نوشته ی: روح الله کاملی

سید مهدی شجاعی را پیشترها با نام دو کتاب «کشتی پهلو گرفته» و «آفتاب در حجاب» می‌شناسیم. دو کتاب شاخص این مؤلف.

آنچه درباره شجاعی می‌توان به یک کلام گفت عبارت «مذهبی نویس» است. مذهبی نویسی به این معنا که عمده آثار شجاعی درونمایه دینی دارند و پیرامون حوادث و اتفاقات دینی یا تاریخچه‌های دینی اتفاق می‌افتند. شجاعی با زبانی ساده و بی‌پیرایه و نثری شیوا و عامی‌گرا اما بلیغ به نوشتن می‌پردازد. آنچه نوشته‌های او را جذاب می‌کند پرهیز از پیچیده‌گرایی و پرهیز از اصول فرامدرن داستانی است. اغلب نوشته‌های شجاعی دارای خط روایت ساده و کلاسیک است به این معنا که ماجرا از یک نقطه آغاز می‌شود و بعد حوادث در پیچ و خمی ساده روایت می‌شوند و بعد اوج داستان که اغلب با حادثه‌ای جذاب و تاثیر‌گذار پایان می‌یابد. آثار شجاعی نوعی زیر و بم زبانی و مفهومی دیگری نیز دارند. طنز داستانی و هجو جامعه شناسی. دو عاملی که سبب می‌شود نوشته‌های شجاعی بیشتر به مذاق خواننده خوش بیاید. به عبارتی می‌توان گفت کارها و آفریده‌های شجاعی دارای دو گونه¬ی متفاوت هستند، گونه اول که رد پای مذهب در آن هویداست و مذهب و دین در آن کارکرد داستانی می‌یابند و اصولاً این گونه کارهای شجاعی در مقوله‌ای جدی بررسی می‌شوند و گونه¬ی دوم که به مسائل اجتماعی و سیاسی و روانشناسی می‌پردازند اغلب با رگه‌هایی از طنز و هجو همراه هستند. نیشخند روایت‌گر مؤلف و ریشخند راوی داستانی در این دسته از کارهای شجاعی به وفور به چشم می‌خورد.

مجموعه داستان غیر قابل چاپ، از این دسته است. یعنی متعلق به آن دسته از کارهای شجاعی که طنز تلخ اما گیرای مؤلف را با هر جمله خویش یدک می‌کشد. غیر ممکن است داستانی در این مجموعه شامل نکته‌ای طنزآلود یا هجوآلود نباشد. طنز مقوله‌ای است اساساً حیاتی در این گونه کارها. واژه‌ی طنز همردیف واژگان طناز و شوخ و فسون کننده است. در فرهنگ لغت معین ذیل واژه طنز آورده شده:
افسون کردن، مسخره کردن، طعنه زدن، سرزنش کردن و در ذیل واژه مرکب طنز کردن آمده: تمسخر کردن و طعنه زدن و سرزنش کردن
با توجه به معانی فوق برمی آید که پدیده طنز بایست واجد خصوصیاتی باشد که شامل طعنه زدن و سرزنش کردنِ نکته یا چیزی باشد، آنچه در کارهای مجموعه‌ی غیرقابل چاپ می‌بینیم. شجاعی سال 82 مجموعه فوق را به چاپ سپرد و همزمان با بازگشایی نمایشگاه کتاب تهران، مجموعه فوق عرضه شد و سریع به چاپ دوم در همان دوران نمایشگاه رسید و این خبر از استقبال از این مجموعه می‌داد، مجموعه¬ی غیر قابل چاپی که الان در دست من است برچسب چاپ دهم را خورده است. نکته‌ای که در این اوضاع بی‌سامان کتاب خوانی ما جای بررسی و تحسین دارد.
در باب نوع نگاه و نثر و روایت‌های داستانیِ متنهای آفریده شده توسط شجاعی می‌توان گفت متونی هستند که در رده¬ی متون داستانی نویسنده پسند و عامه پسند قرار دارند. نوشته هایی هستند که صرفا برای مخاطبینی که خود نویسنده‌اند یا از پیچ و خم و فنون نوشتن آگاهند نوشته شده اند، کارهای شهریار مندنی پور و منیرو روانی پور و ... در این دسته جای می‌گیرند، متنها و داستانهایی که شاید برای مخاطب خاص نوشته شده و چندان به مذاق مخاطب عام خوشایند نیست و دسته دیگر که در آن روی سکه قرار دارند، دسته‌ای که برای مخاطب خاص خوشایند نیست اما به مذاق عامه خوشایند است، از این دسته می‌توان به رمانهای زرد و رمانهای سانتی مانتال یا رمانتیک گرا و عشقی اشاره کرد که نمونه‌هایش را به وفور می‌توان یافت، کارهای فهیمه رحیمی و ... در این دسته قرار می‌گیرند. اما کارها و متونی هستند که نه به این دسته تعلق دارند و نه به آن دسته، کارهایی مثل همین مجموعه غیرقابل چاپ. که هم به مذاق دسته اول خوش می‌آید و هم به مذاق دسته دوم. شاکله این کارها، یعنی متونی که طیف مخاطب بسیار گسترده‌ای دارند بر این قرار می‌گیرد که مسائل ساده و عادی اجتماعی بررسی شده و با نگاهی طناز و بدور از پیچیدگیهای پسامدرنیزم همه چیز در لفافی از طنز و هجو روایت می‌شود.
غیر قابل چاپ مجموعه‌ای است از نه داستان که توسط نشر کتاب نیستان و به سال 1384(چاپ اول) چاپ شده است در تیراژ سه هزار نسخه، شامل نه داستان کوتاه در 89 صفحه. نُه داستان که همه همان نگاه ذره بینی و تیز بین شجاعی را دارا هستند. به عبارتی می‌شود گفت داستانهای مجموعه به نوعی در ردیف داستانهای شهری قرار می‌گیرند. یعنی داستانهایی که غالب فضای آن در شهر است و به بررسی مشکلات و روابط انسانی در شهر می‌پردازد. شاید تنها تفاوت این مجموعه با داستانهای شهری عدم استفاده از عنصر ماشین و بررسی روانشناختی ماشین گرایی است. خصوصیت این گونه کارها بررسی یک مشکل کوچک است، مشکلی که وقتی در زیر ذره بین روایتی قرار می‌گیرد تازه خواننده در می‌یابد که چقدر این مشکل کوچک، دهشتناک و هراسناک بوده و به سادگی از کنار آن می‌گذشته. انگار مؤلف ذره بینی در دست گرفته و با ذره بین به نقطه‌ای آرام خیره شده و بعد چیزی را نشان داده که بگوید ببین اینجا آنقدرها هم که می‌گویید آرام نیست. بلکه تب و تاب و مشکلاتی هست که تنها باید نوع دیدت را عوض کنی تا ببینی.

جور دیگر باید دید چشمها را باید شست

شباهت دیگر داستانهای این مجموعه به یکدیگر، علاوه بر نوع روایت و طنازی در نثر و روایت، در بررسی مشکلات واقعی و بررسی اوضاع اجتماعی حال حاضر است و علاوه بر آن در همه داستانها محور داستانی یک زن است. زنی که بنای داستانی بر آن بنا شده است. اگر این زن را از داستان حذف کنیم داستانها فرو می‌ریزد و مجموعه‌ی غیر قابل چاپ دیگر از هم می‌پاشد و شاید آنوقت می‌شد مجموعه‌ای با عنوان قابل چاپ اما کتابی که هرگز به این تیراژ وسیع و طیف مخاطب بسیار دست نمی‌یافت. جلد کتاب پس زمینه‌ای سیاه رنگ دارد، با عنوانی مهر مانند و به رنگ قرمز. غیر قابل چاپ... شبیه مهر مردودی که بر کارنامه‌ها یا پاسپورت‌ها زده می‌شود و در پایین این عنوان قرمز رنگ، تصویر محوی است از چشمهای یک زن، که تار مویی چشم راست زن را برش داده. گیسویی که شاید اشاره به اولین داستان این مجموعه دارد:
« زن روسری‌اش را عقب‌تر برد، آنقدر که دو رشته¬ی منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را قاب بگیرد...» غیرقابل چاپ، ص 8

این تصویر زنانه اشاره به محتوای همه داستانهای مجموعه دارد، چرا که همه داستانها در یک پی‌چین با هم مشترکند و آن وجود یک زن است. همین تصویر زنانه در پشت جلد نیز تکرار شده است و همان رنگ قرمز عنوان نیز، منتها به زبان انگلیسی Un publishable


داستان نخست: شبیه یک هنر پیشه¬ی خارج

داستانی با یک گوشواره¬ی کوچک متنی؛ این داستان به ظاهر در سال 1356 نوشته شده است. داستانی که باب مثال اینروزی هم می‌تواند بیابد. داستان حاوی طنز شفافی است درباره¬ی روابط انسانی و طنازی مربوط به این نکته که انسانها چقدر در برداشت از خویشتن راه اشتباه می‌روند. مردی با سر و وضعی مرتب و چنان که از دیالوگهایش بر می‌آید از طبقه تحصیل کرده اجتماع، مثل یک وجدان در مقابل بعضی از شخصیتهای اجتماعی که دچار خودبزرگ بینی هستند ظاهر می‌شود و به آنها تذکری در لفافه می‌دهد. آغاز داستان، مکالمه این مرد با زنی است، مرد می‌پرسد که آیا شما شبیه شارون استون بازیگر زیباروی فیلمهای هالیوودی نیستید؟ و زن مبهوت از این اظهار نظر، در خودبزرگ بینی کاذبش قرار می‌گیرد و شروع به حرافی می‌کند که نه اما خیلی از آدمها مرا با شارون استون اشتباه می‌گیرند و بعد مرد در گفتگویش با فلسفه‌ای ساده و عامیانه به مخاطبش یعنی همان زن می‌گوید که شما اصلاً ربطی به شارون استون ندارید و بالطبع هیچ شباهتی به او و در اینجا شاکله یا بزنگاه داستانی می‌آغازد. زن که احساس می‌کند بازی خورده یا در تقابل با این وجدانی که بیماری خودبزرگ بینی‌اش را به او می‌فهماند، احساس حقارت می‌کند و برای جبران این حقارت شروع به داد وفریاد می‌کند و در مقابل این آگاهی مرد به حمله‌ای خشمگینانه دست می‌یازد
«...زن فریاد کشید: اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.» (همان، ص 6)


اینجا داستان فصل می‌خورد و بعد محیط و جایگاهها عوض می‌شود، در کلانتری هستیم و زن که شاکی از مرد است تقاضای بررسی شکایتش را از افسر نگهبان دارد. افسر که به نوعی نماینده قانون است، در مواجه با موردی است که ظاهرا پیشتر با آن برخوردی نداشته است. کم کم صحنه داستانی با محو شدن زن و آشکار شدن افسر نگهبان ادامه پیدا می‌کند. زن به واگفتن نوع شکایتش و واگفتن حرفها یا به گفته خودش توهینهای مرد می‌پردازد. افسر نگهبان نیز همانطور که به زن خیره شده! تقاضای توضیح می‌کند از مرد. داستان با بررسی نگاه فلسفی مرد پیچش می‌گیرد. مرد دلیل و سابقه این برخوردش را می‌گوید:
«... البته فقط خانمها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشکل را دارم. بعضی‌ها فکر می‌کنن مارلون براندوان، بعضی‌ها فکر می‌کنن...» (همان، ص 9).


زن در پاسخ به این فلسفه بافی مرد تنها به این نکته اشاره می‌کند که او یک مزاحم حرفه‌ای است و کم کم نور داستانی بیشتر بر افسر نگهبان تابانده می‌شود. افسر نگهبان که مبهوت زن است باب صحبت را با او باز می‌کند و کمی بعد از او می‌خواهد که شماره موبایلش را بدهد، اما اینجا نکته و برشی جذاب را شاهدیم،
«... افسر نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل را هم بدین. شاید لازم بشه...» و اینجا ستاره‌ای روی نقطه پایان این دیالوگ شاهدیم که وادارمان می‌کند به آخر داستان مراجعه کنیم، آنجا توضیح داده شده است که در سال 1356 موبایل نبوده است و مؤلف این اشکال را وارد می‌داند؛ اما این زیرکی نویسنده است تا از بار هجو و طنز تلخ داستان بکاهد.
«... شجاعی همیشه این حسن را داشته و دارد که وقتی خطر و بدی را می‌بیند، ملاحظه و چشم پوشی نمی‌کند و مانند بعضی از نویسندگان رسمی که فقط از خوبیها می‌گویند و بدیها و فسادها را به ملاحظه سیاسی می‌پوشانند یا توجیه می‌کنند، از سنگر انتقادی خود خارج نمی‌شود و خوب می‌داند که انتقاد اجتماعی و طنزآمیز با مصالحه جویی نمی‌سازد و نویسنده متعهد در همه زمینه‌ها متعهد است، نه در زمینه‌ای خاص یا پذیرفته شده...»

آنچه در این داستان دیده می‌شود نگاه طنز مؤلف است هم به جامعه و هم به دستگاههای حکومتی و نمایندگان قانون. مردی در برابر کژی و ناراستی تک تک اشخاص جامعه. اما در این تقابل مرد به ظاهر کوتاه می‌آید. وقتی افسر نگهبان که مقهور زنانگی و جنسیت زن شده، به مرد اعلام می‌کند که باید به دادگاه برود و در برابر قاضی بایستد، مرد نوعی حالت تدافعی می‌گیرد و در مقابل زن کوتاه می‌آید اما درست در این نقطه از داستان که بظاهر همه چیز تمام شده است یکباره اوجی دیگر سر بر می‌کشد و مرد نمونه‌ای دیگر می‌یابد که دچار همین عقده‌ی خود بزرگ بینی است. افسر نگهبان یا نماینده قانون، هم دچار همان مشکلی است که در زن هست یعنی کسی که شکایت به او آورده است. اینجا این مفهوم برای خواننده تداعی می‌شود که اگر مشکلی در جامعه هست شاید ریشه‌های این مشکل در نمایندگان حکومت و قانون است، مشکلاتی که برای رفع آنها باید ابتدا در نمایندگان قانون و مجریان آن علل و راههای درمان آن بررسی شود. شاید بشود ضرب المثل رایج زیر را برای این داستان شاهد خوبی به شمار آورد:
هر چه بگندد بزنندش نمک وای به روزی که نمک بگندد

و در اوج این داستان شاهد گندیده شدن نمک هستیم. اما مرد یا قهرمان داستان، با اینکه در مقابل زن کوتاه آمده و به او می‌گوید که در نظرش اشتباه کرده است:
«... من حالا که بیشتر دقت می‌کنم، می‌بینم در قضاوتم اشتباه کرده‌ام. شما خیلی هم بی‌شباهت به شارون استون نیستین...» اما موردی دیگر را با همان بیماری یافته است؛ یعنی چیزی که به آن نام داستان دواری می‌دهیم. داستانی که هرگز از حالت تسلسل خارج نمی‌شود و تا به ابد ادامه پیدا می‌کند. مرد متوجه شده که افسر نگهبان هم دارای مشکل است و وقتی که ظاهراً همه چیز حل شده است رو به افسر پلیس می‌گوید:
«... می‌خواستم بپرسم شما شبیه شرلوک هملز نیستین؟!»
یعنی چیزی که باید باشد اما نیست و مرد قهرمان داستان، این تهی بودن را به شخصیتها گوشزد می‌کند. زن از زیبایی غرور آمیز تهی است و مرد این را به او گوشزد می‌کند و افسر از آن درایتی که لازمه¬ی مجری قوانین بودن است و برای همین مرد این را در جمله‌ای طنازانه به او گوشزد می‌کند. شما شبیه شرلوک هلمز نیستین. شاید بشود گفت این جمله نیازی به علامت سوال نداشت. چون جمله‌ای خبری است و حقیقی.


داستان دوم: آناهیتای شرقی

عنوان داستان هم شامل هجو است. آناهیتا نوعی نماد و اسطوره¬ی ایرانی است. نماد پاکدامنی زنانگی ایرانی. اما در خوانش متن داستان متوجه می‌شویم که این آناهیتای ذکر شده در داستان هیچ شباهتی به آن آناهیتای اسطوره‌ای ندارد.
داستان به زنی شیاد می‌پردازد که هر هفته دست کم یک روز زمانی که خانم اربابش برای تدریس به دانشگاه رفته، لباسهای او را می‌پوشد و برای خرید به خیابان می‌آید. وقتی خریدش را انجام داد. کنار خیابان می‌ایستد و با ایما و اشاره از اتومبیل سواران می‌خواهد او را تا به جایی برسانند. در اتومبیل‌هایی که راننده‌های آن مردان هستند. زن به اغوای مردان می‌پردازد و آنها را به طمع خام و بیهوده¬ی تمتع از زن در آینده، نیرنگ می‌زند.
«... از حماقت و ولع مردها استفاده می‌کنم؛ رفت و آمدم مجانی تموم می‌شه ولی پول کرایه را از خانم می‌گیرم...» (همان، ص 23).
و اغلب مردها به جهت مردانگی‌اشان فریب این نیرنگ زن را می‌خورند.

«... فکر می‌کنی تا کی می‌شه اینطوری پول درآورد؟
گفت: تا همیشه. تو یه مرد پیدا کن که مرد باشه، اونوقت من می‌گم نمی‌شه» (همان، ص24).


اما پیچش داستانی، رنگ دیگری می‌گیرد وقتی در می‌یابیم که مردی که اینبار هدف حمله¬ی زن است، مردی است زخم خورده و چندان فریب نیرنگهای این زن را نمی‌خورد. مرد به زن حیله‌اش را یادآوری می‌کند و به او می‌گوید که قبلا او را سوار کرده است و از زن می‌خواهد علت را بگوید. اینجا به نوعی تشابهی با داستان قبلی می‌بینیم. یعنی همان سایه¬ی روایتی، در داستان شبیه یک هنرپیشه¬ی خارجی، یک مرد با فلسفه‌ای نرم به تقابل با شخصیتها و زنی می‌پردازد که دچار نوعی مشکل روانشناختی یا اجتماعی است و در این داستان، آناهیتای شرقی، نیز همین امر تکرار می‌شود. مرد مواجه می‌شود با زنی که دچار بحران شخصیتی و هویتی است. زن برای اینکه جایگاه کوچک و حقیر، البته از دید خودش را به نوعی بازسازی کند، لباسها و شخصیت جامعه پسند زن اربابی‌اش را به خود می‌گیرد. یک نوع صورتک برای پنهان کردن آنچه خود است. ماسکی که شخصیتش را زیبا جلوه دهد. به نوعی همان ماسکی که زن در داستان شبیه یک هنرپیشه¬ی خارجی به صورت می‌زند. مرد اینجا هم همان نماد روان درمان گرایانه را می‌گیرد. یعنی زن را متوجه اشتباه خود می‌کند.
«... من به دنبال شکستن تو نیستم. واقعیت رو می‌خوام بدونم.» (همان، ص 22).

اما تفاوت این داستان با داستان قبلی در این مورد است که اینجا به نوعی مرد موفق می‌شود، گرچه این تنها یک احتمال است. احتمالی بسیار مشکوک، چرا که هرگز نمی‌فهمیم آیا زن از این کار خود دست بر می‌دارد.
«... ضمنا اون حرفمو پس می‌گیرم که گفتم، هر مردی رو تا صد بار می‌شه خر کرد، بعضی از مردها را نمی‌شه.» (همان، ص 26).
نکته جذاب این داستان و داستانهای دیگر مجموعه در نوع نگاه راوی‌ها یا مؤلف است به زن. نوعی نگاه طنز اما تلخ به زن. یعنی همان نگاه اسطوره‌ای در ایران که زن را به نوعی دارای چهره‌ای سیاه می‌دانند. همان نگاه بوف کوری به زن. اما شجاعی این مطلب را بیشتر در لفافه و شاید تا حدودی ناخودآگاهانه آورده و در یک پوشش آلوده به طنز. اما پیچش دوم در این است که در بعضی از داستانها نگاه به مرد هم نوعی نگاه تلخ است. در داستان آناهیتای شرقی،
«... اون پول آخرو مردا از سر طمعشون می‌دن...» (همان، ص24).
یا
«... اونم یه بی‌غیرتیه مثل بقیه مردا...» (همان، ص24).
انگار تمام چیزها برای شجاعی نوعی ملعبه و بازیچه است که با آن نگاه طنز خود را بازآفرینی کند.


داستان سوم : من به یک لیلی محتاجم

داستانی است که بر اساس زاویه دید اول شخص روایت می‌شود. داستانی کمی متمایز از داستانهای قبلی. چرا که دو داستان قبل به نوعی، یک مسئله¬ی عادی و شاید هم همه گیر را روایت می‌کردند، اما داستان فوق مسئله‌ای را بررسی می‌کند که کمی با مظنه¬ی واقعیت تطابق ندارد. دو داستان قبل بیشتر بر یک نوع مفهوم روانشناختی و جامعه شناختی سوار شده بودند اما داستان من به یک لیلی محتاجم، بیشتر بر یک مفهوم اسطوره‌ای یا همان مفهوم افلاطونی عالم مُثل سوار شده است. فؤاد که جریان و روایت قِصوی بر حول او می‌گردد عاشق لیلی¬ای نادیده یا مُثلی می‌گردد
«... من آنقدر مجنون شده‌ام که بدون لیلی نمی‌توانم زنده بمانم...» (همان، ص27).

اما نگاه راوی و اطرافیان فؤاد چیزی شبیه نگاه شجاعی است به تمام قضایا، یعنی نگاهی طنز به همه چیز. راوی و دوستان فؤاد این درد عظیم و این فراق عظیم وجودی فؤاد را به سخره می‌گیرند.
« همه¬ی ما قضیه را شوخی تلقی کردیم» (همان، ص27).
فؤاد در حسرت دیدار لیلی مثلی‌اش به این در و آن در می‌زند تا به مرز جنون و مجنون شدن می‌رسد. فؤادی که دارای هوش منطقی نسبتاً خوبی است. او دیوانه‌وار در کوچه خیابانها بدنبال لیلی‌اش است و از همه می‌پرسد و جالب اینکه تمام آدمها همان نگاه طنز و سخره‌گری را به این درد عظیم بشری دارند.
«... بعضی پوزخندی می‌زنند و برخی برای شفایش دعا می‌کنند...» (همان، ص 28).


راوی که تمام این جریانها را از ذهنیت خویش بازسازی و روایت می‌کند، پیشینه‌ای از فؤاد به دست می‌دهد و ما در می‌یابیم که عامل این به ظاهر جنون فؤاد نه یک عامل بیرونی بلکه درونی است. دردی که شاید به گونه‌ای همه با آن مواجه هستیم و مبتلا، ولی زیرکانه نادیده‌اش می‌گیریم. همه در داستان من به یک لیلی محتاجم، این خواست منطقی فؤاد را به سخره گرفته و حتی آن را نوعی بیماری قلمداد می‌کنند
«... از حدود دو سال پیش بود و شاید کمی بیشتر؛ دو سال و چهار ماه پیش که وضع روحی فؤاد رو به وخامت گذاشت...» (همان، ص30).
اینجا شاید به نوعی تشابه با بوف کور شدیدتر و آشکارتر گردد، بوف کور هم درد همین هجران و فراق است و راوی بدنبال یافتن زن مثلی‌اش...
«... از وقتی او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه .. حس کردم که زندگیم برای همیشه بیهوده و گمشده است».

تشابه دوم این داستان کوتاه، با بوف کور در عبارت جزئی و خردی است که در متن به کار رفته است
«... از حدود دو سال پیش بود و شاید کمی بیشتر؛ دو سال و چهار ماه پیش...» (همان، ص30).
«... سه ماه، نه! دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم...»
شاید بشود گفت که داستان من به یک لیلی محتاجم، نوعی ماکت کوچک و ساده و عامیانه و تا حدی بنجل است از بوف کور. این داستان به کسانی که بوف کور و هدایت را چیزی مشئوم و کثیف می‌پندارند تلنگری می‌زند که حرف حق راه خویش باز می‌گشاید و آنچه از در برانی از بام داخل خواهد شد.
راوی و دوستانش در پی بیماری خواندن این عشق فواد، همه در پی یافتن درمان و نیز راه حلی هستند تا او را به خیال خود نجات دهند، اما تمام درمانهای آنها و نیز تمام راهکارها و همدردیهایشان به گل می‌نشیند و در پایان فؤاد چون مجنون یا فرهاد اسطوره¬ای سر به بیابان می‌نهد و ناپدید می‌شود. نکته‌ای که باز هم به ظاهر دوستان فؤاد آن را درک نمی‌کنند و نمی‌فهمند. نمونه این داستان که به داستانهای تک خطه¬ی عشقی معروف است در ادبیات نظم و نثر ما فراوان است. لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، وامق و عذرا و ... . در این بین شاید این داستان پاشنه¬ی آشیلی داشته باشد. نقطه ضعفی حیاتی که تنه داستان را می‌لرزاند. البته، داستان چیز تازه‌ای ندارد، یک داستان ساده¬ی عشقی تک خطه. از فؤاد به لیلی. آنچه داستان احتیاج داشت، پیچشی در نوع روایت یا در نوع نگاه یا در قصویت داستان بود تا من به یک لیلی محتاجم را از این کهنگی و تکراری بودن به در آورد. ایرادی که شاید بتوان بر اکثر قصه‌های شجاعی وارد دانست، و نکته دیگر اینکه آن نگاه طنز در این داستان چندان کاربردی ندارد. نوعی نگاه طنز به موضوعی عرفانی و عشقی. عشق، حرمان، دوری، عرفان، مُثل، جنون و دربدری عشقی همه در این داستان به چشم می‌خورد و بعد نگاه به ظاهر طنز که در پایان داستان به چیزی تکان دهنده و جدی بدل می‌شود. نه در یک داستان کوتاه سه چهار صفحه‌ای هرگز مجال نیست که این همه مضمون با دو نوع نگاه بررسی شود، نگاهی طنز و بعد نگاهی از سر نگرانی.
«... و اکنون که قریب دو سال از غیبت فؤاد می‌گذرد، هنوز ناامید نشده‌ایم و دست از جستجو برنداشته‌ایم اما همه در این حسرتیم که چرا وقتی فؤاد گفت:« من به یک لیلی محتاجم» هیچکدام، قضیه را جدی نگرفتیم...» همان، ص 36


داستان چهارم: چشم در برابر چشم

عنوان، اشاره‌ی زیبایی است به مضمون داستان. نه از آن نوع اشارتهایی که سوژه را در همان اول کار به دست خواننده خواهد داد، بلکه عنوان در لفافه¬ی ابریشمین به مضمون و تم داستان اشاره می‌کند. جملات داستان سراسر از عشق ناله می‌کنند.
«... زیبایی فقط در چشمهای زن نبود. اما آنچه در نگاه اول، مرد را واله کرد، فقط چشمهای زن بود.» (همان، ص37).
یا
«... چشمها همان چشمها بود در زیر چتری از مژگان سیاه، بلند، مرتب و پیوسته،...» (همان، ص43).
داستان؛ داستان مریدی است که عاشق زن مرشدش می‌شود. البته این عشق از سر بی‌اختیاری است. عشقی که مرید هیچ به عواقب و نتایج وخیمش آگاهی ندارد. او این عشق را در یک نگاه جذب می‌کند، در یک نگاه زن. زنی که مثل سایه می‌آید و مثل سایه در یک لحظه از مقابلش می‌گذرد و مرید را شیدا به حال خود وا می‌گذارد.
«... زن در چشم به هم زدنی گذشت و فقط تصویر دو چشم بود که همچنان در نگاه مرد باقی ماند...» (همان، ص37).
«...ولی یادگار چشم‌های جادویی یا شراره¬ی کشنده¬ی چشمهایش در زندگی من همیشه ماند...»

مرید، واله و شیدا به نزد مرشدش می‌رود. اما مرشدی که حدودی بیست سال است که همدم با اوست، در نگاه اول درد مریدش را می‌فهمد و از او جریان را جویا می‌شود. مرشد اول سر باز می‌زند ولی بعد با اصرار مرشدش حلول لحظه‌ای اما عمیق عشق به کالبدش را واگو می‌کند. مرشد که بویی از ماجرا برده است در خصوصیات معشوق یا زن از او می‌پرسد و از پاسخهای مریدش می‌فهمد که معشوق همان همسر خودش است. پس در عالم مراد و مریدی و بدون اینکه مریدش از ماجرا بویی ببرد، زنش را طلاق می‌گوید و دستهای او را در دستهای مریدش می‌گزارد اما بعد از عقد، وقتی مرید و زن تنها می‌شوند، مرید که حساسیتی چون مرشد یا مرادش دارد متوجه غم نشسته در چهره زن یا معشوقش می‌شود و علت را جویا می‌شود و پس از اصرار وی، زن ماجرا را باز می‌گوید. مرید خجلت زده از این عمل و سرافکنده در برابر فداکاری و جوانمردی مرادش، چاقو بدست می‌گیرد و خطی بر چشمهایش می‌کشد و چشم در برابر چشم. چشمی که لایق محبت و احسان دوستی را شاید که دارا باشد.
«... قول دادم که نگاهم را از شما نگیرم. نمی‌گیرم. این نگاه من است تقدیم به شما و مرشد...» (همان، ص 48).

اما فضای داستان اینجا اندکی با فضاهای دیگر داستانهای مجموعه تفاوت دارد. انگار این داستان بر خلاف داستانهای دیگر سوژه‌ای است جدابافته از سوژه‌های دیگر. نوع نگاه در این داستان شباهت بسیاری دارد به نوع نگاه و نگره راوی و همچنین پایان اندوهناک داستانی به داستان داش آکل از هدایت. اما تفاوت، در نوع نثر هدایت و شجاعی است. شجاعی بسیار ساده می‌نویسد و سطحی با هر چیز برخورد می‌کند، قضایا چندان در سازو کار متنی شجاعی قوام نمی‌یابند و همه چیز حتی شومترین اتفاقات و زهرآگین‌ترین ماجراها با سادگی آشنای قلم شجاعی بیان می‌شود، یا گاهی فقط با آوردن کلمه‌ای به این شومی و تیرگی متن اشاره می‌شود و بس.
«... مرد راه آمده را بازگشت و ترجیح داد که مرشد چشم انتظار بماند تا وقوع حادثه‌ای شرم‌آگین را از چشمهای او بخواند.» (همان، ص 49).

اما در کار هدایت، طنز به هیچ رو جایی نمی‌یابد. همه چیز در لفاف سیاه نگاه راوی تیره می‌شود. انگار عینک هدایت تیره است، چیزی که به حقیقت و واقع نزدیکتر است. اما قلم طنز نویس شجاعی به گمانم چندان با مضمونی اینچنینی نتوانسته کنار بیاید، برای همین این کمبود در مستقیم گویی راوی سوم شخص داستان چشم در برابر چشم جبران می‌شود، کاری که شاید چندان پسندیده نباشد:
«... به مرشد بگو این جزای کسی است که به ناموس رفیقش چشم بدوزد...» (همان، ص48).

داستان به مانند داستان پیشین مجموعه تکیه بر اسطوره‌های عرفانی ما دارد، یعنی همان مراد و مرشدی و هم چنین تکیه بر آن ساختار روایی داستانهای عاشقانه¬ی مثلثی دارد. خسرو و شیرین و شیرین و فرهاد. اما اینجا عرفان بار بیشتری دارد، همان سازوکاری که در فیلم فارسی‌های قدیمی شاهد آنیم، عشق یک نفر به یک دختر و بعد گذشت عاشق به خاطر عاشق دوم. تیغ آفتاب؛ در این فیلم دو برادر عاشق یک زن می‌شوند و برادر کوچکتر به خاطر برادر بزرگتر عشقش را کتمان می‌کند. نمونه این کار در داستانی از بورخس نیز متجلی می‌شود؛ داستان «مواجه¬ی» بورخس؛ با این گوشواره¬ی متنی آغاز می‌شود
«...در گذشتن از عشق زنان» (شموئیل 1:26)
داستان «مواجه» نیز داستان عشق دو برادر است به یک زن. اما این دو برادر با کشتن معشوق یا زن آن را جاودانه می‌کنند.
«...حالا دست به کار شیم داداش. بعد لاشخورا کمکمون می‌کنن. اونو امروز کشتم. بذار با همه خوبیاش اینجا بمونه و دیگه بیشتر از این صدمه¬مون نزنه»
نقاط لرزانک این داستان در دیالوگهاست. دیالوگهایی عصا قورت داده که چندان به مذاق خواننده شاید خوش نیاید و از دیالوگهای داستانی اندکی به دورند:
«... اتفاقی غریب رخ داده است که در تمام بیست سال گذشته بی‌سابقه بوده است. من هرگز تو را اینچنین آشفته و نابسامان ندیدم...» (همان، ص39 ).
این نوع دیالوگ که از زبان مرشد یا مراد جاری می‌شود چندان سنخیتی با نوع نثر و روایت داستان که نثر و روایتی سلیس و گویا و روان است ندارد.


داستان پنجم: لباس خواب صورتی

داستانی است ساده اما در عین حال اندکی پیچیده‌تر از داستانهای قبلی. این داستان کمی بیشتر از داستانهای دیگر مجموعه به روحیات شخصیتها می‌پردازد و آنان را واکاوی روحی می‌کند. اصولاً تم غالب این داستان بر روانشناسی شخصیت یک مرد سوار شده است.
«... زن موقع پیاده شدن فقط پرسید: تو روانی نیستی؟ مرد گفت: نبودم ولی حالا چرا هستم» (همان، ص58).

سوژه مردی است که سرخورده از زندگی معمول خودش و سرخورده از لجاجتهای همسرش، به دنبال زنی است که لباس خواب صورتی رنگی را که زنش هرگز آنها را نپوشیده، بپوشد و مرد این عقده‌اش را سبک کند. بالاخره مرد، زن دوره گردی که فال گردو می‌گرفته را می‌یابد و او را به منزلش می‌برد و از او می‌خواهد که لباس خوابی را که برای زنش گرفته بپوشد. زن دوره گرد با فراستی که خاص زنان است درد مرد را در می‌یابد اما خود وی زنی است که دردی بزرگتر از درد مرد دارد و وقتی مرد این را می‌فهمد، در می‌یابد که دردش تا چه حد حقیر است، پس با این دریافت آگاهانه زن دوره گرد را با هدایایی بدرقه می‌کند. هدیه یک لباس خواب صورتی رنگ است. یعنی همان لباس خوابی که به ظاهر آغاز بزنگاه داستانی بوده اما مرد به زن می‌گوید که نمی‌خواهد بپوشدش
«... لباس خواب حریر صورتی رنگی بود، با بندها و حاشیه‌هایی از تور، به همان رنگ. زن بلافاصله آن را باز کرد و پیش روی خودش گرفت: چقدر قشنگه. مرد گفت: مال تو. ولی نمی‌خواد بپوشیش. ورش دار ببر» (همان، ص58).

متُد داستان، همان متد داستانهای دیگر است، یعنی برخورد دو شخص به قصد اصلاح یکی. اما تفاوت در این جاست که در داستان لباس خواب صورتی، مرد است که باید درمان شود و زن نقش درمانگر را بازی می‌کند، بر خلاف داستانهای پیشین. داستان همان چرخش آشنای دواری داستانهای امروزین را دارد، یعنی ابتدای داستان تا حدودی بر انتهای داستان منطبق است. داستان از دیالوگهای زن دوره گرد و مرد آغاز می‌شود و با همان دیالوگها نیز پایان می‌یابد. در بین این دو بزنگاه آغازین و انتهایی، نقبی به گذشته زده می‌شود و به روانشناسی مرد و زن دوره گرد پرداخته می‌شود. ساز و کاری که در داستانهایی چون داستانهای جروم سلینجر دیده می‌شود. اما تفاوت در سطح نگاه این دو مؤلف است به روابط زن و مرد. سلینجر نگاهی بشدت عمیق و بسیار رفتارگرایانه و کاملاً غیر مستقیم به این گونه روابط دارد اما شجاعی، نگاهی سطحی و بدور از عمق روانشناسانه. اینجا هم، چون قلم نویسنده از واگویی روانی شخصیت ناتوان می‌شود به مستقیم گویی روی می‌آورد:
« ...راستشو بخوای نه، چون هنوزم دوستش دارم. با اینکه زندگی¬مو به آتیش کشید و زد زیر گریه...» همان، ص57
یا
«... مرد احساس کرد که خلع سلاح شده است، به همین دلیل ناخودآگاه سفره دلش را باز کرد...» همان، ص 57
قلم طنز گرا و ساده نگر شجاعی اندکی با این مضمون روانگرایانه بیگانه می‌نماید، و این را در خوانش دوباره داستان باز می‌یابیم.


داستان ششم :راه چهارم تلخ‌تر از زهر

داستان باز هم بر حول یک زن می‌چرخد. اینبار سوژه خیانت یک زن است به شویش. خیانتی که پایه¬ی دیگرش برادر شوی است یا برادر شوهر زن. زن بیماری قلبی داشته و در زیر تیغ جراحی دکتری عمل می‌شود که برادر شوهرش است. بعد از عمل، زن انگار قلبش را به دکتر معالجش می‌سپارد. چندین بار ملاقاتهایی بین زن و دکترش صورت می‌گیرد، غافل از اینکه شوهر با کارگذاشتن ضبط صوتی دیالوگهای آنها را ضبط می‌کرده است. مدتها بعد شوهر این نکته را به زن باز می‌گوید و از زن می‌خواهد که از بین چند راه یکی را انتخاب کند. بهتر این است که بگوییم مشورتی بین زن و مرد صورت می‌گیرد تا از بین چند راه یکی انتخاب شود
«... زن گفت: ولی من مطمئنم که تو اهل هیچکدام از این سه راه نیستی. تو راه چهارم را انتخاب می‌کنی...» (همان، ص60).
داستان با گفتگوهای این دو بین تعاریف مختلف خیانت و نوع خیانت پی‌گرفته می‌شود و بعد زن خودخواسته، چون مردش را از تمام ماجرا آگاه می‌بیند خودکشی می‌کند
«... و قوطی قرص اعصابش را داخل لیوان خالی کرد و با خودکار مرد که روی میز بود شروع کرد به هم زدن آن...» (همان، ص 63 و 64).
داستان این بار هم هیچ بار طنزی ندارد. بلکه از دیگر سو شاید بتوان گفت راه چهارم تلخ‌تر از زهر، دارای طنزی سیاه است. عنوان داستانی اشاره به راهی دارد که زن در مقابل مردش ارائه می‌کند:
«...مرد گفت: بله، من راه چهارم را انتخاب می‌کنم. زن گفت: یعنی کنار گذاشتن بدبینی و ادامه زندگی طبق روال گذشته...» (همان، ص60 ).
اما پایان بخش داستان نشان می‌دهد که زن راه پنجمی را انتخاب می‌کند، راهی که تلخ‌تر از زهر است و این شاید نوعی لغزش در عنوان بندی این داستان دارد. داستان، ظاهری بدون پیچ و خم و با روایتی ساده بارگزاری می‌شود و فهمش را آسان می‌کند، اما این روایتگری ساده تا بدانجا پیش می‌رود که به مغاک مستقیم گویی فرو می‌افتد
«... مرد بی‌هیچ پاسخی به صدای به هم زدن قرصها در لیوان گوش سپرد.» (همان، ص64).
وقتی مرد ایستاده و گوش می‌دهد به صدای هم زدن قرصها، البته در راوی سوم شخص، دیگر واژه¬ی مستقیمِ اشاره کننده‌ی بی‌هیچ پاسخی، چندان مجالی نمی‌یابد. داستان باز هم داستان عشق است، اما عشقی امروزینه شده و به سمت خیانت روگردان شده. بحث بر سر تملک یک زن است اما در بعد دیگر. میان زن و شویش. مرد دوم غایب است اما حضوری پر رنگتر از این دو که گفتگو می‌کنند دارد. اینجا به نوعی همان نگاه مرد سالارانه در ادبیات اجتماعی ما به چشم می‌خورد.

داستان راه چهارم تلخ‌تر از زهر، داستان یک دوئل است بین زن و مردی. یک دوئل بر اساس عذاب وجدان و موفق مرد است و در نهایت زن را می‌کشد. قاتل به ظاهر خود زن است، زن خودش را مقتول می‌سازد ولی در باطن و در حقیقت مرد است که زن را به قتلگاه می‌برد. این را زمانی در می‌یابیم که داستان را تا به آخر بخوانیم، در انتهای داستان، زن با حل کردن تعداد فراوانی قرص اعصاب در یک لیوان آب قصد خود کشی دارد اما مرد با اینکه از نیت او آگاه است هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد.
«... مرد بی‌هیچ پاسخی به صدای هم زدن قرصها در لیوان گوش سپرد...» (همان، ص64).


داستان هفتم: همیشه پای یک زن در میان است

عنوان داستان اشاره به درونمایه و صنعت ساختمانی و روایی تمام کارهای این مجموعه‌ی به نسبت کوتاه دارد، یعنی در همه داستانها ماجراها اغلب به یک زن ختم می‌شود. به عبارتی می‌شود مجموعه¬ی غیرقابل چاپ را با یک جمله کوتاه توصیف کرد
«همیشه پای یک زن در میان است» و تمام.
داستان هفتم دوباره بر منظر طنازی و طنز باز می‌گردد. جملات همان رگه‌های طنازی شجاعی را در خود می‌پرورانند.
«... این باور جاودانه و حکم قطعی و خدشه ناپذیر پدر من است در همه حوادث گذشته و حال و آینده...»( همان، ص65).
روایت این تکه متن، بر دوش راوی اول شخص است. اوست که محور تمام ماجراهاست، هم روایت کننده است و هم قهرمان قصه. قصه با مقدمه‌ای فلسفه گونه می‌آغازد و بعد در برشی نازیبا، به گذشته رجوع می‌کنیم و در می‌یابیم که ماجرا چه بوده و اصولاً داستان چیست. راوی که شباهت زیادی به مؤلف کتاب دارد، شش ماه پیش مطلبی را در مجله‌ای که سردبیری‌اش به عهده¬ی خودش است چاپ می‌کند، مطلب درباره طلاق و زنان است، چیزی شبیه همین مجموعه غیرقابل چاپ و بعد راوی به دادگاه مطبوعات احضار می‌شود. پدر راوی که باور قطعی‌ای دارد به اینکه پشت تمام وقایع زنی قرار دارد، اینبار هم به راوی می‌گوید که پشت محاکمه او زنی قرار دارد و راوی به این نظریه با دید تمسخر می‌نگرد. اما پدر با منشی دادگاه پسرش آشنایی دارد، منشی یکی از شاگردان سابق پدر بوده و در نتیجه یک روز به خانه¬ی پدر راوی می‌آید و به راوی توضیح می‌دهد که رئیس دادگاه یا قاضی یا عالی ترین مرجع قضایی که قضاوت درباره مردم را بر عهده دارد، روی زنها بسیار حساس است و معتقد است تا خانمها اصلاح نشوند، جامعه اصلاح نمی‌شود.
«... این است که برای اصلاح و تربیت خانمها وقت مجزا می‌گذارند.» (همان، ص73).

عجیب اینکه، هر روز بعد از ساعات اداری یکی از این خانمها که منشی دادگاه یا منشی رئیس اینگونه توصیفشان می‌کند
«... اینها اغلب خانمهایی هستند که در مجالس عیش و عشرت یا کنار خیابان دستگیر شده اند» (همان، ص73).
به اطاق شخصی رئیس برده می‌شود تا نصیحت شود!!! چقدر وقتی این جملات را می‌خواندم به خریت خودمان خندیدم، بله خودتان بخوانید
«... هر روز از ساعت دو و سه بعد از ظهر تا شش و هفت و گاهی هشت شب، در اتاقشان را قفل می‌کنند و به نصیحت و هدایت این خانمهای منحرف می‌پردازند، آقای رئیس حتی حاضر نمی‌شوند وسط نصیحت یک چای هم میل کنند. به مستخدم گفته‌اند، حضور قلبم از بین می‌رود. دوست دارم با لب و دهان خشک خلایق را نصیحت کنم.»( همان، ص73).

وقتی این جملات را می‌خواندم به فراست شجاعی آفرین گفتم که یک موضوع اجتماعی را بدین صورت بیان کرده، شاید هم نفهمیده که چه نوشته، اما نوشته و باید ارج نهاد به این طنز.
رئیس هر روز از ساعت دو بعد از ظهر تا هشت شب در اتاقهای دربسته و در خلوت خانمها را نصیحت می‌کند. این جمله حاوی چهار نکته حیاتی است که باید آنها را نوشت تا از صفحه تاریخ محو نشود:
1) رئیس ناهار نمی‌خورد، هدایت زنان منحرف در خلوت مهم‌تر است، اما ظن من این است که رئیس شیر می‌خورند، آن هم در بسته بندی جذاب. رندی پرسید مزایای شیر خانمها چیست و چون کسی پاسخ ندانست. خودش گفت که مزایای شیر خانمها علی نهایت است و تنها خدا داند اما آنچه آدمیان با علم ناقص خویش درک کرده‌اند 5 چیز است و باقی مجهول خواهد ماند تا امام آخر ظهور کند و تتمه¬ و کمال مزایا را بر انسان جاهل روشن سازد و پنج مزایای شیر خانمها؛ اول در بسته بندی جذاب، دویم در اینکه محدودیت سنی ندارد، سیم اینکه یکی بخر دو تا ببر و چهارم اینکه جز شیر خوردن مزایای بهتر و برتری دارد و پنجم اینکه خدمات پس از فروش بسیار هیجان انگیزی دارند.
2) عجب کمری داشته‌اند این رئیس یا اینکه تریاکش اصل بوده و مستقیم از دستان با کفایت جناب اسامه لادن گرفته شده
3) این رئیس از شجاعت بی‌نظیری برخوردار است، چون هیچ هراسی از ایدز ندارند. شاید هم دارند اما هیجان اسکی روی اندام زنانه، برتر و والاتر از هزار هراس از ایدز است. ظن من این است، این رئیس ایدز گرفته و مرده‌اند اما ملت و تلوزیون او را شهید خطاب کرده‌اند.
4) هر چه بگندد بزنندش نمک، وای به روزی که نمک بگندد. البت اینجا و در این داستان اصلح این است که واژه¬ی نمک برداشته شده و بی‌نمک جایگزین شود.
جالب اینکه منشی دادگاه این کار رئیس یا قاضی را جور دیگری برداشت می‌کند، خودتان بخوانید
«... من خودم کشته مرده اخلاص آقای رئیس هستم. تا کسی از نزدیک با آقای رئیس کار نکرده باشد، نمی‌تواند اخلاص ایشان را لمس کند...» (همان، ص73).
باز هم احسنت به شجاعی، البت اگر از دستشان در نرفته باشد که گمان نکنم. باز هم این تکه از متن حاوی نکاتی است
1) این رئیس آدم عجیبی است، کمری ماورایی دارند که از کمر نمی‌افتند با این همه کار و عجیب اینکه بابت این کارشان پولی از دولت نمی‌گیرند « ... و من یقین دارم که از این بابت پولی هم از دولت نمی‌گیرند...» (همان، ص73). درعجبم که چرا بودجه‌ای برای این کار هدایتِ در خلوت خانمها مقرر نشده است. این مجلس دویست و خورده‌ای نفره‌امان اصلاً به فکر هدایت خانمها نیست.
2) منشی ما به نوعی اُبنه است. چون از نزدیک و در اتاقِ خلوت و در بسته¬ی رئیس، رسماً اخلاص رئیس را لمس کرده‌اند و لذت هم برده‌اند. حدس بزنید اندازه¬ی اخلاص رئیس را!!! برنده در اتاق رئیس هدایت خواهد شد. هر که دارد هوس کرببلا بسم الله
داستان با این جملات به پایان خود نزدیک می‌شود که رئیس هر چه خواسته این زن را نصیحت کند نپذیرفته.
«.. این خانم، ظاهرا زیر بار نصیحت آقای رئیس نمی‌رفته و شرط می‌کند که در صورتی نصایح آقای رئیس را می‌پذیرد(شما بخوانید زیر نصایح رئیس می‌رود) و از اعمال گذشته‌اش برائت می‌جوید که آقای رئیس از آن نویسنده و مجله شکایت کنند...» (همان، ص76).
این تکه متن نیز...
1) خانم بسیار زیبا بوده که رئیس حاضر شده برای نصیحتشان این قیمت را بپردازند
2) لج و لجبازی شده، از خانم انکار و از رئیس التماس. بعد رئیس گفته من تا ... ولت نمی‌کنم و خانم گفته: باشد ولی اول آن مسئول مجله را به دادگاه بیاور، حدس بزنید این قاضی مملکت ما قبول می‌کند آخرت را به دنیا بفروشد؟ برنده¬گان و نه برنده با در دست داشتن پاسخ به اتاق خلوت رئیس مراجعه کنند.
3) این حقیر هرگز نفهمیدم رئیس حق الزحمه¬ی خویش را پیش پیش دریافت کرده‌اند یا در آخر. قسطی که نمی‌شود، شاید هم بشود از این اخلاص با کفایت رئیس بعید نیست. اما چه جور؟
4) شباهت غریبی است بین این تکه متن البته از لحاظ مدلولهای مفهومی با تکه‌ای از متن چاه بابل رضا قاسمی، همان حکایت ناهید و هاروت و ماروت. آنجا هم دو فرشته می‌خواهند به ظاهر برای اجرای عدالت به آن زن زیبا؛ آهان این هم شباهت، آن زن زیبا بوده و این زن در داستان شجاعی هم زیبا، نصیحت کنند. البته قصد هدایت است و لاغیر.
«...آقای رئیس فرمودند، مهم نیست. وقتی پای هدایت یک زن در میان باشد بقیه چیزها مهم نیست...» (همان، ص77).
ماجرا با هدایت زن!!! و تبرئه راوی به پایان خود نزدیک می‌شود و راوی درس مهمی را فرا می‌گیرد
«... البته در هیچ اتفاق مهمی نیست که پای یک زن در میان نباشد...»( همان، ص77).

اما درسی که خواننده گان از این داستان می‌گیرند، دو چیز است
1) همیشه پای یک زن در میان نیست، بلکه دو پای زن در میان است و آنچه در میان دو پای زن است در میان است و ...
2) به رندی گفتند جاکش، گفت چقدر بی‌ادب و بی‌فرهنگ. اعتراض کردند که دیگر چرا بی‌فرهنگ. متعجب در آنها نگریست و گفت مگر خبر ندارید از بیاینه فرهنگستان زبان. گفتند نه. گفت زحمت کشیده‌اند و به جای این واژه¬ی مهجور و غربی واژه¬ی ایرانی و پر مفهوم «بستر‌گستر» را گذاشته‌اند. اینجا و در این داستان واژه¬ی دیگری به جای یک واژه¬ی مهجور می‌نیشند، اصلاح و هدایت زنها به جای کردن یا ترتیب دادن. مگر نه ‌این است که یکی از وظایف نویسنده، نوسازی واژگان است. پس شجاعی در این کار هم موفق بوده‌اند. زین پس به جای واژه¬ی مهجور و دور از ادبِ کردن یا سپوختن، واژه¬ی هدایت شدن را به کار می‌بریم و به جای واژه¬ی لکاته یا جنده، واژه¬¬ی «محتاج الاصلاح» را به کار می‌بریم.
راوی در نهایت داستان، به باوری می‌رسد که پدرش مدتها به او می‌گفته است. داستان همیشه پای یک زن در میان است همان گسترش مثل معروف، آنچه جوان در آینه نبیند، پیر در خشت خام بیند. در نهایت، پسر به جای پدر می‌نشیند و رو به خواننده فریاد می‌زند
«... و البته در هیچ اتفاق مهمی نیست که پای یک زن ...» (همان، ص 77).


داستان هشتم: خبر مرگ

داستان با همان عنوان نسبت مستقیم دارد، حاج داوودی می‌میرد و بعد دوستان او و آشنایانش، در خم پیچ این می‌مانند که چطور این خبر را به پسر حاج داوود که برای دیدن پدرش از آمریکا می‌آید بگویند. هر کدام از دوستان، نظری می‌دهند که البته نظر بیشتر آنها کمی طنزآلود و لوده است. بعد یکی پیشنهاد می‌دهد که ممل یا همان پسر حاج داوود را اندک اندک در جریان قرار بدهند. به این صورت که اول به او می‌گویند پدرش پایش پیچ خورده و در خانه است و بعد در مسیر فرودگاه تا خانه، ممل را از مرگ پدر آگاه می‌کنند. این ایده پسندیده می‌شود و بعد همه برای استقبال به فرودگاه می‌روند و در فرودگاه تا ممل پیاده می‌شود و پای به سالن انتظار می‌گذارد یکی از این دوستان یکدفعه می‌دود جلو و گریه‌کنان، خبر مرگ پدر را به پسر می‌دهد. پسر مبهوت، تنها به این قناعت می‌کند که:
«...عجب!...حیف شد!... براش کفش کوه خریده بودم!» (همان، ص88).
داستان رگه‌های طنز شجاعی را دارد، اما این طنز در این داستان به لودگی کشیده می‌شود، چه اکثر جملات و طنازیهایی که شخصیتها در داستان به کار می‌برند به نوعی تکراری است
«... سه چهار دانه خرما با هم از داخل ظرف برداشت که به دهان بگزارد. جواد در میانه راه دستش را گرفت و گفت: چه خبره؟ مینی بوس که چپ نکرده، یه نفر مرده...» (همان، ص82).
یا
«...جواد گفت: یعنی اول بگیم پدرت کمی تا قسمتی فوت کرده و بعد یواش یواش...» (همان، ص82).
داستان دارای خط روایی و خط سیر سوژه‌ای کلاسیک است یعنی اتفاقات از نقطه الف شروع می‌شود و در نقطه ب تمام می‌شوند. گریز داستان هم همان پیچ و خم چگونگی گفتن خبر مرگ به ممل است. نمی‌دانم چرا با خواندن مملی که از آمریکا می‌آید یاد فیلم ممل آمریکایی افتادم!!!
اما این نقطه اتکای داستان نیست. بلکه داستان بر این قرار گرفته که احساسات و شیوه¬ی برخورد دو طیف را به یک موضوع واحد نشان بدهد. طیفی که بیشتر بر اساس منطق رفتار می‌کند و احساساتش بر اساس منطق بارور می‌شود و طیفی که احساساتش بر منطق می‌چربد و حتی منطق را بر اساس احساسات می‌سنجد. دوستان حاج داوود جزء دسته دوم هستند که از خبر مرگ دوستشان شکه می‌شوند، حتی آن را باور نمی‌کنند
«... به هر حال خبر فوتش آنقدر غیر منتظره بود که همه را در بهت و ناباوری فرو برد...» (همان، ص79).
تا اینکه قطعیت بر احساسات می‌چربد Ùˆ بعد تازه مشکل حل شده است Ú©Ù‡ مشکلی دیگر آغاز می‌شود، ممل پسر میت دارد به ایران برمی گردد Ùˆ ï