شاعر در جستجوی آن عدالت گم شده و به بیداد ناشی از جهلی می اندیشد که هجوم آورده و فرش زربفت و پرده ی جواهرنشان را غارت و تکه تکه میکند ، اما قادر به تخریب روح باستانی ایوان مدائن نیست

...


راستی چه بود آخر آن خط ؟

شعر زیبائی که مدام مانند ماهی از دستانم میلغزد تا میخواهم باردیگر آن را بیابم ، مرا با خود در قعر اقیانوسی رها میکند ، لبالب از یاد و خاطرات . این سئوال ، مرا نیز همچون شاعر درگیر خود کرده است ! شعری که برای یافتن پرسش لازم است برگردم به اصفهان و خم های دیروز جلفا ، پریروز مسجد شیخ لطف الله ، صدای زنگ ناقوس کلیسای وانگ . حتی از آن هم دور تر تا ایوان مدائن ، تا نیشابور و رایحه ی رباعیات خیام و طعم شراب آن پیاله ی لب پری که گویا ابدی است .

درگیرم حتی با ماه

که چشم درچشم من

به دنبال گیسوی تو

خود را رندانه درآبها غرق می کند

اما یکی دو موج پایین تر

به شکل ِ ناگهان ِ شعبده

گل ِ گیسوی تو می شود.

شاعر به دنبال گیسوی یار و معشوق است و درگیر با ماه که همزمان و موازی او گویا در جستجوست . تصویر فوق مرا به اقیانوس و دریا میکشاند و الهه ی آب ها و باروری ( آناهیتا). ماه هم نمادی از زیبائی زن و باروری اوست که از هلال تا بدر و از بدر تا محاق و بار دیگر از محاق تا هلال و ... مدام در خود میمیرد و زنده می شود .شعر به زیبائی این مرگ و تولد را یکی دو موج پائین تر به تصویر کشانده است .

بیداد ِ بی داد مگرجزاین می تواند باشد

که درگیرتراز خُم ها ی دیروزِجُلفا *

هنوز ازشرق ِچشم ِ تو وُ دست ِمن که می لرزد

دست بر نمی دارد

تا مرا که عمری طنین ِتنهایی بوده ام

اینگونه رو کند.

من که برای هیچ تقصیری

بغل باز نکرده بودم بانو

پیراهنت پیش ازآنکه بخوابم

می آمد وُ می آید تا در خواب هایم چیزی را پاییزی بوزاند

و به بیداری هم

که قد وُبالایت آنقدر بالا بلندی می کُند

که چاک ِگریبانت لانه ی کبوتران بی تاب است .

سایه ات که دیگر

حتا روزهای ابری هم

دست ازسرم بر نمی دارد.

شاعر همزمان با این پیدا و پنهان شدن ماه به کشف حضور همیشه پنهان معشوق خود می رسد و متعاقب این بی عدالتی گسترده و گشودن معنایش تا مسجد جلفای اصفهان می رود وسردر خم حضور معشوق باستانی اش فرو می برد . واقعه ای که در زمان شاه عباس کبیر در پی مهاجرت ارامنه ی حاشیه ی جلفای رود ارس به اصفهان موجب ساخت و ساز شهری به همین نام شد . گویا آن روز ها آدم ها عاشقانه تر نسبت به امروز کنار هم می زیستند و این همزیستی محترم بود آنقدر که شاه عباس برای ارامنه نه تنها شهری به نام جلفا احداث کرد ، بلکه برای آئین آنها کلیسائی ساخت به نام " وانگ " . به نظر می رسد درگیری شاعر دراین شعر به بعد از شاه عباس و شاهان قاجار می رسد که واسطه ی جدائی او از عشق و نیز معشوقش شده او را با خود و آسمان درگیر کرده است . واژه ی خم در این شعر به جز معانی و نسبت هائی که بعد ها پیدا میکند به شراب جان خم و استعاره ای از عشق بر می گردد و نشئگی حضور یار که همچون ماه از شرق چشمان زمین طلوع میکند و همزمان دست و دل شاعر به دیدن او می لرزد .این سطرها گواه فاصله ای است که تا امروز کشیده شده است .شاعر اعتراف میکند که او مسبب هیچ جرم و تقصیری نیست و در وسط حادثه ای واقع شده است که حضورش را دیگران رقم زده اند و بوی پیراهن یار بی آنکه او خود بداند در خواب و بیداری اش به نسیمی میماند که فصل های جانش را با نواز ش ورق میزند و امروز ناگهان آن نسیم بدل به سوز باد های پائیزی شده که بر استخوان های اندیشه اش می وزد و آن را برهنه میکند . اینجا یار و سرزمین و ماه سه ضلع یک مثلث را تشکیل می دهند . مثلث حضوری که در خواب هایش شبیه رویا می آید و شاعر را عریان میکند و در بیداری به قامتی بالا و بلند میماند که چاک پیراهن اش لانه ی کبوتران بی تاب است . اشاره ای شکیل و جاندار به سرزمین و یار که در هیئت زمینی اش ، الهه ای است با قامتی زنانه که بی تاب وصل به معشوق است .

شاید آخرین آجرِ ویرانی ِ« ایوان ِ مدائن»* ام

که آیینه ها از کنارم با چشم ِپرازخاک می گذرند

ویا پیاله یی ام لب پریده درنیشابورِنوش های خیامی

که اینقدربا خاک ِ خوب ِخدا فاصله دارم وَ با بوسه های تو بیشتر.

یادت باشد که این روزها با هیچ دیوانه خانه یی مرا رصد نکنی

و هم یادت باشد که مباد

کنارِاین راهبان ِ بی دیروُ بی کتاب

معنای مرا را از من طلب کنی

که موج درموج ، منّت ِ هیچ شکلی را نمی کشم

که چیزی شبیه شایدم اکنون

آقای نصرت الله مسعودی با زبان متفاوت و قطر واژگان اش به زیبائی مخاطب را به حاشیه ی تمام فجایع تاریخ باستان سرزمین خود و جهان می کشاند و لایه لایه علت بروز آنها را شرح می دهد . حوادثی شبیه احداث « ایوان مدائین » و متعاقبش علت ویرانی اش را .

گمان نمی کنم در حین احداث این هفت شهر عشق و مدینه ی فاضله در زمان اشکانیان و ساسا نیان به جز کارگرها و برده ها ، تماشاگر ی حضور داشت . اما یقین دارم هنگام حمله و یورش اعراب و تخریب آن نه تنها ما با خیل عظیمی تماشاگر مواجه هستیم ، بلکه با غارتگران خودی نیز روبرو هستیم که در کنار بیگانه مشغول چپاول و غارت هستند . شاید یک قطعه از جواهر پرده های جواهرنشانش را یکی از ماها امروز در خانه داشته باشد و حتی تکه ای از آن فرش زربفت باستانی اش را که اعراب تکه تکه کرده و به دوستان و حامیان خود باج دادند . شاعر در این بخش خود روح باستانی همان ایوان است و عظمت . پیکرش را تراشیده اند حال بر آن است روح باستانی اش را بدمند و جان بگیرد . در همین لحظه است که با دیدن بی اعتنائی جهان و آدمی به ارزش انسانی اش ، خود را آجری از آن ایوان باستانی میبند و ناگهان خود را تخریب شده یافته و دلایل دوری اش با خاک خوب خدا و بوسه های یاررا می فهمد . گنج امروز جهان احضار روح باستانی اوست و تخریب آن .

پس به فریاد آمده هشدار می دهد تا خیال خام نکنند . او به دیوانه های مرسوم شباهت ندارد که در یک آن میتوان با رصد روحش او را بدل به راهب بی دیر و کتابی کرد ه ، همچون جنینی به زهدان کوه تبت باز فرستاد و خاموشش کرد .او به طلوع تازه ی روز میماند که هیچ شباهتی به دیروز و فردا ندارد و خود معنای خویش است .

چقدر پرت را پلا می گویم

وچقدربرای اینکه سایه هردوی مان را

روی شانه ی کاشی های پریروزِ مسجد شیخ لطف الله * پیدا کنم

و طنین ِچشم های مان را

در زنگ ِ ناقوس ِ کلیسای وانگ ببینم

به زمین وُ آسمان گیرداده ام.

به جان تو

اگر ندار وُ دارم

نبود طعم ِ رژی که لبهایم را مهربان هی به هم می فِشُرد

شاید به پابوس گاوی می رفتم

که زیرِتابلوی بوق زدن ممنوع ِبغل ِبیمارستان ها

حکیمانه ماغ می کشد

و یا

ازلبت که آغازِ خط ِ قرمزمن است

امروز چیزی نمی توانستم که بنویسم .

چه حالی دارم درانتهای همین حالا

که مشرف به همه یِ حالها یی

که ِبه سلامتی ات

دست به سینه ایستاده اند

شعر در این بخش بدل به رویای تازه ایست که ریشه در دیروز های کهن دارد . تجلی واقعیتی که با مقایسه ی امروز به رویائی شباهت دارد که وقوعش ناممکن به نظر می رسد . قدرت قلم شاعر حال درکار احضار آن روح باستانی ست که با حضور آن شاعر را بر می گرداند به روز هائی که سایه ی معاشقه ی هر دو افتاده بر شانه ی کاشی های مسجد شیخ لطف الله و طنین چشمهاشان با ناقوس کلیسا نوازش می شود . این ناقوس مرا به خیلی دور تر ها می برد تا آئین میترا ، زنگوله ی کمر بند چاپارهای هخامنشی که باد صدای زنگوله هاشان را زودتر به شهر ها می رساند و نیز بقایای آن ناقوس تا زور خانه های امروز واحساسم با شاعر این شعر نقطه ی مشترکی پیدا میکند . تاریخ آینه ای است که اگر خوب در آن بنگری دلیل تمام تباهی ها ی امروز را در صفحات آن پیدا میکنی . ارزش هائی که بمرور بدل به ضد ارزش شده و در نهایت فاقد ارزش . هرچند قدرت و استبداد شراب خم های جلفا را مکید، از شراب باستانی خیام جز پیاله ای لب پر باقی نگذاشت و از " ایوان مدائن " که به سبب عدالت شاهان ساسانی با تمام عظمت خود قادر نشد قطعه زمینی را که مالک آن پیرزنی است بستاند ، ویرانه ای بیش نمانده است ، اما روح باستانی آنها در جان شاعر تازه و زنده است و هیچ قدرت و استبدادی نمی تواند آن را نابود سازد . شاعر در جستجوی آن عدالت گم شده و به بیداد ناشی از جهلی می اندیشد که هجوم آورده و فرش زربفت و پرده ی جواهرنشان را غارت و تکه تکه میکند ، اما قادر به تخریب روح باستانی ایوان مدائن نیست .

سرزمینی که جهانیان در حال و روز دیروز و امروزش همچنان دست به سینه ایستاده اند تا زمان حمله ی آنها را زمان بر اساس تاریخ اعلام کند .

شده ام سطرِسوم ِ آن صفحه یی

که کنارِ سی وسه پل

زیرِآن به لبخند خط کشیدی.

راستی چه بود آخرِآن خط ؟

من که جزآن انگشت های بلند

وطعمی که تمام ِ تقویم هایم را ورق می زند

چیزی به یاد ندارم

و گیجم هنوز

که با ماه درگیرم

یا ستون های ویرانی که با لکنت پرسه می زنند
Ø´
ویا با خودم که نخوابیده خواب دیده ام

که جهان ، بی طعنه ی عاشقی

جایی برای آدم نبوده است.

شعر با خطی که یار در صفحه ی سوم با لبخند آن را مشخص میکند ادامه پیدا میکند و خواننده را در پی یافتن این معنا به دیواره های وجود و تاریخ می کوبد . شاعر خود را سطر سوم آن صفحه میبیند و من گمان میکنم صفحه ، نقشه ی جهان است و او با نام سرزمینش که روزی وسیعترین و پهناورترین سرزمین باستانی بود خود را جهان سومی می یابد که در ادامه ی خطی ... مبهم که نمی داند محصول کدام قدرت است ، تنها انگشتان بلند معشوقش را به یاد دارد و طعم بوسه اش را که بعد از آن مانند نسیمی تقویم روز ها و سال های عمرش را ورق زده است و امروز چندان گیج است از رویداد های پشت سرش ، که نمیداند با ماه در گیر است یا با ستون های ویران سرزمین اش که با لکنت ناشی از ترس در اندیشه اش پرسه می زنند .

نصرت الله مسعودی با شعر ی جاندار و تکان دهنده ، خواننده را به نتیجه ای غم انگیز می رساند .

زیبائی جهان گویا به این بود که آدم به آن هبوط کند و بعد به دلیل معشوق مدام سرزنش شود . او در دوایر تو درتوی تاریخ و جانش آن را اثبات میکند . مگر نه اینکه ایوان مدائن روزی شکوه بارگاه عشق و سالاری ایران و ایرانی بود که با طعنه ی اعراب ویران شد و بدنبالش ، خنجر استبداد و قدرت ماه را دو شقه کرد !!.

....




راستی چه بود آخر ِآن خط ؟







درگیرم حتی با ماه



که چشم درچشم من



به دنبال گیسوی تو



خود را رندانه درآبها غرق می کند



اما یکی دو موج پایین تر



به شکل ِ ناگهان ِ شعبده



گل ِ گیسوی تو می شود.



بیداد ِ بی داد مگرجزاین می تواند باشد



که درگیرتراز خُم ها ی دیروزِجُلفا *



هنوز ازشرق ِچشم ِ تو وُ دست ِمن که می لرزد



دست بر نمی دارد



تا مرا که عمری طنین ِتنهایی بوده ام



اینگونه رو کند.



من که برای هیچ تقصیری



بغل باز نکرده بودم بانو



پیراهنت پیش ازآنکه بخوابم



می آمد وُ می آید تا در خواب هایم چیزی را پاییزی بوزاند



و به بیداری هم



که قد وُبالایت آنقدر بالا بلندی می کُند



که چاک ِگریبانت لانه ی کبوتران بی تاب است .



سایه ات که دیگر



حتا روزهای ابری هم



دست ازسرم بر نمی دارد.



شاید آخرین آجرِ ویرانی ِ« ایوان ِ مدائن»* ام



که آیینه ها از کنارم با چشم ِپرازخاک می گذرند



ویا پیاله یی ام لب پریده درنیشابورِنوش های خیامی



که اینقدربا خاک ِ خوب ِخدا فاصله دارم وَ با بوسه های تو بیشتر.



یادت باشد که این روزها با هیچ دیوانه خانه یی مرا رصد نکنی



و هم یادت باشد که مباد



کنارِاین راهبان ِ بی دیروُ بی کتاب



معنای مرا را از من طلب کنی



که موج درموج ، منّت ِ هیچ شکلی را نمی کشم



که چیزی شبیه شایدم اکنون!



چقدر پرت را پلا می گویم



وچقدربرای اینکه سایه هردوی مان را



روی شانه ی کاشی های پریروزِ مسجد شیخ لطف الله * پیدا کنم



و طنین ِچشم های مان را



در زنگ ِ ناقوس ِ کلیسای وانگ ببینم



به زمین وُ آسمان گیرداده ام.



به جان تو



اگر ندار وُ دارم



نبود طعم ِ رژی که لبهایم را مهربان هی به هم می فِشُرد



شاید به پابوس گاوی می رفتم



که زیرِتابلوی بوق زدن ممنوع ِبغل ِبیمارستان ها



حکیمانه ماغ می کشد



و یا



ازلبت که آغازِ خط ِ قرمزمن است



امروز چیزی نمی توانستم که بنویسم .



چه حالی دارم درانتهای همین حالا



که مشرف به همه یِ حالها یی



که ِبه سلامتی ات



دست به سینه ایستاده اند



شده ام سطرِسوم ِ آن صفحه یی



که کنارِ سی وسه پل



زیرِآن به لبخند خط کشیدی.



راستی چه بود آخرِآن خط ؟



من که جزآن انگشت های بلند



وطعمی که تمام ِ تقویم هایم را ورق می زند



چیزی به یاد ندارم



و گیجم هنوز



که با ماه درگیرم



یا ستون های ویرانی که با لکنت پرسه می زنند



ویا با خودم که نخوابیده خواب دیده ام



که جهان ، بی طعنه ی عاشقی



جایی برای آدم نبوده است.



نصرت الله مسعودی

آخرین بازنویسی 5/ دی 88









* مسجدی دراصفهان

* اشاره به شعرِایوان مدائن خاقانی

* منطقه یی دراصفهان