استدلال من اینست که تراژدی، پدیده ای آکبندی و قالبی و از صنایع شعری نیست؛ بلکه واتاب دهنده ی نوعی « راه و روش » هست که نشان می دهد « جان و زندگی » در «
Ferdosi موقعیّتهای سرنوشت آفرین »، چگونه آزرده و حتّا تهدید و محکوم به نیستی می شوند. در بطن رویداد تراژدی، فقط حالت سقوط و فروپاشی « نمادها و نشانه ها و پیکره ی ارزشها در آوردگاهها » ست



آریابرزن زاگرسی

تاریخ نگارش و ویرایش: هفتم ماه آوریل سال 2008 میلادی

« شاهنامه ی فردوسیِ متفکّر؛ آیینه ی تراژدیِ باهمستانِ ایرانیان »


[ جان کلام را وکیل الرّعایا بیان کرد: « اگر میلیاردها تومان، صرف تحصیل و تربیّت شاگردان کنیم؛ امّا کار را به دست افراد عالم و درستکار نسپریم، باز همانیم که بودیم و هستیم. گویا هوای مملکت ما، اشخاص عالم و درستکار را نمی پذیرد؛ ور نه چرا از همین تربیت یافته گان جدید، نگاهداری نمی کنیم ». بار دیگر به تاکید آورد: « ما خیلی محتاجیم به مردمان با علم کافی صحیح. چندی ایران، زحمت کشید تا یک نفر مثل مرحوم میرزا تقی خان اتابک پرورید. آخر دیدید که فدای هوای نفس، چگونه اشخاصی شد ». ]

از کتاب: « ایدئولوژی نهضت مشروطیّت » / فریدون آدمیّت / نشر پیام ( چاپ اول ) / تهران / 1355 / ص. 459

1- در باره ی تراژدی.

کسانی که ادّعا می کنند « استاد ادبیّات فارسی و عربی » هستند، حدّاقل بایستی بتوانند فرق « قصیده و غزل و رباعی و امثالهم » را از یکدیگر بدانند. همینطور وقتی سخن از گونه های سرایش می شود، باید بتوانند تفاوتها را تمییز و تشخیص دهند. به صرف اینکه استادی در عصر و تاریخ فلان از سر « نا آگاهی » به دیوانی از سرایشهای شاعری، فلان برچسب را زده است و اکنون نباید و صحیح نیست که چنان برچسبی را تا قیام قیامت، در چند – و – چونش، لمّ و بمّی کرد، همه ی اینها نشانگر احترام گزاردن و ادای حقّ شاگردی به چنان « استادان ناآگاه » نیست؛ بلکه اثبات کردن روحیه ی تقلیدی و جهالت خویشتن و تبرّک امامزاده ای بر مقبره ی « خطاها و کژفهمیهای اساتید اقدم » می باشد. تا امروز – چه خودیها و به تبعیّت از خودیها، چه بیگانه گان سطحی نگر در مقام ایرانشناس و شرقشناس – به ذهنیّت ما، تحمیل و تلقین کرده اند که « شاهنامه ی فردوسی توسی »، یک سرایش « حماسی !؟ » می باشد. اینکه اتکیت کالا بایستی با محتویّات کالا، اینهمانی داشته باشد، تا کنون به ذهن هیچ استاد و شاگردی در رشته ی ادبیّات فارسی و عربی، خطور نکرده است؛ چه رسد به بیگانه گان مثلا ایرانشناس که هاج و واج شعبده بازیهای ما از قدیم و ندیم بوده اند. در نظر بگیرید من بیایم بر جعبه ای بنویسم، « شکلات » و شخص خریدار بخواهد کالا را به اسم اینکه شکلات می باشد، از من خریداری کند. سپس، جعبه اش را باز کند و به جای شکلات، برنج در آن ببیند!. این یعنی چی؟. این بدین معناست که من، نه شکلات را می شناسم. نه برنج را؛ بلکه فقط نامهایی به گوشم رسیده و منم به عادت تقلید، طوطی وار آنها را حفظ کرده ام و در هر کجا، کاربست آنها را ورد زبان و قلم و کارهای رفتاری ام می کنم. « تراژدی » هرگز « حماسه » نیست و به شدّت با « حماسه و حماسه سرایی » نیز، متفاوت می باشد.

استدلال من اینست که تراژدی، پدیده ای آکبندی و قالبی و از صنایع شعری نیست؛ بلکه واتاب دهنده ی نوعی « راه و روش » هست که نشان می دهد « جان و زندگی » در « موقعیّتهای سرنوشت آفرین »، چگونه آزرده و حتّا تهدید و محکوم به نیستی می شوند. در بطن رویداد تراژدی، فقط حالت سقوط و فروپاشی « نمادها و نشانه ها و پیکره ی ارزشها در آوردگاهها » ست که « رنگ تراژیک » به خود می گیرند و پیامد سقوط و انحطاطشان، انسانها را شوکه و غمگین می کنند؛ زیرا هیچ یک از بدیلهای گلاویز شده با همدیگر، بالفطره، گناهکار و جنایتکار و مقصّر و مُغرض یا نجات دهنده و درمانگر مطلق نیستند؛ بلکه یکی از طرفین درگیر، « اندازه ی خودش را » از دست داده و اسیر « آزخواهی » شده است و بر آنست که دیگری را نابود کند. از این رو، « رُخداد تراژدی » از گلاویزی و رویارو شدن « اولویّت ارزشها »، ریشه می گیرد که در وجود آدمی، خواستگاه دارند و به دلیل افسار گسخته گی سوائق، ناگهان، یکی اراده می کند بر دیگری، چیره شود و آن را نابود کند. سرانجام چنین اراده ی نابودخواهنده نیز به مرگ نماد و پیکره ( در این جا، پهلوانان و اشخاص ) ارزشهای گلاویز شده مختوم می شود و سرنوشتی غم انگیز را رقم می زنند. رویدادهای تراژیک در جایی و زمانی واقعیّت پیدا می کنند که « ارزشهای بهمنشی و وجدانی و فردی و پرنسیپی با اعتبارات اعتقاداتی و مذهبی و ایدئولوژیکی و خصلتهای سفله و حقیر و پِست در وجود انسانها و حکومتها »، سفت و سخت، در گیر شوند. به همین سبب، « تراژدی » هرگز خودش ویژه گی « ارزشگذارنده و علیحده ای » ندارد؛ بلکه واتاب دهنده ی رویداد و محصول گلاویزی ارزشها می باشد.

روبرو شدن « اسفندیار زرتشتی با رستم سیمرغی »، دقیقا گلاویزی دو ارزش متفاوت می باشد. « اسفندیار » که مبلّغ دین زرتشتی و مدافع حکومتگران بی لیاقت می باشد با « رستم دستان » که نماینده ی فرهنگ مردم ایران می باشد در میدان « همآوردی و گلاویزی ارزشها » روبرو می شوند. نتیجه ی آن، شکست اسفندیار است؛ ولی رستم نیز، سر انجام بهتری ندارد. آن رزم آوری که نماینده ی حکومت می باشد، می خواهد بر پرنسیپهای مردم، چیره شود و آنها را نابود کند و مردم نیز که حکومتگران را در سمت و سوی واقعیّت پذیر شدن آرمانها و ایده آلها و آرزوها و پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ی خود، برگزیده اند، به دلیل ضدّیت و خصومت حکومتگران با آرمانها و پشت پا زدن و پایمالی ارزشهای فرهنگی، مجبور می شوند که حُکّام بی لیاقت و فرّ را از اریکه ی قدرت به پایین بکشند. « رستم دستان، پیکر یابی پرنسیپ فرهنگ سیمرغی باهمستان ایرانیان » در روبرو شدن با حکومتگران ضدّ فرهنگ ایرانی می باشد. اینست که « پهلوانان ایرانی » سیستمها را از راه شورشها و انقلابها و طغیانها و خیزشها و نبردهای جور واجور ساقط می کنند تا روزی که حکومتگران با پرنسیپهای فرهنگ باهمستان ایرانیان ( = مهر و داد و راستی و قداست جان و زندگی )، همخوان و همسو و همپا و همتراز و همبسته شوند. پیامد کشمکش « اولویّت ارزشها » از یک طرف به فلاکت و قهقرایی اجتماع منجر می شود و از طرف دیگر به مثلاشی شدن دستگاه حاکم و حکومتگران بر اجتماع که هم مرگ حکومتها را به دنبال دارد و هم، بدبختی و مصیبت و بی چاره گی اجتماع را.

قرنهاست که مسائل ایرانزمین با حکومتگرانش، « مسائل تراژیک میهنی » می باشند و در « شاهنامه ی فردوسی » به عالی ترین فرم خودش، واتاب یافته اند و تحصیل کرده گان ما به جای آنکه مسائل ایران و مردمش را در آیینه ی نوابغ و متفکّران میهن، بجویند و به اندیشیدن و رازشکافی و بازشکافی و مرزبندییهای روشن و شفّاف با مسائل و فلاکتها، رو بیاورند، آمده اند هنر نداشته و استعداد سطحی / ترجمه جاتی خود را به متابعت و دنباله روی و چیز نویسی و کپیه برداری آلامدهای فکری باختری زمینیان اختصاص داده اند و مدام به دست و قلم و دهان بیگانه گان، چشم خیره بین خود را دوخته اند و میخکوب کرده اند. واقعیّت حکومت کانیبالیستی/ ضحآکی فقها و ستیز کور و خصمانه ی آنها با ایرانیان و فرهنگ و تاریخ ایرانزمین، همه حکایتگر جدال « اسفندیار زرتشتی ( = حکومتگران بی لیاقت ) با رستم دستان ( = مردم ایران بدون هیچ تبعیض و تمایزی به طور کلّی ) » می باشد که از نخستین روزهای استیلای اخانید تا همین ثانیه های گذرا همچنان ادامه دارد و واقعیّتهای تراژیک میهن را روز به روز رقم می زنند. برای آنکه بتوان مسائل میهن خود را شناخت، بایستی به وجود خویشتن و تجربیّات تاریخی و فرهنگی مردم میهن خود، خیلی عمیق و دقیق و باریکبینانه، نظر دوخت. با سالها دود چراغ خوردن در دانشکده های ادبیّات و استاد این دانشگاه خودی و آن دانشگاه بیگانه شدن، هیچکس « ایرانشناس و فردوسی شناس و شاهنامه پژوه » نخواهد شد که نخواهد شد؛ ولو داعیه و شعار و پُز چنان تیتلی را در مجامع خودی و بیگانه، یدک بکشد و اتیکتش را به سینه ی خودش سنجاق قفلی بزند. با خروارها کتابنامه و نون قرض دادنهای مجیزی و تعلیق و تحشیه و اعلام نویسی نیز هیچکس، « پژوهشگر شاهنامه و ایرانشناس » از آب در نمی آید. شناختن ایران و فرهنگش به شعور فردی و فهم ظریف و رادمنشی و نیروی تمییز و تشخیص و استقلال اندیشیدن و سنجشگری و بدون خوشایند احدی، سخن گفتن و نوشتن و رفتار کردن ، منوط و ملزوم می باشد. « فردوسی توسی » در سراسر عُمر مملوّ از آزار حاسدان و بی مایه گان و دشمنان ایران و ایرانی با وفاداری و پایبندی به شخصیّت و فردیّت نامتعارف خودش، هرگز و هرگز، « هیچ حماسه ای » نسروده است. آنچه از « فردوسی متفکّر » به یادگار مانده است، آیینه ی تمام نمای « تراژدی باهمستان » ایرانیان است که نامش « شاهنامه » می باشد و حکومتگران قدرتپرست از کهنترین ایّام تا همین امروز از خاصمان سر سخت آن هستند؛ زیرا واتاب دهنده ی ردّ پاهای « هویّت اصیل ایرانی » می باشد.

2- تحصیل کرده گانی از قماش عوام و « عوامی » از جنسِ نوابغ.

این دفعه در نامه اش نوشته است که: « .... انسان وقتی می خواهد خانه ای را بسازد؛ چنانچه ذرّه ای مغز داشته باشد، از پایه و پی ریزی می آغازد؛ نه از سقف خانه و کاغذ دیواری و گچبری خانه. من حاضر نیستم، خانه ای را تزیین و تعمیر کنم که بر شن و ماسه ی روان ساخته شده است و با یک باد خزان، فرو می ریزد. من در رویاها و خیالات رنگین کمانی ام در فکر آن درختی هستم که ریشه هایش آنقدر عمیق در خاک می مانند و گسترده اند که هیچ باد خزانی نمی تواند آن را ریشه کن کند. به همین دلیل در باره ی تخمه ی کدوبن نمی اندیشم که امروز می کاریش و فردا سبز می شود و پس فردا، فوری می سوزد و ریشه کن می شود. بهتر است که انسان، تخمه ی درخت گردو و امثالهم را در خاک روان مردم میهنش بکارد به جای آنکه، تخمه ی کدو تنبل را. راهی را استوار و با یقین و امید و هدفمند رفتن، نیکتر و سزاوارتر و زیباتر از رفتن به راهیست که سرگردانی و سرگردانی و بی هدفی و نا امیدی و گسیخته گی روان و ذهن و پریشانحالی دل و دماغ آدمی را به دنبال دارد. اندیشیدن در باره ی تاریخ و فرهنگ مردم خود به معنای گشت و گذار در گذشته های سپری شده نیست؛ بلکه اندیشیدن در باره ی « آینده » می باشد. به همین دلیل است که من در باره ی گذشته های تاریخی و فرهنگی و اجتماعی مردم میهنم می اندیشم؛ مهم نیست در کدامین چهره ها و شکلها، خودش را تا کنون، پدیدار کرده است. اصل و هدفم اینست که « سرچشمه های نو آفرینی و نو سازی و نو اندیشی » را بازیابم و سهم خودم را حتّا اگر پاره آجری اندیشه و چراغی شمعسان باشد از بهر مدد رسانی برای برپایی خانه ای درخور کرامت و ارجمندی و شرافت و شعور و شخصیّت انسان آنهم نوع ایرانی اش مهیّا کنم. آموختن و آموزاندن، هیچگاه عیب و نقص نیست و ندانستن نیز هرگز نشانه ی حماقت و جهالت نیست. احمق آنانی هستند که دریچه های رشد و شکوفایی ذهنیّت و شعور خود را بر روی دگراندیشان می بندند. فلسفه ی اندیشیدن من بر ارجگزاری و پشتیبانی از حقوق و شرافت و ارجمندی دگراندیشان است حتّا اگر در تضاد صد در صد با افکارم باشند.

من استدلالم اینست که ما ملّت - مهم نیست به کدوم عقیده ای و دینی و ایدئولوژیی آویزونیم - بایستی از زهدان همین مسائل و معضلات و سختیهای باهمزیستی، زائیده شویم و به یک دمکراسی نیم بند به قوّه ی فهم و درایت انسان ساده مملکتمون برسیم. ما به این زودیها و به این ساده گیها از شرّ اینهمه مصیبتهای هزاران ساله راحت نخواهیم شد جانم؛ بویژه سیطره خواهی اخانید پست فطرت خونریز. کار داره و صبوری می خواد و ژرفبینی و گشوده فکری. دیگه اینکه، هیچ انسانی، بالذّات نه بد مطلق است نه خوب مطلق. انسان، نواری متحرّک است که دائم زیر ضربآهنگ سوائق و گرایشها و عواطف و علایق جور واجور می باشه. بهتره که انسانها را در همین پروسه ی طیفی ببینیم تا بتوانیم به خوشآرایی و پرداخت و سنجشگری منشها و نگرشهای یکدیگر مدد کنیم. اصل، آراستن همدیگر است؛ نه تخریب همدیگر. مگر ما چه چیزهایی را در زندگیهای فردیمان تا امروز، آباد و سرفراز کرده ایم و متعاقبش از « آبادانی »، چه مصائب و بدیهائی دیده ایم که اینقدر در فکر تخریب و خصومت با همدیگر هستیم؟.

حالا یه چند کلامی مختصر و مفید در باره ی مذهب / دین / اعتقادات / خرافات. ما مذهب را معمولا مجموعه ای تلنبار شده از اعتقادات و خرافات و باورها و نگرشها و توهمات عوام می دانیم که بر هیچ اصل معقولی / راسیونالیستی استوار نیستند. ولی خوب که در بحر قضیه، فرو بروی، می بینی که ذات / سرشت / گوهر / مغزه ی مذهب، همان « سکسوالیته » می باشد. یعنی چی؟. این بدین معناست که پیوند انسان و خدا ( فعلا بحث تصاویرش را به کنار بگذاریم. ) در نهائی ترین فرمش، طلب عشقبازی می باشد. اگر لایه های مختلف مذهب را بسان لباسهای تن در نظر گیریم، آنگاه می توان در واپسزنی و روند بیرون آوردن لباسها از تن به عریانی آنچه « مذهب / دین » می باشد به سرعت دست یابیم. چرا ذات مذهب، حکایت از تمایلات و فانتزیهای سکسی انسان می کند؟. ریشه یابی مسئله به این بازمی گردد که « سائقه ی آفرینش / خلقت » در عجین و ادغام و همبستر شدن سراسر جزئیات است که « چیزی نو » را می آفریند. بنابر این، رابطه ی خدا و انسان و کائنات، شطرنج عشقبازیست که انسان را به وجد می آورد و شوخکاریها و شور و حالهای جنسی اش را در مراسم و عبادات و سنّتها و ادعیه و نذر و نیازها و خیرات و غیره و ذالک به نمایش می گذارد. انسان برای به دام انداختن معشوقش ( = خدا ) از روشهای گوناگونی استفاده می کند. این رابطه ی خدا و انسان ( عاشق و معشوق ) را می توان در همان اشعار « مولوی و حافظ و شاهنامه ی فردوسی و دیگر شاعران ایرانی » در عالیترین فرم به عیان دید. اینکه معشوق، چه نامهایی دارد، چندان مهم نیست. برای انسان، اصل اینست که چگونه می تواند به او دست یابد و با او همبستر شود. « دین / مذهب »، گذرگاه انسان است برای دست یابی به معشوق و عشقبازی با او ( = خدا ) از بهر آفرینشی نو . از این رو، مرگ و زندگی، ضرورت زایشهای نو به نوست که از سائقه ی « سکس » نشات می گیرد. گوهر مذهب / دین، همان سکسوالیته است. از این رو، آنانی که به جای « روشنگری اصل مسئله »، دائم، مذهب را می کوبند و خرافات می شمارند و ملعون و منفور می کنند، خبر ندارند که مردم در آن چیز منفور و ملعون شده، تمام لذّت زندگی را درمی یابند. عجبا از ساده بینی چیزنویسان و پوزخند صمیمانه ی مردم. بگذریم از اینکه آخوند جماعت در همین مذهب، ریشه و پایه ی اقتدارگرایی خودش را می بیند و دائم آن را ابزار زورگویی و جنایتکاری و خباثت و قدرتپرستی می کند.

در سیطره ی حکومت آخوندی، خدا به روزی افتاده که آدم از شنیدن نامش نیز، به حالت تهوّع می افته؛ چه رسه به اینکه بخواهیم با این هول و ولای جنگ بقا در ایران امروز بخواهیم در باره ی اصل و گوهرش نیز بیندیشم. ولی « خدا » را نمی توان در مقولات راسیونالیستی دربند کرد؛ زیرا گوهرش، « آزادی » می باشد و پیوسته تراتسفورماسیونهای رنگارنگ و شگفت انگیز و معمّایی دارد. یعنی چی؟. بدین معنا که بشر با تمام آن توانائیهای فکری و عملی اش، هیچگاه نخواهد توانست بر « خدا » چیره شود، برغم آنکه چنین قصد و ایده آلی را در سر می پروراند. علتش نیز آنست که « خدا »، در پروسه ی جویندگی، خودش را می گستراند و ما و کائنات از محصولات، « خودگستری » خدا هستیم. به همین دلیل نمی توانیم از « خدا »، سبقت بگیریم. معضل سبقت ناپذیری خدا، درد نیهیلستگرائی و ناتوانی انسان در شهوت افتدار خواهی اش بر « خدا » می باشد. ابزار ساختن از نام « خدا » و بسیاری از ایده آلهای بشری را نبایستی با مسئله ی « خدا »، اینهمانی بدهی و ناله و شکایت سر دهی؛ بلکه بیش از هر چیز در این باره بیندیش که « خدا »، نه خیر اعلاست. نه قاضی اخرویست. نه قصّاب قیامت. نه پاداش دهنده ی مومنان و جزا دهنده ی کفّار و غیره و ذالک. « خدا » را باید جست – و - جو کرد در آن گستره ها یی که نامیده می شود؛ ولی بی نام و نشان می باشد. بحث حکومتگران ما از اخانیدش بگیر تا مثلا سکولار خواهان برونمرزی، بحث قدرتخواهی مطلق است و به « پرسمان خدا »، هیچ ربطی ندارد؛ سوای « ابزار سازی » آن ( فرق نمی کنه. چه تائیدی، چه انکاری ) از بهر دوام قدرت یا رسیدن به قدرت. من همچنان تاکید می کنم تا بحث خدا را نتوانیم مستدل در باره اش بیندیشیم و گفت – و – شنود ارزشمند داشته باشیم، نخواهیم توانست در بازگشایی بسیاری از فلاکتهای اجتماعی ایرانزمین، گامی مثبت و بار آور برداریم.

اینکه حالا چرا بایستی خدا را در مرکز بحث قرار داد؛ نه مثلا دانش و سکولاریته ( ایضا نو نوارش! ) و مدرنیته و یا نمیدونم اقتصاد و غیره و ذالک. باید عرض کنم که علّت پرنسیپی و فونکسیونالیستی داره. یعنی چی؟. یعنی اینکه با تعریف و تشریح و بازشکافی مفهومی به نام خدا، از یک طرف، نه تنها به سنجشگری تصاویر متعدّد آن در تاریخ و فرهنگ ایرانزمین رو می آوریم، بلکه نقش فونکسیونالیستی آن را در مناسبات انسانهای یک سرزمین نیز روشن می کنیم. من قبلا در چند تا از جستارهایم اندیشیده بودم که خدا، خودش را در گیتی و کائنات می گستراند و کفر و شرک و نفاق و ارتداد و امثالهم از چهره های رنگارنگ خدا هستند و آسیب زدن و غارت حقوق آنها، آزردن و کُشتن خداست. کسی که دقیق در باره ی این مطلبم بیندیشد و فقط یه ارزن شعور داشته باشه، متوجّه می شود که من ریشه ی تصویری و اقتدار الهی فقها را درو کرده ام و « پرنسیپ قداست جان و زندگی در فرهنگ ایرانی را » و همچنین برای دلخوشکنی چیز نویسان دنباله رو، لحاف پاره ی « اعلامیه ی حقوق بشر » را نه تنها به حقّ دگراندیشی و دگرزیستی و دگرسان بودن انسانها گره زده ام؛ بلکه ضمانت و حقّانیّت آن را به چیزی پیوند زده ام که خاصمان انسان از نام آن برای کُشتن و نابودی دگراندیشان، سوء استفاده می کنند. در این جدل فکری با مدّعیان حکومت ولی فقیه، تصوّر نکن که آخوندها و ملّایان و طلّاب و امثالهم، خاموش خواهند نشست. خیر!. آنها در رقابت با اندیشنده گان مستقل و دلیر و کستاخ و ایده آفرین، مجبور می شوند که در یک مصاف فکری / عقیدتی / مذهبی / آزادمنشی بیایند محصول اندیشیدنهای متفکّران خویشاندیش را از همان اعتقادات خودشان، استنتاج کنند تا همچنان، امیدی به بقای مذهب و عقیده خودشون و نفوذ در پولیتیک داشته باشند؛ ولی خبر ندارند که چه آهن داغی را در دست گرفته اند!. در نتیجه، مجری و ضامن و گسترنده ی ایده ها و افکار متفکّران خویشاندیش، خواه ناخواه همانانی خواهند شد که بر ضدّ فرهنگ مردم هستند. دقیقا چنین اتّفاقاتی در تاریخ تفکّر و مبارزات اجتماعی و سیاسی باختر زمینیان نیز به وفور دیده می شود. آنچه را مثلا « ایمانوئل کانت ( 1724 – 1804 م. ) » اندیشید، تمام تئولوگهای کاتولیک و پروتستان از اناجیل بیرون کشیدند. نتیجه ی مثبت آن این بود که اقتدار اصحاب کلیسا به دست خودشان ساقط شد و بُعدی خردمندانه و انسانی گرفت. کسانی که نامه های زندان و آثار « آنتونیو گرامشی ( 1891 - 1937 م. ) » را خوانده و فهمیده باشند، می دانند که « گرامشی »، ایده ی دادگری اجتماعی را در تاثیر پذیرفتن از افکار « مارکس » توانست از روان و فرهنگ ایتالیائی استنتاج کند. اینست که در حزب کمونیست و احزاب سوسیالیست ایتالیا، هیچکس تره نیز برای « مارکس » خورد نمی کنه؛ زیرا آلمانیه و روان بیگانه؛ ولی آرمان و ایده آل « مارکس » را بر اساس فرهنگ و منش ایتالیائی در زندگی عملی اجرا می کنند و دنبالش می روند.

در این زمینه، همچنان تاکید کنم که تا امروز به ذهنیّت وامانده و مقلّدی و متشرّعی مبارزان و چیزنویسان جور واجور در عرصه های کشمکشی « خوبترین خوبان ایرانزمین در خارج و داخل مرزها » هنوز، این « شاهکلید راهگشانده » خطور نکرده است که انسان می تواند در « مفاهیم و اصطلاحات و تصاویر دشمن » از در نبرد و سنجشگری و مرز بندی فکری و پیکار و تلاش برای ریشه بر افکندن دشمن بر آید. تشخیص این مسئله به ذکاوت و تیز هوشی و بینش عمیق فردی بازبسته است. مسئله ی اجتماع ما و مقوله ی « قدرت و آتوریته »؛ سوای مقولات مشابه در کشورهای دیگر؛ بویژه باختر زمین می باشه. هرم قدرت در سرزمین ما، فونکسیونش با سرزمینهای دیگر کاملا متفاوته؛ زیرا کسب قدرت و آتوریته و نفوذ داشتن به پیش شرطها و ظرافتها و علل اجتماعی – روانی و فرهنگی بازبسته می باشد که بدون پشتوانه ی اساطیری نمی تواند هرگز کاربردی داشته باشد.؛ یعنی هر قدرتمداری و آتوریته ای در فراسوی قدرت و آتوریته اش به چهره هایی از اساطیر یک ملّت، تکیه دارد. سلاطین بی لیاقت ایران مجبور بودند که برای ماندن در قدرت، خود را به نحوی با چهره های شاهنشاهی اساطیر ایرانی، اینهمانی بدهند؛ وگرنه با شورشها و مخالفتهای مردم روبرو می شدند.

3- جنگ انبیاء و مومنانشان با قلب تپنده ی کائنات.

هزاره ها، انسان در زمین و آسمان از هر چیزی که می دید و تجربه می کرد، غرق در شگفتی می شد و در آتش کشف راز پدیده ها، شب تا به صبح می سوخت و در فکر فرو می رفت. روزگارانی چند، سپری شدند و بشر، رفته رفته توانست به کشف و شناخت محیط پیرامونش و ژرف دریاها و ستیغ کوهها و بسیاری از کنج و کناره های زیستبومش و طبیعت دست یابد و آنقدر شوق و ذوق کشفیّات و اختراعاتش، او را به وجد آوردند که در صدد کشف و شناخت منظومه ی شمسی و سیّارات بسیار دور نیز برآمد. پا به پای تمام این دارائیهای جُسته و یافته و آفریده، روزی، روزگاری نه چندان دور نیز از راه رسید که « انسان » خودش، به بزرگترین « پرسش معمّایی » تبدیل شد و دریافت که خودش می تواند « مرکز کائنات » باشد و آنچه را با اتیکت « خدا » در فراسوی کائنات، جای داده است، همان چیز، « تصویر ایده آلی خودش » هست. سپس، شیّادانی در جوامع پیدا شدند که خود را مامور و رسول قاهری جبّار قلمداد کردند و رسالت نجات انسانها را از آلوده شدن به دنیا، ندا در دادند. اینکه نه انسان؛ بلکه « خدا ( بحث تصاویرش را فعلا بگذاریم کنار. ) » تنها مرکز و محور کائنات می باشد، چه از لحاظ تئوریک، چه از لحاظ پراکتیک، شعار رسالتی انبیاء در جهان شد و به حول و حوش همین « مرکزیّت خدا؛ نه انسان » تا امروز چرخیده است. سراسر نصوصی که به غلط و از روی اغراض و سوائق قدرتپرستی و منفعتخواهی بیشمار و کسب امتیازها برای مومنین و عابدون برچسب « مقدّس » خورده اند، همه و همه، « اعلامیّه های شیپوری جنگ با انسانها » می باشند؛ یعنی انسانهایی که هر کدام به تنهایی، قلب تپنده ی کائنات هستند.

مبارزه و جنگ انبیاء با انسانها، بحث « قدرت و حاکمیّت استبدادی بر وجدان و هستی » انسانها می باشد. مبارزه و کشمکشیست مابین « الاهان فرا کائناتی با بُتها و خدایان زمینی بر سر استقلال یا اسارت بشر ». در این زمینه است که برای مبلّغان و رسولان الاهان فراکائناتی، اصل و مسئله ی « پرسش » از منفورات می باشد؛ زیرا « پرسشگری » با « بدیّهیّات و مسلّم پنداشته ها » به شدّت در تضاد و تناقض و ستیز می باشد. اینکه چرا و چگونه شد که بشر به چنین « میدان جنگی »، گرفتار آمد، مبحثیست طولانی؛ ولی مختصر و مفید می توان گفت که انسان، چه بخواهد چه نخواهد در پروسه ی زندگی اش، همواره به چیزی فراسوتر از دایره ی خودش، متمایل می باشد. خواه اندیشیدن باشد. خواه خواستن باشد. خواه اختراع و کشف چیزی باشد. در هر صورت، انسان می خواهد « فراتر از دایره ی خودش »، یک « معیار و سنجه ای » را داشته باشد که بتواند بر شالوده ی آن، از چند - و – چون و ارزشیابی تمایلاتش، مطمئن شود. این گونه است که انسان از « افق چشمگیر و مه آلود و ناکجامجهولی فراسوی خودش » به شوق و جنب – و – جوش می آید. مهم نیست چنان افق جذّابی را « حقیقت » بنامد یا « خدا / زیبایی / هاله ی کبریایی و قدّوسی » بنامد. یا « سرای دیگر » بنامد. یا « سوسیالیسم / کمونیسم / سکولاریسم / یا انواع و اقسام ایسمهای پُر طمطراق دیگر » بنامد. یا هر نام دلخواه و آرزویی دیگری که باشد. اصل مسئله، جاذبه های چشمگیر آن معمّاهائیست که در جوف نامها، به انسانها چشمک می زنند و قند در دلشان، آب می کنند.

شاید تا کنون به ذهن هیچکس خطور نکرده باشد تا از خودش بپرسد، آیا در بطن « ایده آلگرایی انسانها »، رمز و راز فلاکتهای انسانها نیز، ریشه ندارد که ممکن است علّت تمام دردهای ریز و دُرُشت فردی و اجتماعی آنها باشند؟. آیا آنچه که منشاء و نیّت خیرخواهی و انساندوستی دارد، خودش، علّت و منشاء ضدّ انسانی ندارد؟ هر چقدر انسان در باره ی چند - و – چون هستی خودش می اندیشد و پُرس – و – جو می کند به همان اندازه، شناخت معمّای وجودش، پیچیده تر و سرگیجه آورتر می شود. ولی نکته ای که نباید از آن غافل شد، اینست که « انسان بی پرسش »، اساسا انسان نیست؛ بلکه حیوان است و پیکری انسان نما دارد. آنچه که تاریخ انسان را می آفریند و شکل می دهد ، همواره « افکار و ایده ها و تصاویری » هستند که انسان از خودش دارد. رویدادهای تاریخ انسان، زمانی می توانند پدیده های تاریخی و علیّتی از آب در آیند که انسان، « ایده ای / فکری / نگرشی و امثالهم » را در « قالب مذهبهای فراکائناتی یا کاملا زمینی » بریزد تا بتواند کاری کارستان را در اجتماع به پیش ببرد. خواه در جهت آبادانی و سازنده گی باشد. خواه در سمت و سوی ویرانگری و نابودی و تخریب و متلاشی کردن. در تاریخ گذشته های بسیار دور انسان، خدایان و مذاهب قدرت / خونخواهی / سکس / تمایلات / نظم و اغتشاش و غیره و ذالک وجود داشته اند و همچنان به قوّت خود در ذهنیّت و روان انسانها باقی و فعّال هستند؛ زیرا انسان، یا به « خدایی فراسوی کائنات »، ایمان دارد یا به « بُتی بر روی زمین ». بشر، هیچگاه بدون خدا نبوده و نیست. همانطور که خدا، بدون انسان، بی معنی و پوچ و هیچ است. « انسان و خدا »، دو روی یک سکّه اند که قلیلی از انسانهای فرهیخته به چنین دور رویه ای ، آگاهند و استقلال فکر و منش دارند. ولی کثیری میلیونی از انسانها هستند که به چنان دو رویه گی، هیچ استشعاری ندارند؛ در نتیجه، مقهور و ذلیل و عبید و برده ی تصویری از تصاویر خدا و موکّلان آنها می شوند مثل میلیونها ایرانی که عبید و ذلیل « الله مستبد و میر غضّب » شده اند و راز فلاکتها و مصیبتها و حقارتها و صغارتهای خود را نمی دانند کجاست و چیست؟. ///