null





نوشته : لیلا صادقی

داستان‌هاي اين مجموعه داراي ساختارهايي مشابه هستند، به اين صورت كه نقطه عزيمت در همه داستان‌ها از اواسط يك رويداد است


و پايان‌بندي در همه آن‌ها به شيوه‌اي مشابه و با استفاده از عناصر داستاني كه به مرور در طول داستان شكل مي‌گيرد، با ايجاد فضايي غير قابل پيش‌بيني و غير منتظره روي‌ مي‌دهد، البته داستان "اژدها" از اين قاعده مستثني است و پايان‌بندي آن به صورت تدريجي رخ مي‌دهد. به واقع مي‌توان گفت داستان‌هاي اين مجموعه غالباً پايان‌محور هستند، بدين مفهوم كه با يك پايان بندي ناگهاني، داستان هويت پيدا مي‌كند. روايت‌هاي داستاني در اين مجموعه به صورت خطي پيش مي‌روند و تنها در داستان "آن‌ها" است كه يك بازگشت به گذشته در خلال روايت وجود دارد. تمام داستان‌ها در زمان گذشته روايت مي‌شوند و به نظر مي‌رسد كه راوي از خاطره‌اي در گذشته سخن مي‌گويد و زندگي گذشته شخصيت‌هاي داستاني را بازبيني مي‌كند. روايت به زمان گذشته، چند ويژگي داستاني را به همراه خود دارد: نخست اينكه، ميان داستان و مخاطب فاصله ايجاد مي‌كند.

بدين صورت كه قرار نيست مخاطب با خط به خط و صحنه به صحنه داستان همزاد پنداري كند، بلكه قرار است داستان‌هاي ديگران را بشنود. معمولاً روايت‌هاي داستاني در زمان حال، مخاطب را بيش از حد درگير ماجرا مي‌كنند، و هدف داستان يكي كردن مخاطب با جريان داستان است. اما وقتي داستاني به زمان گذشته نقل مي‌شود، با حفظ فاصله، صرفاً به روايتگري مي‌پردازد. از "خود" فاصله مي‌گيرد و صرفاً نشان مي‌دهد كه ديگران چگونه زندگي مي‌كنند. دغدغه بسياري از اين داستان‌ها نشان دادن چگونگي زندگي ديگران است. اما با ايجاد پايان‌بندي‌هاي ساختاري و گفتماني، در واقع ماجرا از خاطره و شرح ماجرا به داستان تبديل مي‌شود. مجموعه اين داستان‌ها بدون اينكه به صورت دلالتمند اشتراكاتي را رعايت كرده باشد، در چهار ويژگي داراي شباهت‌هايي است كه باعث نزديك شدن داستان‌ها به هم مي‌شود، اما اين نزديكي به صورت تصادفي گويا رخ داده و دلالت بر يك هدف داستاني ندارد. ديگر اينكه، نام مجموعه به صورت سنتي از روي نام يكي از داستان‌ها انتخاب شده است، كه اگر "شهر يك نفره" نام هيچ يك از داستان‌ها نبود و فقط مجموعه چنين نامي را با خود داشت، با يك فراداستان مواجه مي‌شديم. بدين صورت كه هر كدام از داستان‌ها كه روايت آدم‌هاي تنها و غمگين هستند، به يك شهر يك نفره تبديل مي‌شدند، و در واقع اين نقطه اشتراك مفهومي ديگر جنبه تصادفي نداشت و در داستان‌ها هدفمن مي‌شد. يعني داستان‌ها به آدم‌هايي تبديل مي‌شدند كه هر كدامشان يك شهر يك نفره هستند، اما از اين امكان داستاني در اين مجموعه استفاده نمي‌شود و شيوه كلاسيك و سنتي داستاني در آن‌ها رعايت مي‌شود

زمان، مكان، عليت و زبان كه چهارچوب اصلي يك قصه به تعريف سنتي را تشكيل مي‌دهند، در همه داستان‌هاي اين مجموعه داراي ساختاري مشابه هستند، يعني: زمان: گذشته و غالباً گذشته‌اي نامعلوم، مكان: غالباً خانه و گاهي خيابان، عليت: از دست دادن، جدايي، فقدان، نبودن و زبان: ساده، روان و بدون تكلف. البته اين مشاركت در اين چهار ويژگي به معناي همانندي كامل همه داستان‌ها نيست، برخي داستان‌ها خوش‌ساخت‌تر و قابل تأمل‌تر از ديگر داستان‌ها هستند، چنانكه چهار داستان "آن‌ها"، "نارنجي"،
"خانه‌ها" و "اژدها" به نظر مي‌رسد به دلايلي كه ذكر خواهد شد، قابل تأمل‌تر از ديگر داستان‌ها باشند.

• جمله آغازين داستان "آن‌ها"، "مرد به خانه برمي‌گشت"، نشان مي‌دهد كه مرد به جايي رفته بود و هم اكنون بازگشت او از آنجا به داستان شكل خواهد داد. پس داستان از نيمه شروع مي‌شود و تعليق از اول داستان ايجاد مي‌شود كه مخاطب منتظر است ببيند شخصيت داستان از كجا بازمي‌گردد. جمله آخر داستان، "با سر و صدايي كه از هيچ كس جز آن‌ها برنمي‌آمد"، به داستان خاتمه مي‌دهد و مخاطب را در موقعيتي قرار مي‌دهد كه رخداد مورد انتظار در مكاني غير منتظره رخ مي‌دهد و پايان بندي با يك بازي ساختاري و مكاني انجام مي‌شود. از دلائل اهميت اين داستان مي‌توان تفاوت ساختاري آن را با ديگر داستان‌هاي اين مجموعه ذكر كرد كه همان بازگشت به گذشته در خلال يك روايت خطي است و همچنين ايجاد پايان‌بندي ساختاري و نه معنايي. در اين داستان، قطعيت غايي براي چيستي و چگونگي پايان داستان به وجود نمي‌آيد و به نظر مي‌رسد كه درون داستان نيز هيچ قرينه‌اي براي دست يافتن به اين نتيجه قطعي وجود ندارد. داستان در يك بازي ساختاري، در تعليق مي‌ماند و همين تعليق باعث تكثر روايي آن در خوانش مي‌شود. چه كسي قرار بود بيايد. كسي كه نبايد بيايد و بايد مواظب نيامدنش بود. در خوانش‌هاي مختلفي مي‌توان اين كيستي را تفسير كرد، اما درباره هويت كساني كه بايد بيايند، صرفاً همين اطلاعات داده مي‌شود كه حضور آن‌ها خواستني نيست. اما شايد اين حضور براي دكتر خواستني نباشد و نه براي مرد. در يك تفسير مي‌تواند همان داستان انتظار براي ناجي را به خوانش درآورد و يا حتي رسيدن فرشته مرگ و يا هر چيز ديگري. اما در يك خط داستان گفته مي‌شود تنها راه علاجش همين است (ص 11). در خوانش اين جمله مي‌توان گفت گويا بيماري وجود دارد كه علاج آن نيامدن كسي است. با توجه به اينكه بيماري با دكتر در مجاز مجاورت است، ممكن است براي مرد بي‌مفهوم باشد و صرفاً براي دكتر مفهوم داشته باشد. اما در پايان مشاهده مي‌كنيم كه آن‌هايي كه نبايد بيايند، به مطب دكتر نمي‌روند، بلكه به سراغ نگهبانشان مي‌روند. اما اين نگهبان تنها در مطب دكتر نگهبان است و نه در خانه خود. در نتيجه، آمدن آن‌ها براي مرد در موقعيت خانه باعث مي‌شود كه تناقض‌هايي شكل بگيرد كه شخصيت داستان با آن دست و پنجه نرم مي‌كند. گويي سازش با زندگي كه رخدادهايش سر جاي خودش نيست، و هر چيزي در زمان خودش رخ نمي‌دهد. تناقض نگهبان بودن و نبودن، آمدن در جايي و نيامدن در جاي ديگر، شاغل بودن و عملاً بي‌شغل بودن در كل ماجراي داستان ديده مي‌شوند. اما از آنجا كه شخصيت اصلي داستان مرد است، وجود اين دوگانگي‌ها به حضور مرد مرتبط مي‌شوند و با حضور مرد قابل تفسير هستند. مرد بايد از آمدن كساني در جايي جلوگيري كند اما آن‌ها در جاي ديگري مي‌آيند كه مرد وظيفه جلوگيري كردن از آمدن آن‌ها را برعهده ندارد. نبرد ميان آمدن و نيامدن داستان را در تعليق نگه مي‌دارد و مفاهيم را مورد پرسش قرار مي‌دهد. اينكه آيا مرد شغلش را بايد به خانه خود هم ببرد و يا اينكه بايد هويت دوگانه‌اي پيدا كند كه در محل كار يك شخصيت و در خانه يك شخصيت داشته باشد. اينكه نيامدن در همه جا نامطبوع است، و يا فقط
براي مطب دكتر و اينكه اين نيامدن به چه كساني سود مي‌رساند و به چه كساني زيان؟

• در داستان‌هاي ديگر، از جمله داستان "ناديا"، "بود و نابود"، "محرمانه"، "رويا نو"، "چند ثانيه بعد" و "شهر يك نفره" پايان بندي‌ها از نوع عناصر معنايي داستان هستند. يعني در داستان ناديا، دو انساني كه داراي دو شخصيت كاملاً متفاوت هستند، از هم جدا مي‌شوند و اين جدايي به دليل تفاوت ماهوي اين دو انسان است. يا در داستان "بود و نابود" يك تعليق معنايي در انتهاي داستان رخ مي‌دهد. بدين صورت كه مخاطب درباره سلامتي زن و يا صداقت او درباره شوهر ممكن است شك كند و اين پايان بندي باز، بواسطه ساختار داستان رخ نمي‌دهد و داستان نيمه رها مي‌شود، اما به شيوه‌اي كه كنجكاوي خاصي براي مخاطب درباره ادامه داستان باقي نمي‌ماند. گويا خنده زن و پاسخ "نه" به نوعي هر نوع نگراني را از وجود يك خطر براي زن رفع مي‌كند و به نظر مي‌رسد كه تعليق چندان موفقيت آميز رخ نمي‌دهد.
• داستان "نارنجي" به خاطر نوع پايان‌بندي، داستاني متفاوت مي‌تواند به شمار آيد. چرا كه تحليل شخصيت مرد از برنامه تلويزيوني درباره زن گره داستاني را ايجاد مي‌كند و در واقع پايان‌بندي داستان با ايجاد يك گره ساختاري، معنايي و گفتماني به صورت همزمان رخ مي‌دهد. "يعني انگار اون سه خط خاكستري ريختن تو يه ظرف گرد كوچيك نارنجي رنگ... نه؟ اين جوري نيست؟": گره ساختاري داستان در دوباره مطرح كردن عناصر از پيش گفته در داستان ايجاد مي‌شود. صحبت زن درباره تابلوهاي نقاشي در برنامه تلويزيوني چندان نظر مخاطب را جلب نمي‌كند و صرفاً اين انتظار را براي مخاطب ايجاد مي‌كند كه زن درباره موضوعي بايد مستقيماً صحبت كند. در گره گفتماني، در پايان بندي متوجه مي‌شويم كه زن از طريق نگفتن حقيقت، آن را براي مرد آشكار كرده است. يعني زن با زبان رنگ‌ها و خطوط با مرد حرف زده است و نه از جنس كلام و مرد نيز به خوبي آن را فهميده است. سه خط خاكستري به گونه‌اي مثلث عشقي را مي‌توانند بيان كنند و گويي مرد با ديدن اين سه خط، به چيزي در قلب زن پي برده است كه با خوانش پايان بندي داستان قابل تفسير است. گره گفتماني داستان با تحليل عناصر از پيش گفته داستاني بر اساس درون‌مايه است، يعني اطلاعاتي كه در خطوط قبل درباره رابطه زن و مرد و رفتارهاي آن دو بيان مي‌شود، گفتماني را ايجاد مي‌كند كه جمله پاياني با توجه به آن گفتمان قابل تفسير است. چنانكه در جمله اول داستان سالن كوچك به رنگ نارنجي است و نارنجي بودن به دليل مجاورت با ديوارهاي سالن خانه، به نمادي از خانه تبديل مي‌شود. سه خط خاكستري درون ظرف نارنجي نيز يك مثلث عشقي را شكل مي‌دهد كه در پايان‌بندي مرد داستان متوجه حضور آن مي‌شود. گره معنايي در علاقه زن به مرد شكل مي‌گيرد، به نظر مي‌رسد كه زن همچنان به مرد علاقه مند است و از بي‌توجهي مرد رنج مي‌كشد، براي همين به بهانه اعلام تاريخ برنامه به او زنگ مي‌زند و مرد هم از تازه بودن نقاشي‌ها بواسطه برخي عناصر درون آن‌ها پي مي‌برد. اما هيچ قطعيتي براي پايان بندي رخ نمي‌دهد و تفسيرهاي متفاوتي ممكن است از اين پايان شكل بگيرد.

• در داستان "خانه‌ها"، روايت ساده و توصيف‌ها عيني و آشنا به ذهن هستند، اما پايان‌بندي غير منتظره كه يك تفسير معنايي متفاوت ايجاد مي‌كند، باعث مي‌شود كه دوگانگي و حس غربت راوي حتي در خانه خود را براي مخاطب ملموس نشان دهد. روايت خطي به توصيف حس غربت راوي در خانه پدر مي‌پردازد و اين برداشت ايجاد مي‌شود كه خانه مادر، محلي امن و راحت است. اما وقتي راوي خانه مادر را هم ترك مي‌كند، بدون اينكه مستقيماً از خلاء دروني و دلگيري راوي درباره رابطه پدر و مادر چيزي گفته شود، با پايان گرفتن داستان، داستان ديگري شكل مي‌گيرد و آن روايت تنهايي و بي‌تعلقي انسان‌هايي كه خانه‌شان دو شقه مي‌شود، خانه‌هايي كه از پدر و مادر بايد تشكيل شوند، اما به دليل دو تكه شدن رابطه پدر و مادر، خانه آن‌ها نيز دو تكه مي‌شود و احساس بي‌تعلقي در اين داستان به صورت زيرين و در ماوراي كلمات توصيف مي‌شود. در واقع، دوگانگي و دو شقه شدن كه محور اصلي تمامي داستان‌هاي اين مجموعه است، در برخي داستان‌ها مستقيماً و در روساخت عنوان مي‌شود و در برخي داستان‌ها در زيرساخت. اين داستان اين دو شقه شدن را در رو ساخت به صورت جدايي پدر و مادر نشان مي‌دهد و در زير ساخت به صورت ميل دختر به رفتن به خانه پدر يا مادر، اما عدم ميل او به ماندن و بازگشتن به خوابگاه دانشجويي كه به كاروانسرايي براي انسان‌هاي بي‌پناه مي‌ماند.


• داستان "اژدها"، به دلائل زباني، ساختاري، گفتماني و روايي داستاني خوش ساخت به شمار مي‌آيد. چرا كه با يك استعاره سازي، همه ويژگي‌هاي اژدها به خياباني كه راوي در آن زندگي مي‌كند و به دليل مجاز مجاورت ميان خيابان و خانه و همچنين خانه و تنهايي، اين اژدها خود سمبل تنهايي و وحشت از اين تنهايي بزرگ مي‌شود و دوباره سمبل تغيير مي‌كند و اژدها تبديل مي‌شود به مردي در كنار راوي كه در عين حال كه او را از تنهايي درمي‌آورد، تنهايي او را بزرگ‌تر مي‌كند، چون راوي بايد به خانه‌اي بازگردد كه دهانش مثل گوري تنگ و خالي باز است. نكته قابل توجه در زبان اين داستان، تغيير مداوم مشبه، وجه شبه و نمادها است و ديگر اينكه كل داستان به زبان گذشته روايت مي‌شود، اما فعل جمله آخر داستان به زمان حال برمي‌گردد. البته حتي اگر اين شگرد، غلط چاپي هم باشد، چندان اهميتي ندارد و از لحاظ دلالي به نفع داستان مي‌تواند يك تفسير را ايجاد كند و آن اينكه تمام چيزهايي كه در داستان روايت مي‌شود، متعلق به آرزوها و گذشته راوي است و تنها چيزي كه براي او هم اكنون باقي مانده است، تنهايي خانه‌اي است كه وحشت‌آور است. اين داستان با يك حادثه غير منتظره، بر خلاف ديگر داستان‌ها پايان نمي‌يابد و بنا به اقتضاي موضوع داستان كه توصيف تنهايي و ترس از آن و سپس عادت به آن است، با توصيف بزرگ‌تر شدن تنهايي پايان مي‌يابد. مخاطب صرفاً از پايان بندي اين داستان لذت نمي‌برد و داستان با ايجاد گره داستاني جذاب نمي‌شود، بلكه جذابيت داستان در چگونه به تصوير كشيدن تنهايي و چگونه بزرگ‌تر شدن آن بواسطه ايجاد يك تضاد دروني در راوي است.

اژدها خيابان گرم و خلوتي است كه جز راوي و ماشين‌ها كسي از آن رد نمي‌شود (ص57)، به نظر مي‌رسد تشبيه خيابان به اژدها به دو دليل رخ مي‌دهد، يكي گرماي آن است و ديگري وحشت از آن. راوي در عين اينكه تنهايي خود را خلوتي گرم مي‌داند، اما از آن مي‌ترسد و اين تنهايي يك سرش از خانه شروع مي‌شود و سر ديگرش به محل كار ختم مي‌شود كه مسير هر روزه و هميشگي راوي است. از شگردهاي زباني اين داستان اين است كه اول بر اساس يك تشبيه، يك تصوير را مي‌سازد و بعد وجه شبه آن را از بين مي‌برد، اما تشبيه همچنان پابرجا مي‌ماند. در بند اول گفته مي‌شود كه "خيابان مثل اژدهايي دهانش يكسره باز بود و گرما را پس مي‌داد"(ص 57)، اما در بند دوم تصوير زمستان و نشستن برف روي بدن اژدها ساخته مي‌شود، يعني وجه شبه گرما فرو ريخته مي‌شود، اما مشبه به (اژدها) همچنان به قوت خود باقي مي‌ماند و مي‌شود خود مشبه (خيابان)، يعني اژدها مي‌شود واژه ديگري براي مفهوم خيابان. نام داستان كه نشانه‌اي اصلي در گره گشايي داستان است، اژدها است و اين خود نشان دهنده اهميت اين مفهوم است كه در جريان داستان رفته رفته مفاهيم زيادي به خود مي‌گيرد و رفته رفته وجه شبه‌هاي ديگري براي شباهت ميان خيابان و اژدها ديده مي‌شود و پايان‌بندي داستان با تغيير وجه شبه‌ها و مشبه‌ها و صرفاً ثابت ماندن مشبه به رخ مي‌دهد. يعني در آخر داستان، ديگر خيابان مشبه نيست، بلكه مردي كه راوي با او دوست است، مشبه است كه با صنعت مجاز (مجاورت) خيابان و مرد يكي پنداشته شده‌اند، چرا كه مرد اجازه ورود به خانه راوي را ندارد و راوي تنها خيابان را متعلق به خود مي‌داند. پس از شكل گرفتن مشبه نهايي كه همان "مرد" است، در بازخواني داستان، مسير خانه تا محل كار كه اژدها نام گرفته، صنعت بكار رفته در آن تغيير مي‌كند و معلوم مي‌شود كه به دليل اينكه راوي همراه با دوست خود از خانه تا محل كار قدم مي‌زده است، آنجا را خلوت خود ناميده است. تناقض خلوت و عموميت در اينجا شكل مي‌گيرد كه براي راوي خيابان خلوت است، در صورتي كه خيابان محل عمومي رفت و آمد به شمار مي‌آيد و خانه براي محل امن نيست. در اينجا، با خوانش داستان متوجه مي‌شويم كه چرا راوي اژدها را دوست دارد، در عين اينكه مخاطب انتظار دارد موجودي ترسناك باشد، به اين دليل كه راوي از فاش شدن راز خود مي‌ترسد، اما اين راز همان وجود عشق در زندگي اوست.





این مقاله پیش از این در روزنامه کارگزاران منتشر شده است