سرد است آسمان ـ اين مرگ دور از دست ـ
Ùقط ÙŠÚ© Ù„Ú©Ù‡ ابر آن گوشه مشغول پريشانی
اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش... خنديد:
Ú†Ù‡ می‌گويی تو Ú©Ù‡ Øتا غم خود را نمی‌دانی؟
به روی پل رسيد Ùˆ اندکی رÙت Ùˆ توق٠کرد
نگاهی کرد از آن بالا به Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø®ÙŠØ§Ø¨Ø§Ù†ÛŒ
دو دستش را گرÙت از نرده Ùˆ غرق خيابان شد
ز اشکال مزخرÙØŒ خسته، چشمش پر ز Øيراني
به سيگار آخرين Ù¾ÙÚ© را زد Ùˆ آن را به زير انداخت
سپس دستی کشيد آرام بر موها و پيشانی
به زير لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند
ميان سينه‌اش صدها هزاران Ø±ÙˆØ Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒ
به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: Ø¢ÛŒ اÙغانی!
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين Øال Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
شكواييه
Ù…Øمدكاظم كاظمي
ما را نكÙشت بر٠و نسيم بهار ÙƒÙشت‌
اين ÙƒÙشت‌٠تشنه را Ù†Ùس‌٠جويبار ÙƒÙشت‌
Ú¯Ùتند صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯Ùتند با خروش Ùˆ هياهو نمي‌رود
تا جان نمي‌رسد به لب او، نمي‌رود
درمان او نشد به نمكدان Ùˆ ÙƒÙØ´ هم‌
Øتّا به تازيانه Ùˆ داغ Ùˆ درÙØ´ هم‌
***
Ù€ مردم‌! Ùداي نان شدن از ما كسي نديد
سربار٠اين و آن شدن از ما كسي نديد
اين Øلق‌، همصداي خودش بود Ùˆ باز هست‌
اين تن به روي پاي خودش بود و باز هست‌
مردم‌! اميد مادري از دايه، كس نداشت‌
چشمي به باغ‌٠خانهي همسايه، كس نداشت‌
Ú¯Ùتم دوباره آب دهم باغ Ùˆ ÙƒÙشت را
با سال تازه‌، تازه كنم سرنوشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه ياران به روي من‌
وا مي‌كنند پنجره‌هاي بهشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه ديگر نمي‌نهم‌
بر روي سنگ‌٠خانهي همسايه، خشت را
Ú¯Ùتم همين بس است كه وا مي‌كنم به Ùخر
صندوق كهنه‌اي كه پدر بست Ùˆ Ù‡Ùشت‌، را
ديگر نمي‌كنند دهانهاي بي‌دريغ‌
با ØرÙ‌٠بد، تلاÙÙŠØŒ اعمال زشت را
اين كشت‌٠بيش Ùˆ Ø¢Ùت كم نيز مالشان‌
Ù‚Ùلي كه بسته‌ام به Øرم نيز مالشان‌
آسوده با تمام زمين زندگي كنند
كمتر شويم و بهتر از اين زندگي كنند
***
امّا نكÙشت بر٠و نسيم بهار ÙƒÙشت‌
اين ÙƒÙشت‌٠تشنه را Ù†Ùس‌٠جويبار ÙƒÙشت‌
ما را نسوخت آتش و آتش‌بيار سوخت‌
آواره‌گرد باديه را سايه‌سار سوخت‌
هر ميوه‌اي كه دست رسانديم‌، چوب شد
هر چشمه‌اي كه قسمت ما شد، رسوب شد
در باز كرده، ÙˆØشت‌٠ديوار ديده‌، من‌
از كربلا گذشته Ùˆ اÙشار ديده‌، من‌
از تكدرخت‌هاي بيابان، پياده‌تر
با اين وجود، از همگان، ايستاده‌تر
***
اين قوم را جنازه به پيراهن است و بس‌
تنها سر بريده به روي تن است و بس‌
مثل درختهاي نجيبي كه سهمشان‌
از سايه‌سار باغ‌، تبرخوردن است و بس‌
هرچند قدر بودن خود، ميوه مي‌دهند
Ú¯Ùتند راه چارهشان، كندن است Ùˆ بس‌
اين مردمان كه‌اند كه در شام خانه‌شان‌
تنها اجاق دربه‌دري روشن است و بس‌؟
ايمانشان، Ùروختهي نان كس مباد
اينان كه نان سÙرهشان، آهن است Ùˆ بس‌
***
Ú¯Ùتند صد كنايه شنود Ùˆ هنوز هست‌
باري به شانهي همه بود و هنوز هست‌
Ú¯Ùتند ماندگار Øضوري دوباره شد
مستوجب مراØÙ„ بعد از اشاره شد
... شب بود، برÙ٠كوچه به خونابه، رنگ خورد
ديگر غريبه، سيب ندزديده، سنگ خورد
ديگر به شهر٠آينه، آهن، رواج شد
پاي شكسته‌ام به بريدن، علاج شد
Ú¯Ùتم كمي تأمل ‌... Ùˆ سنگ، استخوان شكست‌
Ú¯Ùتم «خدا» Ùˆ «ØاÙظ» آن در دهان شكست‌
***
ديگر زبان‌٠شكر به شكوا گشوده شد
تيغم به پارهي جگرم آزموده شد
نيمي به بي‌زباني و نيمي به كين گذشت‌
آري‌، بهار Ùرصت ما اين‌چنين گذشت‌
زنجیر رØمت
علي شاهد
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
و دیگر، کودکان٠خسته از خود را نخواهی دید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ لَهلَه میزند در دیدهاش، خورشید
Ùˆ Ø·ÙÙ„ÛŒ را Ú©Ù‡ اینک از دبستان بازمیگردد
و با طعنه و با زخم زبان آغاز میگردد
و در آغوش مادر مینشیند، خسته از ایلش
گمان میدارد آن چشمان بادامی است، قابیلش
***
شبی که آرزوها، روزه بر لب، خواب میدیدند
سØر، خورشید میکÙشتند Ùˆ شب، مهتاب میچیدند
تمام عشقها، بر صÙØÙ‡ خوابی، هویدا بود
Ùˆ بر هر روزن٠تشویششان، یک ØµØ¨Ø Ù¾ÛŒØ¯Ø§ بود
بساط٠سÙره گستردیم، طعم روزه با ما بود
میان٠سÙرهمان هم تهمت٠دریوزه با ما بود
نمک گم شد، نمک را رهزنان٠آشنا بردند
و هر چه آرزو و عشق، خنجر از خودی خوردند
***
تو خندیدی، به شرمی با تو میگÙتم نمک Ú¯Ù… شد
نمک آوردی و بر چهرهات، زخمی، تبسّم شد
به تØقیرم، تبسم کردی آن شب، من نمک خوردم
به دشنامم، نمک آوردی آن شب، من نمک خوردم
نمکگیرم، نمکگیر تمام خستگیهاتان
پرم از آرزوهاتان، پر از دلبستگیهاتان
نمکگیریم و تا قام قیامت، این نمک برجاست
اگر چه شعرها الکن، سپاسی بیکران بر ماست
سپاس از گریه هاتان بر مزار سرخ Ø·Ùلانم
سپاس از خندههاتان در تماشای٠پریشانم
سپاس از چشمهاتان، در نگاهی سهمگین بر من
سپاس از خشمهاتان، در Ùرودی نازنین بر من
سپاس از قلب٠از مهتاب مالامالتان، یاران
سپاس از لامتان، از گاÙتان، از دالتان، یاران
ببخشیدم اگر Ùرزندتان از کودکم ترسید
ببخشیدم اگر Ùرزندم از Ùرزندتان نالید
ببخشیدم اگر ÙˆØشتبیار کوچهتان بودم
ببخشیدم اگر ÙˆØشیترین اÙسانهتان بودم
ببخشیدم اگر این بار زØمت، خستهتان کرده است
Ùˆ اندوه٠سÙتبر غربتم، بشکستهتان کرده است
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
***
بیا این آخرین شب، گریه هایم را نوازش کن
ولو یکبار ... با ÙˆØشیترین اÙسانه سازش Ú©Ù†
ولو یکبار ... قلبت را به من بسپار همسایه!
ولو یکبار ... این دیوار را بردار همسایه!
بخوان اÙسانهام را، مثنوی در مثنوی، درد است
Øکایت در Øکایت، قصهي چوپان٠نامرد است
همان چوپان Ú©Ù‡ گرگ٠گله بود Ùˆ ما Ù†Ùهمیدیم
نیاَش، دشنام Ùˆ ÙˆØشت میسرود، اما Ù†Ùهمیدیم
***
ز پا وا میکنم آخر شبی، زنجیر رØمت را
Ùˆ برمیدارم از دوش ÙˆÙاتان، بار زØمت را
عليمدد رضواني
ليلا، مهاجر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
آزرده خاطر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا، نماد غربت اين Øال Ùˆ روز ماست
درد معاصر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا برای رنج کشيدن، تمام عمر
انگار Øاضر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
گم گشته در هياهوی رنگ و ريای شهر
انگار کاÙر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
ليلا دلش گرÙته از اين Ú©ÙˆÚ†Ù‡ های تلخ
Ùردا مساÙر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
اين شعر را برای دل او سرودهام
اين بيت آخر است Ú©Ù‡ ØرÙÛŒ نمیزند
اÙغانی
ضیا قاسمی
خيابان، ظهر خلوت بود Ùˆ او پر موج Ùˆ توÙانی
قدم می‌زد خودش را غرق در اÙکار طولانی
ز روی راه، سيبی گَنده را با پا به جوی انداخت:
Ú†Ù‡ بيهوده است اين دنيای مدÙون در Ùراوانی
Ù¾ÙÚ©ÛŒ ديگر به سيگارش زد Ùˆ چشمان خود را بست:
جهان، تلخ است، تلخ٠تلخ پرآشوب و ظلمانی
جلوتر یک پل عابر، از آن يک پله بالا، بعد
نگاهی سوی بالا با دو چشم رو به ويرانی:
چه آرام و چه سرد است آسمان ـ اين مرگ دور از دست ـ
Ùقط ÙŠÚ© Ù„Ú©Ù‡ ابر آن گوشه مشغول پريشانی
اگر آن ابر را هم باد می‌شد با خودش... خنديد:
Ú†Ù‡ می‌گويی تو Ú©Ù‡ Øتا غم خود را نمی‌دانی؟
به روی پل رسيد Ùˆ اندکی رÙت Ùˆ توق٠کرد
نگاهی کرد از آن بالا به Ø§Ø´Ø¨Ø§Ø Ø®ÙŠØ§Ø¨Ø§Ù†ÛŒ
دو دستش را گرÙت از نرده Ùˆ غرق خيابان شد
ز اشکال مزخرÙØŒ خسته، چشمش پر ز Øيراني
به سيگار آخرين Ù¾ÙÚ© را زد Ùˆ آن را به زير انداخت
سپس دستی کشيد آرام بر موها و پيشانی
به زير لب، سرودی خواند و با او هم‌صدا خواندند
ميان سينه‌اش صدها هزاران Ø±ÙˆØ Ø²Ù†Ø¯Ø§Ù†ÛŒ
به روی نرده خم شد، بعد چشمان خودش را بست
کسی از پشت سر، او را صدا زد: Ø¢ÛŒ اÙغانی!
عباس موذن نوشت
سلام بر دلت، كه همه‌ي اØساس‌ها را دارد. همه‌ي آن‌چه كه بايد در خدا باشد Ùˆ هست.«تنهايي!»
من هميشه از شعر زيبا Ùˆ آغشته به نوستالژي اÙغان لذت مي‌برم.
به اميد دنيايي كه در قلب آبي كودكانه‌تان نگاه داشته‌ايد.
عباس موذن