نوشته مجید زمانی اصل




از طرف سرهنگان اعلاميه اي صادر مي شود.
از هم اكنون تا اعلام بعدي بورس اوراق بهاء دار و بازارها تعطيل خواهد بود از هم اكنون تا اعلام بعدي پرداخت پول از بانك ها و صندوق هاي پس انداز ممنوع خواهد بود. تمام مواد غذائي تحت كنترل است.
مدارس ابتدائي و متوسطه و دانشگاهها تعطيل است.
تدابير اجرائي به اطلاع مردم مي رسد:
1. بازداشت و زنداني كردن احتياطي هر فردي،بدون توجه به مقررات معتبر،مدت بازداشت نامحدود است.
2. در موارد تخلفات سياسي هر گونه آزادي موقت در برابر پرداخت ضمانت ممنوع است. مدت بازداشت نامحدود است.
3.هر فردي را،بدون توجه به موقعيت اجتماعي اش،مي توان توسط دادگاههاي فوق العاده ارتش و يا كميسيون ويژه نظامي محكوم نمود.
4.هر نوع اجتماع عمومي يا خصوصي و هرگونه گرد هم آيي افراد ممنوع است.
5.بازرسي منازل شخصي،ساختمانهاي عمومي وادارات دولتي بدون كوچكترين محدوديتي،چه شب و چه روز،مجازات است.
6.هر گونه مكاتبه اي سانسور خواهد شد.
7.هر فردي كه مرتكب خلاف شود تسليم دادگاههاي فوق العاده نظامي خواهد شد.
يانوس ريتسوس پيچ راديو را تا انتهاي خاموشي مي چرخاند. و به نقطه اي آنسوي جاودانه گي وابديت خيره مي شود. تو گويي ازامير"آني" شعر حكم مأموريت وطني را در حال گرفتن از دست هاي نوراني اوست. چشم هاي اش ريز شده و به رسم عادت سيگاركش ها،دست اش به سمت سيگار مي رود، وسيگاري دود مي كند. دود سيگارش چونان دودكش هاي كشتي حركت مي كنند تا مأموريت تاريخ شعر يونانيت را به جهان برساند. سيگار تمام مي شود. و ريتسوس با خود مي گويد من وجود دارم؛وجود داريم،وجودِ جاودانه ي انسان.
من مجيد زماني اصل همراه وهمپاي تخيل خويش با تبعيد شده گان خواهم رفت واشعاري كه يانوس ريتسوس شاعر بزرگ يونان از اين واقعه ي تاريخي خواهد نوشت به گشت خواهم برد. و هم پاي او اشعارش را كه حافظه ي تاريخي ي ملت يونان و به نوعي وجدان بشري ست.زنده گي خواهم كرد. مقصد بازداشت شده گان كجاست؟ جزيره ي شيطان "ژارو" يا "ژورا" يا ماكرونيسوس MAKRONISSOSS در بازداشتگاه AEK(بازداشتگاه ورزشي كنستانيتنوپول،يكي از باشگاههاي بزرگ آتن) بازداشت شده گان را ساعت 2 نيمه شب با شليك تيرهوائي از خواب بيدار كردند. به همه دستور داده شد كه آماده شوند. ده دقيقه ديگر و نه يازده دقيقه،حركت خواهيم كرد. هيچ كس از مقصد خبري نداشت. كاميونها در انتظار ايستاده بودند. نيروهاي نگهباني به حال آماده باش در آمده بودند.


مسلسل هاي سنگين را روي زمين كاشته و مسلسل هاي سبك را به سوي ما نشانه رفته بودند... هنگامي كه كاميونها بسوي اسكارامانگا بندر نظامي آتن براه افتادند تازه دريافتيم كه در ماكرونيسوس عصر تازه اي آغاز خواهد شد. پس از آنكه از ميان دو رديف سربازان مسلح گذشتيم سوار كشتي هاي ارتشي 85و86 شديم .
نگهباني باز داشتگاه حمل و نقل زندانيان را اسكورت مي كرد نگهبانان در انتهاي عرشه كشتي قرار گرفتند در حالي كه روي عرشه اين كشتي از تنگي جا به هم فشرده مي شديم. نگهبانان با مسلسل هاي آماده اي كه بسوي ما نشانه رفته بودند تهديدمان مي كردند.
خدمه ي كشتي امّا واقعاً انسان بودند. ملوانان آب و خوراكي ها يشان را به ما دادند. اين سفر حدود هفت ساعت بطول انجاميد. جزيره ي ماكرونيسوس كه غير مسكوني بود به ناگهان پر از سكنه شد....
ماكرونيسوس صخره اي ست عظيم خالي از گياه و درخت و انباشته از موش هاي صحرائي،اين جزيره در درياي اژه و چند ميلي شرقي پلوپونز قرار دارد و مشخصات بارز آن عبارت است از:
فاقد آب آشاميدني و همواره بر فراز آن چنان باد تندي مي وزد كه اغلب به هليكوپتر ها هم اجازه نشستن نمي دهند.
حتي در زمان امپراطوري روم نيز به اندازه اي اين جزيره را غير قابل سكونت مي دانستند كه بعنوان تبعيدگاه هم مورد استفاده قرار نمي گرفته است. اظهارات تبعيد شده گان؛ فقط نان خالي بما دادند.
آبي كه با كشتي از پيروس يا سيروس به ا ين جا مي آوردند اصلاً قابل آشاميدن نيست فاضلاب وجود خارجي ندارد اين جزيره ي متروك كه به يكباره 6500نفر در آن گرد آمده اند منبع سرايت بيماريهاي بي شماري است. اوايل مجبور بوديم در بيابان قضاي حاجت كنيم بعد فاضلاب هاي قديمي را تعمير كرديم و حالا كثافت به دريا مي ريزد و دريا هم ديگر متعفن و كثيف شده است به طوري كه ديگر نمي توانيم با آب دريا هم خودمان را بشوييم ...
در اين جزيره چند ساختمان عظيم وجود دارد كه طي جنگ داخلي توسط زندانيان ساخته شده است ولي اغلب قربانيان رژيم سرهنگان مجبور بودند زير چادر هايي كه پيوسته بر اثر باد از جا كنده مي شد بسر برند .
ريتسوس رو به دريا مي ايستد و به سپاهيان مصراع هاي اش آماده باش مي دهد. اكنون او نيز چونان رهبري كه لشكر مصراع ها را در نظر دارد به سان مي رود و كجي ها را محو و نا اميدي ها را نابود؛ و "آن" شعر را كه جاودانه گي انسان را در حافظه ي تاريخ جهان مكتوب مي كند صدا در صدا در مي اندازد تا او را به مدد خواهي روح خويش فرا بخواند. چرا كه ريتسوس اعتقادي سخت دارد كه شعر؛هميشه در آماده باش فرمان روحي شاعر دست بر سينه با قلبي توفاني ايستاده است.
شعر درست هيچ گاه در كُنجي از خيالبافي تأخير نمي كند. همواره چون كارگري با وُجدان و آماده ي كار، سرِ وقت اش است. سربازي است آماده كه به اولين احضارِ زمان اش حاضر باش مي دهد حواستان جمع باد،رفُقاي شاعر يك شاعر رهبري ست مسئول در برابر سپاهيانِ دموكراتيكِ مصراع هاي ا ش. سنگ ،سنگ،سنگ تا چشم كار مي كند سنگ است و سنگ،خورشيد و دريائي كه خود را تبعيدي حس مي كند، و آفتاب كه زردي را بر صورت و پوستِ كشيده اش و بر فراز؛تن اش رسم مي كند؛ دريا نيز خود را غمين مي بيند و يتيمي اش را زردي لامپ خورشيد مضاعف تر مي كند غم عصرهاي جزيره را خود دريا هم نمي تواند تاب بياورد چه رسد به تبعيديان، و اين احساس را از نگاه شاعر بدين شكل شرح مي شود؛
خورشيدي از سنگ در كنار ما به سفر آمد/ گرم سوزاندن باد و خارهاي بيابان/. "عصر"بر لبه ي دريا ايستاد/ هم چون لامپي زرد بر جنگل عظيمي از يادها.
"عصر"نماد يا استعاره اي از خود ريتسوس نيست كه رو به دريا مي ايستد؛و شعر خود را چونان لامپي زرد،زرد نماد اندوه و غم وپريشاني تبعيد را القا مي كند. امّا در پس پشتِ جلد و روح اين لامپ زرد كه همان قلب است؛ جنگل عظيم از يادها و خاطره ها، موج مي زند. يادهايي كه در وراي اين دريا مانده اند اما خاطره ها ي آنها هنوز در ذهن و قلب شاعر در گشت مدام اند.
دو شب قبل از تبعيد به جزيره ي ماكرونيسوس،به ياد همه مي آيد. ميز و شامي،احياناً آهنگي از يك ترانه ي قديمي كه در هوا پخش مي شود،چُرتي بر بالشي مأنوس و دل پذير بريدن نان به شيوه اي هر يك به سبك خويش،و صليب رسم كردن مادر مهربان بر فرزند و نوه گان، و نگاه بر شب و ستاره گاني كه انگار تنها آنان است كه از اعلاميه اي مخفي آگاه اند، اعلاميه هايي كه صبح به صبح به شكل گل سفيد زير درِ مي رويد. نگاه شاعر از دريا بيكرانه تر است .و از بيكرانه گي ي دريا،عبور مي كند؛ و تمام شهر با حادثه هاي آن در خيال و نظر شاعر،مي گذرند.


با اين همه ما مي دانستيم كه درآن دورها،در چهار راههايِ بزرگ/ شهري هست با هزاران چراغِ رنگارنگ/ در آن جا آدم تنها با يك حركت پيشاني،هم ديگر را سلام مي دهند/ آنان را از حالتِ دست هايشان مي شناسيم،/از شيوه ي نان بُريدنشان/ از سايه شان بر روي ميز شام/ در ساعتي كه همه ي صداها درونِ چشم هايشان چُرت مي زنند/ و ستاره اي تنها بر بر بالشِ شان صليب رسم مي كند.
سرهنگ ژرژلا داس معاون وزارت امنيت عمومي اعلام داشت كه يك مهندس مأمور گرديد تا ساختمانهاي موجود در جزيره كه از زمان سرهنگ ها باقي مانده،را تعمير و داير نمايد و درمانگاه صحرائي و داروخانه اي نيز در آتيه ي!نزديك! مشغول بكار خواهد گرديد بيش از 35درصد از اين زندانيان دچار بيماريهاي مختلف گرديدند.
اينك به همت و به ياري دست هاي بي شمار زندانيان بكار مي رود و خود، ساختمانهاي نيمه كاره و سنگ هاي بي شمار افتاده در جاي جاي را جا به جا مي كنند و شاعر به كساني كه از سختي كار و خرسنگها و مشكلات مي نالند، خاموش باش مي دهد و نويد آن را مي دهد كه مرده گان بي شمار ما نيز، به ياري دست هاي ما خواهند آمد.
مي رويم كه ديواري بسازيم ما را نمي گذارند كه تمام اش كنيم/ و آوازمان قطع شده/ همه چيز را افق به انجام مي رساند/ بر فراز چادرها،افواج ستاره گان مي گذرند/ گاه خسته،گاه تلخ كام با اين همه مطمئن به راهشان،به راهمان/ بر سنگ يكساني نگريستند؛/ كه عادلانه،درد يكساني ،ابر يكساني،سايه ي يكساني را قسمت كردند/
رُفقا، ما همه چيزرا قسمت كرديم،/نان را،آب را،سيگار را،غم را و اميد را؛/ حالا مي توانيم زنده گي كنيم يا كه بميريم/
ساده و زيبا،بسيار زيبا/ انگار كه سحرگاهان دري را مي گشايم/ و به آفتاب و به دنيا صبح به خير بگوييم.
روزها از پس هم مي آيند. و اميد به تغيير به سمت بهبودي اوضاع به نا اميدي بدل مي شود .
حتي سنگ هاي بي شمار افتاده به هر سو نيز تغيير نمي كنند .

خفتن در چادرها،كنار خرده سنگ هايي كه لجاجت حضور خود را در دهان و نان و آب،تمام آنات روحي تبعيد شده گان ساري ست. و غروب و گذر كشتي ها بر دريا گوئيا دشنامي ست كه از منخرين دريا به قلب آنان چنگ مي زند.
با اين همه اما شاعر در بقچه ي روح و قلب اش قاتوق نور پنهان كرده است كه همانا آزادي است. لاجرم شاعر مي رود و كناره ي نرم دريا سر انگشت نام هاي عزيز بسياري را كه در حّاق دل اش نقر شده اند؛مي نويسد.
بر پرچم سرخ غروب شاعر واژه ي آزادي را مي نويسد و پرچم را تا مي كند و بر رود مي افكند. چادرها،پله به پله در سر بالايي/ يك راست در فراز،رو به سمت آسمان/ ميخكوب شده درسنگ،چادرها/ فرو كوفته شده با ميخ چوبي در عناد،/با نيزه ي خورشيد،خليده در وسط سينه/ روزها مي آيند،مي روند سنگ تغيير نمي كند/ گاه كشتي اي مي گذرد،ابري/ در پس پشت سرشان اندكي سايه بر جاي مي نهد/ بستري كه بر آن مي خُسبيم سنگ است/ سنگ،فاني كه بر آن دندان هايمان را تيز مي كنيم/سنگ،دستي كه بر آن شب فك اش را تكيه مي دهد/ غروب پرچم سرخ اش را تا مي كند/ برخاك نامي را نقش مي زنيم/نامِ آزادي را...
عده اي افراد خير خواه و ذيصلاح خارجي توانسته اند،به شكرانه فداكاري،تجربه و زحمات گروه هاي خصوصي يا نيمه رسمي اروپا و ايالات متحده آمريكا به يونان سفر كرده با خانواده زندانيان تماس گرفته و تا اندازه اي آلام شان را تسكين بخشند.اين عده افراد خير خواه توانسته اند با وجود ايذاءِ پليس و تعقيب مأموران مخفي،به تعدادي كمك و ياري برسانند. يك فرد خير خواه در مورد دخالت پليس مي نويسد كه ظرف چهار روز بيش از پانزده بار در كارهاي اش اخلال كرده اند. و اين ايذاء و آزار تا جايي مي رود كه حتي از ياري سگي در جزيره به تبعيديان ناراحت شده سگي كه از سرهنگان ظالم در حكومت سياه استبدادي آنان،با شرف تر از آنان است، مي كُشند. چرا كه اين سگ كه تبعيديان او را"ديك" مي نامند. و كم كم همراه با آنان و در جوار آنان مهر و محبت و انسانيت را آرام آرام به مشام مي برد. و بوي فراوان مهر انساني ي رزمندگان آزادي را در مشام خود پنهان مي كند. و خشم و تنفر خود رابه شكل پاس داشت شبانه از چادرهاي رزمندگان خورشيد آزادي يونان و يونانيت ؛از گزند مأموران كه نه تنها قوزك مأموران كه قوزك پاي شب را به نيش دندان گاز مي گيرد. تا امنيت شبانه ي ياران راه آزادي را نگهباني كند. صبح ، شاعر كه از خواب بر مي خيزد؛صداي پارس سگ را در مقابل دريا نمي شنود. وجود مگس هاي فراوان نشانه ي مرگ سگ را اعلام مي كنند. و شاعر تمام ياران را جمع مي كند و به پاس ياري اين سگ به آنان كه حتي سايه ي ژاندارم را و امنيه ها را به خاطر آنان با خشم گاز مي گيرد، بناي ياد بودي بسازنند. تا ياد او هرگز فراموش نشود. حتي آندم كه در خيابان ها تظاهرات راه ، مي اندازند،او را كنار پاي جنگاوران آزادي،در رفت و آمد مي بينند. نيش خشم دندان چپ سگ مرده را شاعر نوعي پلاكاردي مي بيند كه بر آن شعاري نوشته شده است"مرگ بر جّباران" شاعر سگ را دوست مي شمارد. هر كس كه به ياري تبعيديان بر مي خيزد تا سپيده حّريت را در آغوش كشند؛دوست به شمار مي آيد. حتي اگر آن كس،سگي باشد. كه در جزيره سرگردان بود و يكي از ياري دهنده گان به تبعيديان مي شود.

فراموش نكنيم بنايِ ياد بود ديك را/ كه امنيه ها او را كشتند/ چرا كه تبعيد يان را بسيار دوست مي داشت/ سگي از سنگ/ در حال نشان دادنِ دندانِ چپ اش/ آماده كه قوزك پاي شب را/ و سايه ي ژاندارم را/ گاز بگيرد/ شب ها در آستانه ي درِ مقابلِ دريا پارس مي كرد/و سحرگاهان/ بر پاهاي برهنه ي آزادي،به خواب فرو مي رفت/ با مگس طلايي ستاره ي صبح/ به روي گوشِ سيخ شده اش/ ديك را كه در خطوطِ ما كشته شد/ از ياد نبريم/
كار،كار،كار،تنها درمان كشتن وقت ها و پا فشاري بر گلوي نا اميدي و غم ها، كار است. و چيزي كه در جزيره فراوان است سنگ است و وقت هاي بي شمار اما امكانات ناچيز است و سنگ ها سنگين و مصالح دشوار است. اما شاعر نهيب مي زند كه خاموش باشيد در هنگام كار دست هاي بي شمار مرده گان ما نيز به ياري ما خواهد آمد.
سنگ و مرگ به گُرده خود برديم/ در زير تازيانه ها و دُشنام ها/ آب را و سنگ را محاسبه كرديم/ زنده گي را و مرگ را/ حتي قطعه تمبري را هم نمي تواني/ بر روي كارتي كه براي مادرت نوشته اي بچسباني/
گرما،تشنه گي،روزها،خورشيد و تمام اشياءِ موجود در جزيره را در خدمت مصرع هاي شعري اش مي برد. تا از آنان به شكل نماد و استعاره سود برد. خورشيد، دريا، روزها، ستاره ها و ظهرهاي كسالت باررا از نگاه شاعر به نگاه ببريم.

خورشيد اين جا با كسي سر شوخي ندارد/خورشيد خشمگين،فرمانرواي قادر كل،/ با ابروانِ در هم كشيده اش،چانه ي چهار گوشه اش/ با سينه ي پشمالويِ برهنه تا درياي اش.../
با انگشتِ تا شده،بر پُشت كوزه مي زنيم/ كه صداي آب را بشنويم./ ظُهرها بسيار بزرگ اند/به بزرگيِ يكشنبه اي در ييلاق،بي كودكان/ ظُهرها از صبح تا شب طول مي كشد./ شكل درخت را به ياد نمي آوريم يعني آيا/ شبيه پرچم بزرگي از آب است؟/
شاعر از بس كه به اشياءِ تكراري طبيعت با سكوتي قديمي از آه هاي آدمي به مغاك ها نگاه كرده است،با شيوه اي بكر و تازه به تأليف دل مي آورد. و تو پنداري شكل پنهاني اشياءِ را از خواب اشياءِ مي گيرد و غبار را با"آن" دل از وراي هزار توي ظاهري اشياءِ مي سترد و شكل ناب اشياءِ به كلام ناب به جان شاعر مي نشيند. و شاعر آن را به آرامي و با تأني مكتوب مي كند. و عجله اي در نوشتن ندارد. كاغذهاي كوچك،كاغذهاي توالت و بطري هاي بي شمار بي مصرف لوازم اوليه دفتر شعرند. و كپه هاي بطري ها در يك گور درگوشه اي مطمئن از جزيره خود مجموعه ي شعري ست چاپ ناشده،كه در زمان آتي،چون شرابي چند ساله سر بر خواهند آورد. و جان هاي بي شمار برادران جهاني شاعر را سيراب خواهد كرد. به تصاويري از قاب چشم شاعر به نظاره مي بريم دل خود را، كه هر تصويري خود يك قابي از آنات ناب تبعيد گاه است: از بس كه به دريا،به آدم ها و به قلب هايمان نگاه كرديم، دهانمان پر شده از سكوت و چشم هايمان پر شد از فردا/ماه،در شكافِ چادر،/ بسانِ نامه ي زردِ سانسور شده اي بود./
به غيراز طبيعت،انسان ها و روابط رفيقانه ي آنان با هم، از شكل لاجرمي خارج مي شود. رقابتي اگر هست در مهرورزي با يكديگر است. ارتقا اگر هست در محبت به ديگران است. منجي اگر هست در دست گيري و گشاده دستي و ايثار است؛ از جان و مال به ديگر تبعيديان است. و از همين روست؛وقتي كه يكي از تبعيديان بنام"آلكسيس" مي رود به تير باران در سپيده دمان برود. همه ي يادها و خاطره ها ي او را در ذهن شاعر زيباست. پوتين هاي اش،بقچه اش لبخندش و وقار و آرامي او و حتي بند كفش هاي او از نگاه شاعر برنمي گذرد. تختخواب و سكوت اش كه سر شاري ابرها را در تداعي ست. و در آن دم كه به سمت مرگ گام مي سپارد، شاعر به او دو سيگاري تعارف مي كند،يك براي او و ديگري براي مرگ،تا وقتي كه سيگار او و سيگار مرگ خاموش شود؛مرگبار جوخه ي آتش روشن شود.


آلكسيس آرام بود/ وقتي بر بستر مي آرميد،فوراً به خواب فرو مي رفت/ چون آن كس كه وظيفه اش را به انجام رسانده باشد/ دو كف پايِ زُمختِ خاك آلوده اش/ از پتو بيرون مي ماند/ فرصت نكردي پوتين هاي ات را ببندي، دقت كرديم/ وقتي شلنگ انداز،مدخل چادر را مي گذاشتي/ بندِ باز شده ي يكي از كفش هاي ات بر روي خاك كشيده مي شد./ ترسيديم/مبادا سكندري بخوري،رفيق،/تو فهميدي/ و لبخندي زدي،لبخند زديم،/ به روي تختخواب چوبي ات تكه اي نان و شانه ات بر جاي ماند/و هنوز آن بندِ باز شده ي كفش ات/ گرداگرد نگراني ما كشيده مي شود/با خودت دو سيگار آخرمان را ببر/ يكي براي تو،ديگري براي مرگ/ تا به وقتي كه سيگارتان را به انتها برسانيد/ رگبار هم زمانِ جوخه ي آتش به گوش رسد.
اكنون از جزيره بيرون مي رويم و نگاهي به آن سوي جزيره مي اندازيم. آيا بازمانده گان، تبعيديان و زندانيان را ببينيم در چه وضعيتي ست. مداخله ي پليس در زندگاني افراد خانواده ي زندانيان و تبعيد شده گان تأثير انگيز است. گاه سكوت اختيار مي كنند،و گاه از ترس حتي دروغ هم مي گويند. چهره ها عبوس،تودار و ساكت. شرح چند نمونه ما را به واقعيت موضوع بيشتر آگاه مي كند. خانم x,y كه از غصه پير شده و بهمين جهت نيز نمي توان فهميد واقعاً چند سال دارد. با بافنده گي زنده گاني اش را مي گذراند. شوهرش كه 56 سال دارد در لروس زنداني ست. روي دست هاي اش اثرات شكنجه ديده مي شود. شوهرش بهنگام جنگ هاي داخلي هفت سال در بازداشتگاه ليمنوس زنداني كشيده است. پسر سي ساله اش از بهنگام بازداشت پدر تا اكنون دچار بحران عصبي شديدي شده است و در خيابان ها سر گردان است.s.p مردي 52 ساله مثل پير مردها شكسته شده است هر چند تنها و بي كس مانده،ولي روحيه اي قوي دارد. يك پاي اش مصنوعي ست كه در ضمن بسيار قديمي و سنگين و فرسوده هم هست؛تا كنون چند بار تعميرش كرده است. و چندان لاغر شده است كه مجبور است زائده انتهاي رانش را براي آنكه در حفره ي مخصوص پاي مصنوعي گير كند با پارچه اي ببندد و محكم كند. تقريباً قادر به راه رفتن نيست هيچ كس كاري به او نمي دهد. جز ميوه فروشي كه از سر ترحم تخته در اختيارش مي گذارد تا براي اش جعبه ي ميوه بسازد. خانه اش كلبه اي از چوب پوسيده و مقوا ست .بر مي گرديم به لاوريو،شهري كه در روبروي جزيره ي ماكرونيسوس در ساحل ديگر دريا و به گزارش شعري يانوس ريتسوس از وضعيت تبعيد شده گان،كه در اوضاعي مضاعف تر از مردم شهر هاست. حداقل آن جا كه بيماران را آشنايان خود آنان را ياري مي كند. اما تبعيد شده گان را چه كسي ياري مي دهد. در حالي كه با يار و آشناي خويش در موقعيت ناهنجاري به زنده گي خود ادامه مي دهند. و اگر بيمار شوند با مرگ دو قدم بيش نخواهد داشت.
بيماري ها آمدند،اسهال ها، كُزاز/بيماران را با برانكاردها به مُستراح ها حمل مي كنيم/ مرده گان را بر تخته اي تا ساحل دريا/ وقتي كه شب در مي رسد و باد بر پتوي مردي مُرده تازيانه ميزند/ باد بي پايان كه پيوسته بر گُنگ مانده گي ي سنگ مي كوبد/ كه خارها و كاغذهاي توالت را در هم مي ريزد/ قاشق و چنگالِ كشته گان،تلنبار شده در كنجي/چون مشتي ستاره ي بي نام،/ و ماه آبله رو كه سر تا سر شب را در كار فرياد زدن وحشت خويش در درياست.


موج بازداشت و تبعيد بر اساس فهرستي ست كه پليس امنيتي و ركن 2 ستاد ارتش صادر مي كند كه حاوي تمام افرادي كه مستقيم و غير مستقيم در جنگ هاي داخلي فعال بوده اند. تمام افراد خبر نگار،هنرمندان،فعالين سنديكاها،جوانان،پير،كهن سال،دانش آموز، زن،مرد،شهري و روستائي و هر چه و هر كه دم دست است،
شامل تبعيد مي شود. همه در هراس اند پدر از پسر و پسر از پدر وحشت دارد. از يك قاطر چي درباره ي مسافرين خارجي امسال سؤال كرديم گفت:وضع بد است،خيلي بد. و وقتي پرسيديم چرا چشمكي زد. نگاهي به سمت راست اش كرد و در زير ميز مشت هاي گره كرده اش را بما نشان داد و با صداي آهسته اي گفت پشت آن ميزي كه پهلوي ما قرار دارد مأمور پليس دهكده نشسته است. دادگاه نظامي آتن سه تن را به حبس هاي بين سه وچهار سال محكوم كرده است يكي را بخاطر شنيدن صفحات ميكيس تئود وراكيس است. بر مي گرديم پيش شاعر عزيزمان ريتسوس تا ببينيم چه خبر است گويي از انتهاي دريا براي جزيره ي آنان كشتي يي آمده است؛ببينيم بار آن چيست؟
دم به دم محموله هاي تازه اي بارِ كشتي ها برايمان از راه مي رسند. پيرمردانه لاغر اندام و دُرشت استخوان با سبيلهاي سفيد و چونه هاي پشمي يي كه بوي پهنِ اسب و مزرعه مي دهند.
درونِ چشمانشان،گوسفندان شامگاهي بع بع مي كنند/ هوا سبيل هاي آنان را در آويشن وحشي گير مي اندازد/ و مرگ در بيرون سيم هاي خاردار بي هيچ سُخني پرسه مي زند.
در چشم ريتسوس اين كهن سالان،بشكه هاي باروتي ست؛كه تنها منتظر شعله اي كوچك اند شعله اي حتي از يك فندك،تا چخماق خشم و نفرت خود را تا اعماق دريا و كوه ها منتشر كنند. اكنون در ماكرونيسوس جاي گرفته اند و نگاه بر دريا مي دوزند. چونان شيراني از سنگ با كينه اي قاطري كه در قعر قلب هاي آنان ظلم را بر نمي تابد. بايد به تشبيه هاي ريتسوس به مهرنگاه كنيم كه توهين نيستند؛شرح وقايع روحي هر گروه را با نمادهاي زيستي و محيطي آن شخصيت ها به گره مي زند. و به رشته ي كلام مي آورد. توجه كنيد:
اين مردان كهن سال سخن نمي گويند/ در كناره ي چشم ها درخت كوچك از مهرباني دارند/ در ميان ابروانشان عُقابي از نيرو/ و قاطري از خشم در قعر قلب هايشان / كه ظلم را بر نمي يابد/ و اكنون اين جا نشسته اند،در ماكرونيسوس/ در مدخل چادر،مقابل دريا چون شيران سنگي در دهانه ي شب.
هر جايي و مكاني موقعيت زماني و مكاني ي خويش را داراست. تفاوت و تغيير، زماني شكل مي گيرند و ذات و هستي خوش را تغيير ماهيت مي دهند؛كه موقعيتِ مرگ آسائي،فضا و مكان و تمام شخصيت اشياءِ را زير سم سموم خويش به تاراج مي برد. دريا،در موقعيت دريائي نيست كه بيش از اين ها به نگاه ما جاري مي شد. سكوت،صندلي ها،تنهائي،خانه،زن،كودك و ديگر مضاياي زنده گي كه پيش چشم ها بود. و ديده نمي شدند در جزيره تبعيد ناگاه همه به چشم مي آيند حتي گربه ي خانه كه غروب ها گردشي غريبانه در خانه دارد.
در اين جا بسياري چيزها را از ياد برديم/ پنجره اي نيست كه از آن به دريا بنگريم/ دريا از پس يك پنجره،يك جور ديده مي شود؛/ و از پُشت سيم هاي خار دار،جور ديگري/ صداي بچه اي به هنگام عصر كجاست؟/ زني در آستانه ي خانه كجاست؟/ گنجه،جامه هاي زمستاني/ سكوت كه از ساعت ديواري به روي صندلي هاي فرو مي افتد/ گربه ي رنجور سياه بر بام رو برو/ چه غريبانه آرام درون غروب گردش مي كرد،/ همچنان كه ماه سفيد را با دُم اش مي خاراند. فراموش كرديم/تنهايي بسياري هست در زير ترس/و رفاقت بسياري هست در زير ترس/
در ساعتي كه مرگ بر بلنداي پاسگاهها/ با نگهبانان چهار زانو نشسته بر خاك،قاپ بازي مي كند.


و در آخر تغييرهاي مكرراشياءِ، شاعر سر به سمت آسمان مي برد و ماه را ماه نمي بيند. ماهي كه چون كلام بزرگ آزادي،به هجاي بلند دل ها نمي آيد. بلكه سنگي ست سفيد در حلقوم شب مانده،خفقاني لامع و پيدا كه از ماهيت ماه بودن خارج شده و به هيئت سنگي پرتاب شده بر گوشه اي از آسماني كه خود آسمان هم نيست. سياهي بيكرانه اي كه هم شكل و هم وهم بازداشت ها، شكنجه ها و جنايت هاست. آيا ماهِ ماكرونيسوس شاهد جنايت ها روزي چنان فريادي از لب ها جاري خواهد شد؟
و اين ماه،ماه اوت كه بر فراز سرمان آويخته است/ چون آن كلامِ بزرگ است كه بر لب جاري نشد،/ سنگ شده در حلقومِ شب ماند.
ريتسوس از سوررئاليسم جهت واقع نگاري واقعه هاي موجود در جزيره سود مي برد بي شك تأثير اشعار لوركا بر شاعر مشهود است. به ويژه شعر ماه،ماه لوركا- و اين جا ماه، ماه ريتسوس است. با جهان بيني و تيز هوشي خاص خود ريتسوس ماه شعر ريتسوس در هذيان تبعيديان در گشت است با چاقوئي كوچكي در دست وارد چادر هاي كهن سالان مي شود. آيا مي خواهد بوسه بر مرگ مُچ ها بزند؟ آيا به سرقت پوتين ها آمده است؟ پوتين ها يي كه مساحت درد را در نوشته اند. پس بهتر است كه به سمت بالا پله پله بر شود و راهش را از كنار تبعيد يان كنار بكشيد. آيا ماه هم از وضعيت ناهنجار جزيره است؛ كه مسلول شده است؟


بر فراز خوابمان، صداي شَرَق شَرَقِ چادر/ خواب قطعه قطعه شده از باد/ پايي بُريده شده كه به دنبال تن اش مي گردد/ ماه در خيمه ي مردان كُهن سال چه مي خواهد؟/ چاقوي كوچكي دارد ماه/ اين پوتين هاي وصله پينه شده،ناساز،/ به درد پاهاي تو نمي خورد،ماه/ اين پوتين ها درد را درنوشته اند.
تا اين گشت به ملال نرسد، به چند گزارش شاعرانه از اشياءِ و اوضاع جزيره از اشياءِ و اوضاع روحي و جسمي تبعيديان و درگيري آنان با مرگ خواهان مأموران سرهنگان،خوف،شادي،مرگ و نقاشي طبيعت تكراري و يك نواخت و همراه و هم پائي يك نواختي ي ساعات سنگي جزيره كه اگر شعر نبود؛ بي شك همان روزهاي نخست روح انسان مي بُريد و با ندامت نامه اي سنجاق شده بر سينه به زنده گي نكبت بار مصرفي مي رفت. و حافظه تاريخي مقاومت تهي تر از هميشه در بايگاني روزهاي بي شمار عمر مدفون مي شد. اما مقاومت روحي و ملي شاعر با پرتاب واژه گان شعرش جون تراشه هاي نور و خورشيد و دريا از سكوي شعر براي ثبت آنات تلخ جزيره ي تبعيد تا آينده گاني كه خداي نا خواسته گرفتار به سرهنگان به نام و نشاني خواهند بود كه در پستوي خاموشي و فراموشي،چون گرگي كه بوي فراوان در جان پنهان دارند هجوم كنند. و مرگ هاي بي شمار آدميان را در جائي ديگر به كسب و كار بروند. اكنون به گشت هاي اشاره اي اين گونه مقاومت ها مي رويم و با نگاهي كوتاه بر ترانه هاي ميهن تلخ كه توسط استاد احمد شاملو ترجمه شده اند؛ اين مقاله را به پايان خواهم برد

هر روز باقلا و سيب زميني پوست مي گيريم/ سنگ و آب حمل مي كنيم/ مُستراح را به نوبت تميز مي كنيم/ و در سر بالايي،گاري دستي و خستگي مان را هُل مي دهيم/ كشتي سّقا پيداي اش نيست/ و صبر، دست هاي اش را گاز مي گيرد/ آيا مادر كه پيه سوز را بر بالاي سه تختخواب خالي كودكان اش روشن مي كند/ چون گلوله اي دندان زده در مُشتِ مرد آزاده/ ماه از سوراخِ چادر،چون زباني بُريده مي افتد./
قيچي كوچكي كه زماني خواهركمان با آن ناخن هاي اش را/ در پنجره مي چيد/ زنگ زده، نوك هاي اش شكسته/ چون پرستويي مُرده است/ دست هايمان هزاران بار/ بر چانه ي نتراشيده ي هوا سائيده شدند/ هزاران بار گرفتار سيم هاي خاردار شدند/ و كشتي، كشتي تبعيد ي سياسي/ از زير ستاره گان عبور مي كنند/ و گوني هاي انباشته از پاهاي بريده/ و گوني هاي انباشته از دست هاي بريده/ و گوني هاي انباشته از مرده گان/ بر اين صخره ها 300 نفر از گُردان الف تير باران شدند/ اين علف هاي دريايي،طُّره اي موي كنده شده است به همراه پوست/ از جُمجُمه ي رفيقي كه از امضاي ندامت نامه امتناع ورزيد.
در آخر اين مقاله خوب است گشت كوتاهي داشته باشيم در هفت ترانه از ترانه هاي ميهن تلخ يانيس ريتسوس ازترجمه ي استاد احمد شاملو كه خود نيز شاعر بزرگ آزادي است و هم پا و هم سنگ شاعر جهاني يانيس ريتسوس مي باشد.


كلمات آزادي،درذهن شاعر به شكل پرنده گاني اند كه از فراز صخره هاي سترگ رنج و مرگ و دهشت فرا مي رود شيون و غروب غم ها پرواز مي كنند. با بالهائي كه شكل شمشيري اند كه صورت بار دارد صورت ظالمان تاريخ را از هم مي درد. اين پرنده گان از مرارت ها، اشك ها، به نغمه ها و شادي هاي بشري مي رسند. شانه هاي خورشيد را فرودگاه اين پرنده گان مي سازيم. و دانه هاي مهر خويش را با گشاده دستي تمام نثارشان مي كنيم. كلمات بينوا/غرقه ي اشك و خيس مرارت/ تعميد دوباره مي يابند/ پرنده گاني كه بال هاي خود را باز مي آفرينند/ به پرواز در مي آيند/ به نغمه سرايي مي پردازند/و كلماتي كه نهان مي كنند/ كلمات آزادي ست/ بال هاي آنان شمشير هايي ست/ كه باد را از هم مي درد/
بي شك هنگامي كه شاعر در عبور از كناره ي رود به جهت رفتن به سه جزيره ي تبعيدي حكومت سرهنگان،گل چيناني كه ديده است، از صخره ي موطن خويش در حال گرد آوردن اند سيكلمه هايي كه از سي گلوله سرهنگان هم در امان نمانده اند و خون آنان چون خون جنگاوران خورشيدي آزادي در جاي جاي پيشاني صخره ها شكوفان شده اند. اكنون قسمي از آفتاب را كه در گلبرگ هاي آنان به شكل دستمالي از بدرود مادران و بازمانده گان بر فراز در چرخ اند،پنهان مي كنيم. تا در جزيره ي تبعيد از عطر آن مشام روح را سيراب كنيم؛ تا باد ياد و خاطره هاي كشته گان،روزگار خويش را سبك تر طي كنيم. پنجه ي مريم،رُسته در شكاف صخره يي؛/ اين همه رنگ از كجا آورده اي تا بشكوفي؟/ ساقه ئي چنين از كجا آورده اي تا بر آن تاب خوري؟/ قطره قطره خون از سر صخره ها گرد آورده ام،/از گل برگ هاي سرخ دستمالي بافته ام/ و اكنون/ آفتاب خرمن مي كنم/
شب ها- آه از شب هاي تبعيد كه تو گوئي چتري قيرگون است. كه ريشه هاي سياهي اش تا اعماق چادرها و آدم ها نفوذ مي كند. و گردن آناتِ روح آدم و زمان آن را خفه مي كند. شب كه هجوم يادها و خاطره هاي از روزگاران گذشته را به يك باره دو دستي تقديم قلب ات مي كند، و هم گفت دل تو مي شود؛ شب امير مويه هاي روح رزمنده گان خورشيدي ست. ولي شاعر اشاره بر تكان برگ هاي سپيدار كه نماد عزاست مي كند. و باد هايي كه از سمت مقاومت هاي روح و قلب مردم مي آيند و برگ ها را در تكان است، اشاره مي كند. و همين تكان يك برگ كافي ست كه شعر مقاومت را به شكل درخت وار در جان و روح تبعيديان بروياند. و آه هاي آنان را با دست هاي ترانه پس زند.
اين چنين، در چشم انتظاري/شب ها چندان دراز مي گذرد/ كه ترانه ريشه افشان كرده درخت وار بر باليده است/ و آنان كه به زندان ها اندرند- مادر!/ و آنان كه روانه ي تبعيدگاه ها شده اند/ هر بار كه آهي بر آرند/ نگاه كن!/ اين جا برگي بر اين سپيدار/ مي لرزد.
در ابتداي تبعيد شده گان به جزيره ها كودكان بي شماري با مادران آنان،و افراد سالمند آمده بودند كه بعد ها منتقل شده به جزيره هاي سر و سامانه تر از ماكرونيسوس. و چند مدتي كه اين كودكان در جزيره بودند شاعر نظري به روح نگاه و گرسنه گي و مقاومت آنان مي اندازد. كودكان و توده هاي كوچك كه مي بايد فرياد هاي شادي آنان هفت كوچه را پُر كند اكنون اينجاي اند در كنار تبعيديان اند و شاعر از ثبت روح آنان در يك ترانه دريغ نمي كند و روح مقاوم آنان را يك ترانه به ثبت تاريخ مقاومت يونان مي نويسد. تا كودكان اعماق نيز فراموش نشوند كه سهمي در تاريخ مقاومت ها دارند. فرياد كوچك آنان صخره هاي بزرگ سرودند.
توده ي كوچك/ بي شيشه و بي گلوله مي جنگد/ براي نانِ همه/ براي نور و براي سرود./ در گلو پنهان مي كند/ فرياد هاي شادي و درد اش را/ چرا كه اگر دهان بگشايد/ صخره ها از هم بخواهد شكافت.


حكومت،حكومت نظامي ست و كسي را ياراي بيرون رفتن از خانه را ندارد. ده كودك جمع شده اند كه جشن تولدي بگيرند. اما خبر مي رسد يكي از كودكان توسط گلوله اي به قتل رسيده است. جشن به عزا مبدل مي شود، پدر بزرگ كه زعامت كودكان را در غياب پدران تبعيد شده گرفته است. در گوشه ي تالار ايستاده، و هيچ كاري از او بر نمي آيد و مادران مويه كنان و كودكان را سكوتي ماتم زا گرفته است. و تنها آزادي ست،كه روح و وجدان شاعر است، رو به روي دريچه ي گشوده كودك مرده را نظاره مي كند و آه خويش را به هيئت ترانه اي به ثبت وجدان هاي بشري مي رساند.
در گوشه يي از تالار/ پدربزرگ ايستاده است/ در گوشه يي ديگر/ ده تن نوه گان او/ و بر سطح ميز/ نُه شمع/ در گرده ي ناني/ بر نشانده/ مادران/ مويه كنان/ موي از سر برمي كنند/ كودكان خاموش اند/ و آزادي / از پشت دريچه نظاره مي كند/ و آه مي كشد.
وطن مادري ست،يونانيت مادري ست كه فرزندان اش را با هزار چشم و هزار دل فرزندان خويش را مي نگرد و در مجمر جان اش عشق را به آنان چونان بر آتش خشم اش حبه هاي كندر مقاومت و پيروزي را پرّان مي كند، و آنان را از زير صليب دود عبور مي دهد تا با سپيده ي آزادي بر شانه ها به خانه باز گردند.
تابناك و گشاده دست،فلق خُرد بهاري/ تابناك و گشاده دست با هزار چشم تورا مي نگرد/ تابناك و گشاده دست براي تو آرزوي خير مي كند/ دو گل آتش درمجمر و دو حبه ي كندر/ تابناك و گشاده دست/ در اين فلق خُرد/ بر دروازه ي وطن/ صليبي از دود رسم مي كند.
در زمان صلح و آسايش عمومي، آدميان در سايه سار آسودن ها،ضمن تسبيح گفتن آفرينش از مائده هاي زميني سيراب مي شوند. و با خيال بي خيال كه نه، اما از برابر حقيقت ها چشم بسته مي گذرند؛ تا روزگاري با خطر را طي كنند. و اين تا زماني ست كه شيشه به عدالتي وظلم تا نزديك گردن او فرود نيامده است. و اين تا زماني ست كه بر چشم ها وصورت حقيقت موجوديت يونانيت خاك سياه نپاشيده باشند ولي هيهات از زماني كه: بر عكس شود؛ تفنگ ها در پهناي دست ها گم مي شود.
عفيف و بي پيرايه/ اندك سخن بود/ و آفرينش را تسبيح مي گفت/ اما چندان كه شمشير/ چون صاعقه يي بر او فرود آمد/ به گونه ي شيري غريد/ اكنون/ تا از حقيقت سخن به ميان آرد/ صدا كفاف اش نمي دهد/ لعنت و نفرين كفاف اش نمي دهد/ براي بيان حقيقت/ اكنون او را/ تفنگي مي بايد.
هر شعر و هر ترانه ي ريتسوس ريشه در خاطره و يادي از يادهاي بي شمار زمان تبعيد شدن دارد و درحّاق روح خود نورش را پنهان مي سازد. ساختن خانه هاي نيمه كاره ي جزيره از اين دست است و شاعر خود بنّا مي شود و دست به كار ساختن خانه و چادر براي خود و ديگران مي كند. خانه و چادرهاي ديگر ياران كه همراه با غرو لند وگلايه ها و شكوه از سختي سنگ ها و كمي ي مصالح و گرمي آفتاب و تشنه گي و... كه اين خود طرح يك ترانه مي شود من در تصويري از ريتسوس در جزيره خانه اي سنگي كه نوك سقف اش به شكل v ويران شده است مي بينم با دو پنجره ي چوبي كه از سوزاندن مدام اشعه ي آفتاب بشكل و رنگ خاك شده است با دري چوبي بسته شده ي قديمي كه گوئي با رمزي دادالوسي معمار يونان بسته است. و صندلي ي سنگي يي رو به دريا كه صداي شبانه ي دريا را در گوش سنگي ي خويش براي هميشه پنهان كرده است. آيا ريتسوس اين بنّاي شاعر فرزند همين دريا نيست و خورشيد به احترام به او نمي نگرد؟ شكل ساختن خانه و چادر و ديگر قضايا را از زبان خود بنّا كه خود ريتسوس باشد بشنويم؛
آن خانه را چگونه پي خواهند افكند؟/ درهايش را چه كسي بر جاي خواهد نشاند؟/ نه مگر بازوي كار چونين اندك است/ و مصالح و سنگ چندان سنگين/ كه از جاي حركت نمي توان داد؟/ خاموش باش! دست ها به هنگام كار نيرو خواهند يافت/ و شمارشان افزون خواهد شد/ و از ياد مبر كه در سرار شب/ مرده گان بي شمار ما نيز،/ به ياري ما خواهند آمد.
در هر صورت هر چند كه يونان خاموش است پرنده گان اش خاموش اند ناقوس هايش خاموش اند خرسنگ هاي شب اش خاموش اند اما يكه و تنها به خود نويد داده سپيده ي آزادي را ...*





* پانوشت
در اين مقاله از كتاب هاي زمان سنگي به ترجمه ي فريدون فرياد و همچنين ترانه هاي ميهن تلخ به ترجمه ي احمد شاملو و يونان سرهنگان به ترجمه ي منوچهر فكري ارشاد بهره ها برده ام .