دو شعر از Ù…Øمد صادق دهقان
پيشكش به آزاده بانوي اÙغان؛
دكتر«سيما سمر»
و زنان ستمديده ميهنم
----
........
آن روز كه دستم
رنج٠كار را Øس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهر٠نان در گلويم نشست
گزینه شعر
1375 تا 1385 خورشیدی
Ù…Øمد صادق دهقان
ترديد
ديروز
ديدم كه يقين مرد
و امروز
همه ديدند كه خانه ی بومها چراغاني است
Ùردا
ترديد شاهنشاه خواهد شد
و من
ماندهام كه
ÙاتØÙ‡ بخوانم يا
شادباش بگويم.
زادن و بودن
زمانهاي كه من در آن زادم
عصر٠مقبره‌ها بود،
ولي در نهايت٠خاك
دل٠من سوخت و دود شد.
«بودن»
اولين هديه ی معلم به من بود
كه بوي استعمار ميداد
Ùˆ Ùعل٠امر٠«باش» را
براي تØميق٠من صَر٠كرد.
شبهای عاشقانه‌ نديده‌ام
نگاهم، پوچي‌هاي Ù…Øض را ميشمارد
زنجير٠رؤيا
صنوبر را زجركش میکند
Ùˆ خونش به گردن٠من میاÙتد
ـ و باز هم بدشانسي ـ
سنگسار٠تقدير ميشوم
تا به Øماقت، تن دهم.
اکنون تكرار٠مرگ٠خامه هاست
و تنها عصيان٠توده هاست كه
«ن و القلم» را معنا ميكند.
چهارشنبه
آن روز كه دستم
رنج٠كار را Øس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهر٠نان در گلويم نشست
تا به سوي Ù†Ùرت٠خانه برگردم.
شب، سياه بود
و جنگ٠مرگ و زندهگي
تنها ÙˆØشت مال٠من شد
و لذت مال٠او؛
سØر براي او Ú†Ù‡ خوب بود،
ولي قار قار كلاغ
نان٠مرا آجر كرد.
از اين به بعد،
سØر؛ يعني عذاب
و نوشيدن٠آخرين قطرههاي آب.
چهارشنبه؛
روز رنگ باختن٠يك Ù…Ùهوم
روز تصور٠بيمصداق٠پدر؛
چهارشنبه
ديگر روز٠خدا نيست.
دكتر«سيما سمر»
و زنان ستمديده ميهنم
----
........
آن روز كه دستم
رنج٠كار را Øس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهر٠نان در گلويم نشست
گزینه شعر
1375 تا 1385 خورشیدی
Ù…Øمد صادق دهقان
ترديد
ديروز
ديدم كه يقين مرد
و امروز
همه ديدند كه خانه ی بومها چراغاني است
Ùردا
ترديد شاهنشاه خواهد شد
و من
ماندهام كه
ÙاتØÙ‡ بخوانم يا
شادباش بگويم.
زادن و بودن
زمانهاي كه من در آن زادم
عصر٠مقبره‌ها بود،
ولي در نهايت٠خاك
دل٠من سوخت و دود شد.
«بودن»
اولين هديه ی معلم به من بود
كه بوي استعمار ميداد
Ùˆ Ùعل٠امر٠«باش» را
براي تØميق٠من صَر٠كرد.
شبهای عاشقانه‌ نديده‌ام
نگاهم، پوچي‌هاي Ù…Øض را ميشمارد
زنجير٠رؤيا
صنوبر را زجركش میکند
Ùˆ خونش به گردن٠من میاÙتد
ـ و باز هم بدشانسي ـ
سنگسار٠تقدير ميشوم
تا به Øماقت، تن دهم.
اکنون تكرار٠مرگ٠خامه هاست
و تنها عصيان٠توده هاست كه
«ن و القلم» را معنا ميكند.
چهارشنبه
آن روز كه دستم
رنج٠كار را Øس ميكرد
كلاغي شوم اینجا بانگ برداشت و
زهر٠نان در گلويم نشست
تا به سوي Ù†Ùرت٠خانه برگردم.
شب، سياه بود
و جنگ٠مرگ و زندهگي
تنها ÙˆØشت مال٠من شد
و لذت مال٠او؛
سØر براي او Ú†Ù‡ خوب بود،
ولي قار قار كلاغ
نان٠مرا آجر كرد.
از اين به بعد،
سØر؛ يعني عذاب
و نوشيدن٠آخرين قطرههاي آب.
چهارشنبه؛
روز رنگ باختن٠يك Ù…Ùهوم
روز تصور٠بيمصداق٠پدر؛
چهارشنبه
ديگر روز٠خدا نيست.