نگارنده کتاب" فرد و کیهان در فلسفه ی رنسانس" نوشته ارنست کاسیرر رابه فارسی بر گردانده است که نشر ماهی آن را دراردیبهشت ماه1391 منتشر خواهد کرد.نوشته ی زیر بخشی از مقدمه ی نگارنده بر آن است.




معنای اصطلاح رنسانس موضوع مباحثه‌های بی‌پایان در میان مورخان به ویژه در قرن بیستم بوده است. بعضی از آنان درباره‌ی ارزش،خصائل متمایز و حدود زمانی رنسانس و حتی وجود خود دوره‌ی تاریخی رنسانس شك كرده‌اند. در میان آن دسته از مورخانی كه وجود دوره‌ی تاریخی رنسانس را پذیرفته‌اند بر سر این كه رنسانس از چه تاریخی آغاز می‌شود و در چه تاریخی به پایان می‌رسد اختلاف نظر وجود دارد. ویلهلم دیلتای می‌نویسد: ((حاكمیت متافیزیك بر روح اروپائی بر پایه‌ی پیوندش با الهیات تا قرن چهاردهم با قدرت تمام ادامه داشت. این متافیزیك – الهیات ، روح سلسله‌ مراتب كلیسایی بود. این سلسله مراتب كلیسایی قدرت خود را بی‌هیچ چالشی تا قرن چهاردهم نگاهداشت سپس نخست در محتوایش،قدرتش و زندگیش سستی و ضعف رخ نمود.
انگیزه‌ی دینی‌در متافیزیك همه‌ی بشریت از قدیمی‌ترین ایام وجود داشته است اما فرهنگ اقوام شرقی زیر سلطه‌ی دین بوده‌ است و تا همین اواخر همه‌ی تفكرات و پژوهش‌ها،در دست یا تحت راهنمایی روحانیان مانند برهمانان،راهبان و خاخام‌ها قرار داشته است(( .
مبداء رنسانس را می‌توان از دیدگاه‌های مختلف مانند: تاریخ،تاریخ ادبیات،تاریخ هنر و غیره موضوع بررسی قرار داد و تاریخ‌های مختلفی را برای آن در نظر گرفت. اما از نظر بعضی پژوهشگران برجسته‌ی رنسانس مانند پل اوسكار كریستلر (Paul Oskar Kristeller) كه دوست و همكار ارنست كاسیرر نیز بوده است به طور تقریبی می‌توان دوره‌ی میان 1300میلادی تا 1600 میلادی را در اروپای غربی دوره‌ی رنسانس نامید.البته نمی‌توان مدعی شد كه در سال 1300 نقطه‌ی گسستنی با دوران پیشین اتفاق می‌افتد و یا با فرا رسیدن سال1600 نیز گسست دیگری با دوره‌ی پس از آن به وجود می‌آید،بلكه چه با پيش از 1300 ميلادی و چه با پس از 1600 میلادی پیوستگی وجود دارد.حتی به دلایل بسیار می‌توان گفت كه از بسیاری جهات تغییراتی كه در قرن دوازدهم و سیزدهم یا هفدهم و هجدهم رخ دادند بسیار عمیق‌تر از تغییراتی بودند كه در قرن‌های چهاردهم و پانزدهم پدیدار شدند.اما به رغم این‌ها می‌توان مدعی شد كه دوره رنسانس ساختار متمایز خود را دارد و اگر مورخان نمی‌توانند تعریفی ساده و قانع‌كننده‌ از رنسانس ارائه دهند این به معنای آن نمی‌تواند باشد كه چنین دوره‌ای وجود نداشته‌ است،زیرا می‌توان بر پایه‌ی همان شكاكیت،وجود قرون وسطی و حتی قرن روشنگری یا سده‌ی هجدهم اروپا را نیز منكر شد.رنسانس دوره‌ی پیچیده‌ای است كه مانند هر دوره‌ی دیگری از جمله قرون وسطی در برگیرنده‌ی تفاوت‌های منطقه‌ای،اجتماعی،تاریخی،فرهنگی و هنری است.البته تفاوت‌های فرهنگی میان ایتالیا و اروپای شمالی در اوج دوره‌ی قرون وسطی كمتر از دوره‌ی رنسانس ایتالیا در قرن پانزدهم میلادی نبود اما ایتالیا در قرن پانزدهم میلادی ،به همراه كشورهای جنوبی اروپای غربی، موقعیت فرهنگی جدیدی به دست‌آورد كه او را رهبر فكری اروپا كرد،موقعیتی كه در عصر پیش از آن نداشت. بعضی مورخان ادعا می‌كنند كه طی قرون وسطی رنسانس‌های متعددی وجود داشته‌اند،اما در این رنسانس‌های اولیه سهم ایتالیا بسیار ناچیز بوده است.از سوی دیگر اگر رنسانس قرن پانزدهم ایتالیا را در برابر فرانسه‌ی قرون وسطی قرار دهیم،به نظر بعضی از مورخان،نمی‌توان مدعی شد كه قرن پانزدهم ایتالیا نوزایی اروپاست، اما قطعاً برای معاصرانش، قرن پانزدهم ایتالیا در برابر قرون وسطای ایتالیا نوزایی ایتالیا دیده می‌شده است. جلد اول تاریخ مدرن كمبریج كه عنوان رنسانس را بر خود دارد و دوره‌ی تاریخی 1493 تا 1520 را در بر می‌گیرد چنین آغاز می‌شود: « سقوط قسطنطنیه در سال 1453 و در همان زمان تعیین هویت دوره‌ی جدیدی در ایتالیا كه دوره‌ی باستان را از جهان معاصرش جدا می‌كرد فی‌نفسه كافی‌اند كه پس از این،رنسانس را به منزله‌ی نقطه‌ی چرخشی در تاریخ جامعه‌ی غربی بشناسیم. فرانسیس بیكن مدعی شد كه فن چاپ، توپ و مغناطیس «چهره‌ی كل جهان و وضع امور را در سراسر جهان تغییر داده‌اند ». و مورخان سیاسی قرن نوزدهم،به رهبری رانكه (Ranke) مدعی‌اند كه در اواخر قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم پدیده‌هایی در اروپا ظاهر شدند كه خصلت مدرن داشتند،مانند: دولت‌های ملی، بوروكراسی، و حاكمیت ارزش‌های سكولار در سیاست عمومی و تعادل قوا. اما بر فراز این مشخصه‌ها پذیرش نظر یاكوب بوركهارت درباره‌ی تمدن رنسانس در ایتالیا بود كه به طور گسترده‌ای در اروپا رایج شد. كتاب بوركهارت در سال 1860 منتشر شد. تحلیل او از دوره‌ی رنسانس، اعتقادی زیبایی شناختی و روانشناختی به همین تمایل را نشان می‌دهد: دستاورد‌های این زمان ایتالیایی‌ها برای قرن‌هایی كه پس از آن آمدند الگوی ارزش‌های غربی را ارائه می‌دادند. با سال 1900 نظر رایج در خصوص گسست میان دوره‌های مدرن با دوره‌ی قرون وسطی به یك دگم آموزشی مبدل شد و مورخان در كشورهای غربی می‌كوشیدند تا تاریخ گسستی بیابند كه پیرامون موضوع‌هایی باشند كه پذیرش همگانی یافته‌اند.برای فرانسویان این تاریخ گسست تسخیر ایتالیا (1494 (، برای اسپانیایی‌ها وحدت شاهزادگان (1479) ، برای انگلیسی‌ها استقرار تودورها Tudor)) (1485) و برای آلمانی‌ها به سلطنت رسیدن چارلز پنجم (1519) بود كه دوران كهن را از دوران مدرن جدا می‌كنند» .
اومانیسم و سكولاستیسم در رنسانس ایتالیا
در آغاز این مقدمه گفتیم كه از زمانی كه یاكوب بوركهات كتاب خود را با عنوان: تمدن رنسانس در ایتالیادر سال 1860 منتشر كرد، در میان مورخان بر سر مشروعیت اصطلاح رنسانس مباحثاتی در گرفته است.
علت اصلی این مباحثات، به ویژه در دهه‌های آغازین قرن بیستم این بود كه پژوهش‌ها در خصوص قرون وسطی پیشرفت زیادی كرده بود. بر اثر این تحقیقات قرون وسطی دیگر دوره‌ی تاریكی و تاریك‌اندیشی شناخته نمی‌شد در نتیجه، بعضی از پژوهشگران ، دیگری نیازی به نوری جدید و احیا كننده نمی‌دیدند كه در اصطلاح خود رنسانس (یعنی نوزائی) وجود دارد. بنابراین بعضی از متخصصان قرون وسطی می‌خواهند كه اصطلاح رنسانس كاملاً از واژگان مورخان حذف شود.
اما در برابر این حملات نیرومند،پژوهشگران رنسانس خط دفاع جدیدی بر پا داشته‌اند. آنان نشان داده‌اند كه معنایی كه در اصطلاح رنسانس وجود دارد ساخته و پرداخته‌ی مورخان دلباخته ‌در قرن‌های نوزدهم و بیستم نیست بلكه این اصطلاح در آثار دوره ی خود رنسانس به كار می‌رفته است. خود اومانیست‌ها همواره از احیا یا نوزایی هنرها و آموزش سخن گفته‌ بودند كه در زمانشان، پس از دوره‌ای طولانی از انحطاط ، صورت می‌گرفته است.شاید ایراد بگیرند كه چنین ادعاهای اتفاقی، درباره‌ی احیای فكری نیز در آثار قرون وسطایی نیز پیدا می‌شوند. اما این حقیقت همچنان باقی می‌ماند كه پژوهشگران و نویسندگان از چنین احیا و نوزایی مؤكدتر و مداومتر سخن می‌گویند تا در هر دوره‌ی دیگری در تاریخ اروپا ؛ حتی اگر متقاعد می‌شدیم كه این ادعا پوچ است و اومانیست‌ها رنسانس واقعی به وجود نیاورند، باز هم ناگزیر بودیم كه بپذیریم كه این توّّهم مشخصه‌ی آن دوره بوده است و از این رو اصطلاح رنسانس لااقل معنایی ذهنی دارد.
علاوه بر این‌ها دلایل عینی بیشتری برای دفاع از وجود رنسانس و اهمیت آن وجود دارند. مفهوم سبك، كه مورخان هنر آن را با موفقیت به كار برده‌اند، می‌توان در دیگر قلمرو‌های تاریخ اندیشه نیز به كار برد و از این طریق تغییرات مهمی را شناخت كه در دوره‌ی‌رنسانس رخ دادند بی آنكه قرون وسطی را تحقیر كنیم یا دین رنسانس را به سنت قرون وسطی كم اهمیت بدانیم.
بعضی پژوهشگران چنان دچار این توّهم شده‌اند كه خصوصیات كلیسای قرون وسطی و فرهنگ قرون وسطی را اروپایی بدانند و رنسانس ایتالیا را فقط پدید‌ه‌ای منطقه ای بشناسند. آنان مایلند كه تفاوت‌های عمیق منطقه‌ای را نادیده بگیرند كه در قرون وسطی وجود داشتند. بی‌شك مركز تمدن قرون وسطی فرانسه بود و دیگر كشورهای اروپای غربی، از زمان كارولی ژین (Caroligian) تا آغاز قرن چهاردهم از رهبری آن كشور تبعیت می‌كردند. و ایتالیا از این قاعده مستثنا نبود؛ اگر چه دیگر كشورها و به ویژه انگلستان ، آلمان و هلند سهم فعالی در پژوهش‌های فرهنگی آن دوره داشتند و همین تحول عمومی را دنبال می‌كردند ، اما ایتالیا موقعیت خاصی داشت. تا پیش از قرن سیزدهم مشاركت فعال ایتالیا در بسیاری جنبه‌های مهم فرهنگ قرون وسطی بسیار عقب‌تر از دیگر كشورها بود.این موضوع را می‌توان به طور كلی درمعماری و موسیقی ، در نمایشنامه‌های دینی و در نوشته‌های لاتینی و در شعر محلّی ، در فلسفه‌ی سكولاستیك و الهیات مشاهده كرد. اما از سوی دیگر ایتالیا سنت محدود ولی پایداری از آن خود داشت كه به دوران رم باستان باز می‌گشت و این سنت در بعضی از شاخه‌های هنر و شعر، در آموزش افراد غیر روحانی و در رسوم قضایی و مطالعه‌ی دستور زبان و فن بلاغت خود را بیان می‌كرد. ایتالیا بیش از هر كشور دیگر اروپای غربی مستقیماً مدام در معرض تأثیرات بیزانسی قرار داشت. سرانجام پس از قرن یازدهم، ایتالیا زندگی جدید خاص خودش را تحول داد كه این تحول ، در تجارت و اقتصاد ، در نهاد‌های سیاسی شهرهایش و در پژوهش‌های قوانین مدنی و كلیسایی و در پزشكی و فنّ‌نامه نگاری و فن بلاغتِ سكولار خود را بیان كرد. نفوذ فرهنگی فرانسه در فرهنگ ایتالیا فقط با قرن سیزدهم قوی‌تر شد كه رگه‌های این نفوذ را می‌توان در معماری و موسیقی ،‌در لاتین و شعر محلی، در فلسفه و الهیات و در قلمرو پژوهش‌های كلاسیك ملاحظه كرد. بنابراین بسیاری از آفرینش‌های نوعی رنسانس ایتالیا را می‌توان نتیجه‌ی تأثیرات دیر هنگام قرون وسطایی دانست كه از فرانسه نشئت یافته بود اما این بذر در سنتی محدود اما مقاوم و متفاوت و بومی كاشته شد و بار داد. این نفوذ را می‌توان در نمایشنامه‌ی كمدی الهی دانته كه در قرن پانزدهم فلورانس نوشته شد ودر شعر سلحشورانه‌ی آریوستوس (Ariostos) و تاسو (Tasso) مشاهده كرد.
تحول مشابهی را می توان در تاریخ آموزش دید. بنابراین رنسانس ایتالیا را نه فقط در تقابل با فرهنگ فرانسه ی قرون وسطی بلكه بیشتر باید آن را در تقابل با قرون وسطای ایتالیا دید. تمدّن غنی رنسانس ایتالیا چندان مستقیماً از تمدن همان قدر غنی فرانسه ی قرون وسطی سرچشمه نگرفت بلكه بیشتر از سنت های خیلی كم مایه تر ایتالیای قرون وسطی سر بركشید. فقط در آغاز قرن چهاردهم است كه در ایتالیا شاهد افزایش فوق العاده ی فعالیت های فرهنگی در همه ی قلمروها می شویم و همین فعالیت ها ایتالیایی ها را توانا ساختند كه برای دوره ی معینی رهبری فرهنگی اروپای غربی را از چنگ فرانسه بیرون آورند. بنابراین شكی نمی توان داشت كه رنسانس ایتالیایی به معنی رنسانس فرهنگی ایتالیا وجود داشته است. امّا نه آن قدرها در تقابل با قرون وسطی به طور عام یا با قرون وسطای فرانسه بلكه قطعاً در تقابل با قرون وسطای ایتالیایی . نامه‌ای از بوكاچو (Boccaccio) آشكار می‌سازد كه این تحول عمومی را بعضی از ایتالیایی‌های آن دوره می‌فهمیدند و ما باید این تحول را مدام در ذهن خود داشته باشیم اگر می‌خواهیم تاریخ آموزش را در دوره‌ی رنسانس ایتالیا بفهمیم.
شاخص‌ترین و نافذترین جنبه‌ی رنسانس ایتالیایی در قلمرو آموزش ، جنبش اومانیستی و ادبیات اومانیست‌ها است. در بحث‌های دوران ما اصطلاح اومانیسم ، یكی از آن شعارهایی است كه به دلیل ابهامشان تقریباً به طور جهانی و مقاومت‌ ناپذیری به آن‌ها متوسل می‌شوند. هر شخصی كه به ارزش‌های‌انسانی، یا به امور انسانی علاقمند باشد امروزه اومانیست نامیده می‌شود و به دشواری می‌توان شخصی را یافت كه علاقمند نباشد یا وانمود نكند كه علاقمند است كه به این معنا اومانیست خوانده نشود. اما در رنسانس ایتالیا اومانیسم معنای امروزیش را نداشت ؛ مسلماً اومانیست‌های رنسانس به ارزش‌های انسانی علاقمند بودند اما نسبت به علائق اصلی آنان این موضوع عَرضَی بود ؛ آنان به مطالعه‌ی آثار كلاسیك یونانی و لاتینی و ترجمه‌ی آنها علاقه داشتند. این اومانیسمِ كلاسیك رنسانس ایتالیا در وهله‌ی نخست جنبشی فرهنگی ، ادبی و آموزشی بود وگرچه تأثیری قاطع بر اندیشه‌ی رنسانس داشت اما اندیشه‌های فلسفی‌اش را هرگز نمی‌توان كاملاً از علائق ادبی‌اش جدا كرد.
اصطلاح اومانیسم را، كه درباره‌ی جنبش كلاسیستِ رنسانس به كار می‌رود، مورخان قرن نوزدهم رایج كردند، اما اصطلاحات"Humanities" و "humanist" در دوره‌ی خود رنسانس رایج شدند. بعضی از نویسندگان رُم باستان اصطلاح studia humanitatis را به كار می‌برند تا به مطالعه‌ی شعر، ادبیات و تاریخ،نوعی حرمت و احتشام ببخشند و همین بیان را پژوهشگران دوره‌ی اوایل رنسانس ایتالیا به كار می‌گرفتند تا ارزش انسانی آن قلمرو‌های پژوهشی را كه می‌پروردند مانند: دستور زبان، خطا به، شعر، تاریخ و فلسفه‌ی اخلاق، به آن معنایی كه در آن زمان از این اصطلاحات فهمیده می‌شدند، مورد تأكید قرار دهند. خیلی زود معلمان حرفه‌ای این رشته‌ها humanista یا اومانیست نامیده‌شدند ، اصطلاحی كه نخست در آثار اواخر قرن پانزدهم به كار رفت وسپس به طور روزافزونی در قرن شانزدهم اصطلاحی رایج و متداول شد. اومانیسم صرفاً به معنای تمایل عمومی دوره‌ی رنسانس به مهم دانستن پژوهش‌های كلاسیك و شناختن دوره‌ی باستان كلاسیك به منزله‌ی معیاری عمومی و الگوی رهنما برای همه فعالیت‌های فرهنگی است. معمولاً سرآغاز این جنبشی بانام پترارك گره خورده است.رنسانسِِ اومانیسم عصر تحسین چیچیرو [سیسرون] نیز بود. مطالعه‌ی آثار چیچیرو و تقلید از آنها در رنسانس بسیار رایج بود.
در میان مورخان مدرن دو تفسیر از اومانیسم ایتالیایی وجود دارد. نخستین تفسیر جنبش اومانیستی را صرفاً ظهور پژوهش‌های كلاسیك می‌داند كه در دوره‌ی رنسانس انجام گرفتند. این نظر، بیشتر، نظر مورخان پژوهش‌های كلاسیكی است ؛اما چندان شهرت عام نیافته است. مسلماً احیای مطالعات كلاسیك در دوره‌ای مانند دوره‌ی كنونی ما مسئله ای حائز اهمیت نیست و آموزش كلاسیك یعنی فراگیری زبان‌های لاتین و یونانی قدیم عملاً كنار نهاده شده اند. ولی خیلی آسان است كه آموزش كلاسیكی قرون وسطی را ستایش كرد، مخصوصاً در زمان ما كه جز برای تعداد كمی از متخصصان دوره‌ی باستان كلاسیكی ،آموزش كلاسیكی قرون وسطی چندان شناخته شده نیست و احترام كمتری به آموزش زبان‌های كلاسیك نهاده می‌شود ولی ارج بیشتری برای كارهای عملی و نویسندگی "خلاق" و تفكر "نو" قائلند. امروزه تغییری در سمت‌گیری نسبت به پژوهش‌های كلاسیكی یا حتی افزایش دانش خود در قلمرو ادبیات كلاسیك باستان دیگر چندان اهمیتی ندارد تا چه رسد به این كه اهمیت تاریخی داشته باشد. اما در دوره‌ی رنسانس وضعیت كاملاً متفاوت با دوره‌ی ما بود و افزایش آموخته‌های كلاسیك و تأكید بر آن اهمیت فوق‌العاده‌ای داشت.
در حقیقت واقعیات تاریخی متعددی وجود دارند كه این تفسیر را تقویت می‌كنند كه جنبش اومانیست ، ظهور پژوهش‌های كلاسیك بود. اومانیست‌ها پژوهشگرانی كلاسیك بودند و به ظهور پژوهش‌های كلاسیك كمك می‌كردند. در قلمرو مطالعات لاتین آنان تعدادی متون مهم را كه در دوره‌ی قرون وسطی خوانده نمی‌شدند دوباره كشف كردند. و آن گروه از نویسندگان لاتین را هم كه شناخته شده بودند اومانیست‌ها از طریق كپی كردن دست نوشته‌ها‌ی آنان به تعداد زیاد و چاپ آثار آنان شناخته‌ترشان كردند. اومانیست‌ها از طریق مطالعاتشان در گرامر و متون كهن و نوشتن شرح و تفسیر و ایجاد تحول در مطالعات لغت شناختی و تاریخی و كاربرد آنها بر شهرت نویسندگان لاتین افزودند.
حتی مهمتر از متون لاتینی ، تحركی‌ بود كه اومانیست‌ها به پژوهش‌های یونانی دادند. به رغم مناسبات سیاسی ، تجاری و كلیسایی با امپراتوری بیزانس، تعداد كسانی كه در اروپای غربی‌زبان یونانی می‌دانستند. بسیار اندك بود و عملاً هیچ كس علاقه‌ای به ادبیات كلاسیك یونانی نداشت و با آنها آشنا نیز نبود. تقریباً هیچ گونه آموزشی در خصوص زبان یونانی و آثار كلاسیك یونانی در مدارس و دانشگاه‌های اروپای غربی وجود نداشت و هیچ دست نوشته‌ی یونانی در كتابخانه‌های كشورهای اروپای غربی موجود نبود. در قرن‌های دوازدهم و سیزدهم تعداد زیادی از متون یونانی یا مستقیماً از یونانی یااز طریق ترجمه‌ی عربی آنها به زبان لاتینی ترجمه شدند ؛ اما این فعالیت تقریباً به قلمروهای ریاضیات،‌نجوم، طالع‌بینی، پزشكی و فلسفه‌ی ارسطویی محدود می‌شد.
طی دوره‌ی رنسانس این وضعیت به سرعت تغییر كرد. مطالعه‌ی ادبیات كلاسیك یونانی كه در امپراتوری بیزانس در سراسر قرون وسطا پرورده شده بود، از اواسط قرن چهاردهم ،‌ هم از طریق پژوهشگران بیزانسی كه برای دوره‌ای موقت یا دائمی در اروپای غربی اقامت می‌كردند و هم از طریق پژوهشگران ایتالیایی كه برای فراگیری آثار كلاسیك یونانی به قسطنطنیه می‌رفتند به غرب راه یافت. در نتیجه،‌زبان و ادبیات یونانی مكان شناخته شده‌ای در برنامه‌ی درسی مدارس و دانشگاه‌های غربی به دست آورد، مكانی كه تا دو قرن پیش حفظ كرده بود. تعداد زیادی دست نوشته‌های یونانی از شرق به كتابخانه‌های غربی آورده شدند و همین دست نوشته‌ها اساس چاپ مهمترین آثار كلاسیك یونانی شدند. در مرحله‌ی بعد، اومانیست‌ها آثار نویسندگان یونانی را چاپ و منتشر كردند و بر آنها شرح نوشتند و تبحر خود را در مطالعات باستانی ، دستور زبان و نیز روش‌های نقد لغوی و تاریخی به ادبیات یونانی نیز تعمیم دادند.
موضوع دیگری كه اهمیت آن كمتر نیست اما امروزه چندان به آن توجه نمی‌شود ترجمه‌های متعدد اومانیست‌های رنسانس از آثار یونانی به زبان لاتینی بود. تقریباً كل اشعار یونانی ، خطابه‌ها ، تاریخ‌نگاری‌ها ، كتاب‌های مربوط به الهیات و فلسفه‌ی غیر ارسطویی برای نخستین بار از زبان یونانی به زبان لاتینی ترجمه شدند ؛ در حالی كه ترجمه‌های قرون وسطی از آثار ارسطو و نویسندگان علمی یونانی منسوخ شدند و ترجمه‌ها‌ی جدید جای آنها را گرفتند. و این ترجمه‌های لاتینی دوره‌ی رنسانس منبعی برای بیشتر ترجمه‌های آثار كلاسیك یونانی به زبان‌های بومی اروپایی شدند و این ترجمه‌ها خوانندگان بیشتری داشت تا متون مذكور به زبان اصلی‌شان یعنی یونانی. اما به رغم افزایش چشم‌گیر مطالعات یونانی ، آثار و زبان یونانی حتی در دوره‌ی رنسانس، به پای اهمیت زبان لاتینی و مطالعات لاتینی نرسیدند به این دلیل كه زبان لاتینی در سنت قرون وسطای غرب ریشه دوانده بود. با این وصف ، ذكر این نكته لازم است كه اومانیست‌ها مطالعه‌ی آثار یونانی‌در اروپای غربی را در زمانی انجام می‌دادند كه به دلیل انحطاط وسپس سقوط امپراتوری بیزانس زبان و آثار كلاسیك یونانی در شرق اروپا نیز دیگر رونقی نداشتند.
اگر این واقعیات مهم را به دقت به یادآوریم قطعاً نمی‌توانیم منكر این موضوع شویم كه اومانیست‌ها پیش‌كسوتان لغت‌شناسان و مورخان مدرن بودند. حتی یك مورخ علم نمی‌تواند آنان را تحقیر كند. زیرا اگر موضوع پژوهش مورخ علم ، علم است او نباید فراموش كند روشی كه در بررسی این موضوع به كار می‌برد متعلق به قلمرو تاریخ است و اومانیست‌ها در رشته‌ی تاریخ‌نگاری مدرن پیش كسوت بودند. اما فعالیت اومانیست‌های ایتالیایی به پژوهش‌های كلاسیك محدود نمی‌شد، بنابراین، آن نظریه‌ای كه جنبش اومانیستی را صرفاً ظهور پژوهش آثار كلاسیك یونانی می‌داند در مجموع نابسنده است . چون این نظریه نمی‌تواند ایده‌آل بلاغت را ، كه مؤكداً در آثار اومانیست‌ها دیده می‌شود، تبیین كند و نیز نمی‌تواند تعداد پژوهش‌های بیشمار، نامه‌ها، سخنرانی‌ها و اشعاری را توضیح دهد كه از قلم اومانیست‌ها تراویده‌اند .
تعداد این گونه نوشته‌ها خیلی بیشتر از پژوهش‌های كلاسیك و ترجمه آثار كلاسیكی است كه اومانیست‌ها انجام دادند، نگارش این آثار را نمی‌توان نتیجه‌ی ضروری مطالعات كلاسیك آنان دانست. از یك پژوهشگر مدرن در قلمرو آثار كلاسیك یونانی یا لاتینی انتظار نمی‌رود كه در ستایش شهرش به زبان لاتینی شعر بسراید یا به بازدیدكننده‌ی مهم بیگانه‌ای با سخنرانی غرایی به زبان لاتین خوش‌آمد بگوید یا برای حكومتش یك بیانیه‌ی سیاسی بنویسد. این جنبه‌ی مهم از فعالیت اومانیست‌ها را اغلب با ذكر نكته‌ای كوتاه درباره‌ی خودنمایی‌شان ویا قوه‌ی خیال‌پردازی‌شان كه در خصوص هر موضوعی سخنرانی غرایی بكنند كم اهمیت جلوه‌ می‌دهند. البته نمی‌توان منكر خودنمایی و عشق اومانیست ها به سخنوری شد، اما این‌ها علل آفرینش آثارشان و حتی سخنرانی‌هایشان نیستند. اومانیست‌ها پژوهشگران كلاسیكی نبودند كه به دلایل شخصی‌ تمایل به بلیغ نوشتن و بلیغ سخن گفتن داشته باشند بلكه بر عكس ، آنان خطابه نویسان و خطابه‌گویان حرفه‌ای بودند كه جانشینان و وارثان خطابه‌سرایان قرون وسطی شده بودند و این اعتقاد را ترویج می‌دادند – اعتقادی جدید و مدرن – كه بهترین شیوه برای كسب بلاغت ، تقلید از الگوهای كلاسیك‌هاست ؛ و بدین تربیب به سوی مطالعه آثار كلاسیك و لغت‌شناسی كلاسیكی كشانده می‌شدند. اغلب ادعا می‌شود كه اومانیست‌ها طبقه جدیدی را در دوره‌ی رنسانس تشكیل می‌دادند و هیچ‌گونه حرفه‌ی مشخصی نداشتند. این ادعا می‌تواند در مورد پتراك، بوكاچو واراسموس درست باشد، اما اومانیست‌ها منشی شاهزادگان و شورای شهرها بودند یا دبیر دبیرستان‌ها و استاد دانشگاه‌ها كه در آنجا ادبیات و فن خطابه و تاریخ تدریس می‌كردند و گاهی اوقات، هم منشی بودند و همه مدرس. این تحول در قلمرو دستور زبان و مطالعات فن بلاغت و خطابه سرانجام دیگر رشته‌های دانش را نیز متأثر ساخت. از نیمه‌ی قرن پانزدهم به بعد تعداد زیادی حقوقدان، پزشك، ریاضیدان، فیلسوف و متكلم را می‌یابیم كه به همراه رشته‌های تخصصی خودشان، پژوهش‌های اومانیستی را نیز گسترش می‌دهند.
هم اومانیسم و هم سكولاستیسم جای مهمی در تمدن رنسانس ایتالیایی دارند، اما هیچ یك از این دو ، تصویری متحد كننده از این تمدن ارائه نمی‌دهد و این دو با هم حتی كل تمدن رنسانس را تشكیل نمی‌دهند. درست همان‌گونه كه اومانیسم و سكولاستیسم به منزله‌ی دو شاخه‌ی متفاوت در فرهنگ رنسانس همزیستی داشتند، اما شاخه‌های مهمتری از این دو نیز بودند.مثلا می‌توان از تحولاتی نام برد كه در هنر‌های زیبا، در ادبیات بومی، در علوم ریاضی و در دین و الهیات صورت گرفتند. ولی این تحولات به معنای نفی نقش اومانیسم یا سكولاستیسم در فرهنگ رنسانس ایتالیایی نیست.
تحول تحسین‌انگیز هنرهای تجسّمی كه شكوه و جلال رنسانس ایتالیایی است از تصورات غلّوآمیزی چون نبوغ خلاق هنرمندان یا نقش آنان در جامعه و فرهنگ ناشی نشدند. هنرمندان رنسانس در وهله‌ی نخست صنعتگر بودند و اغلب دانشمند می‌شدند نه به دلیل نبوغ والایشان كه نقش تحولات مدرن علم را پیش‌بینی می‌كردند بلكه به این سبب كه بعضی از رشته‌های شناخت علمی، مانند كالبدشناسی (آناتومی) ، پرسپكتیو و مكانیك جزو لوازم ضروری در تحول حرفه‌شان بودند. اگر بعضی از این هنرمند- دانشمندان سهمی چشم‌گیر در پیشرفت علم داشته‌اند این به آن معنا نیست كه آنان كاملاً‌ مستقل بودند یا علم و آموزش زمان خود را خوار می‌شمردند.
سرانجام ریاضیات و نجوم پیشرفت فوق‌العاده‌ای در سده‌ی شانزدهم داشتند و در كاربردهای عملی‌شان و در نوشته های آن دوره‌ و در برنامه‌ی درسی مدارس و دانشگا‌ه‌ها مقام‌های بسیار مهمی را به دست آوردند.
جنیش اومانیستی رنسانس برای فیلسوفان معیارهای جدیدی در فنّ بلاغت ادبی و سنجه‌های تازه‌ای برای انتقاد تاریخی از طریق ارائه‌ی تعداد بیشتری منابع كلاسیك، تهیه كرد ؛ در نتیجه بسیاری اندیشه‌ها و فلسفه‌های باستان دوباره احیا و دوباره مطرح می‌شدند و ازاین طریق كهنه نو به هم می‌آمیختند. علاوه بر این‌ها، گر چه اومانسم خودش به هیچ فلسفه‌ی خاصی تعلق خاطر نشان نمی‌داد ؛ اما در برنامه‌اش ایده‌های عمومی‌یی وجود داشتند كه برای اندیشه‌ی رنسانس حائز اهمیت بسیار بودند. یكی از این ایده‌ها برداشت اومانیست‌ها از تاریخ و نیز موقعیت تاریخی خودشان بود. آنان معتقد بودند كه دوره‌ی كلاسیك باستان از بیشتر جنبه‌ها دوره‌ای كامل بوده و در پی این عصر طلایی، عصر طولانی انحطاط، عصر تاریكی یا قرون وسطیآمده است؛ اما وظیفه و تقدیر دوره‌ی اومانیست‌ها این است كه دوره‌ی كلاسیك باستان را احیا كنند و آموزش هنر و علوم‌اش را نیز نوزایی. بنابراین، این خود اومانیست‌‌ها بودند كه مفهوم رنسانس یعنی مفهوم نوزایی را رایج كردند ولی اكنون بعضی از مورخان مدرن از این مفهوم به تندی انتقاد می‌كنند.
حتی از این هم مهمتر تأكیدی بود كه در برنامه‌ی فرهنگی و آموزشی اومانیست‌های رنسانس در خصوص انسان وجود داشت و این موضوع باید حتی برای "اومانیست‌های" معاصر ما نیز خوشایند باشد و اومانیست‌های رنسانس را گرامی بدارند ( گرچه شاید ایده‌آل‌های برنامه‌ی آموزشی‌شان چندان خوشایند اومانیست‌های معاصر نباشد ).
هنگامی كه اومانیست‌های رنسانس پژوهش‌های خود را "انسانی‌ها" یا studia humanithtis می‌نامند، آنان این ادعا را بیان می‌كنند كه این پژوهش‌ها به آموزش و تربیتِ موجودِ انسانیِ ایده‌آل كمك می‌كنند. بنابراین، این نوع پژوهش‌ها برای انسان در مقام انسان حیاتی اند. بدین سان ،آنان دغدغه ی خاطر خود را برای انسان و حرمت او بیان می‌كردند و این موضوع صراحتاً الهام بخش بسیاری از نوشته‌های آنان بود.
افلاطون گروی رنسانس ایتالیا كه درآثار مارسیلیو فیچپنو (Marsilio Ficino) (1433-1499) رهبر آكادمی فلورانس و درآثار دوست و شاگردش جواننی پیكو دِلا میرندولا (Giovanni Pico dell Mirandola) (1463-1494) به قلّه‌ خود می‌رسد از بسیاری جنبه‌ها بر آمده از جنبش اومانیسم بود. هم فیچینو و هم پیكو تعلیمات كامل اومانیستی دیده بودند و معیار‌های سبك گرایانه و كلاسیكی اومانسیت‌ها را در خود جذب كرده بودند. تفوقی كه برای افلاطون قائل بودند از پیش كسوتانشان پترارك و دیگر اومانیست‌های دوره‌ی اوایل رنسانس نشئت می‌گرفت. كوشش فیچینو برای ترجمه‌ی آثار افلاطون و نو افلاطونیان باستان مقایسه‌پذیر با ترجمه‌هایی است كه اومانیست‌ها از دیگر نویسندگان كلاسیك انجام می‌دادند. تلاش او برای احیا و نوزایی عقاید افلاطونیان بازتاب گرایش عمومی برای احیای هنر‌ها، ایده‌ها و نهاد‌های باستان بود و فیچینو خود در یكی از نامه‌هایش می‌گوید كه تلاش برای احیای فلسفه‌ی افلاطونی را با نوزایی دستور زبان، شعر، خطابه، نقاشی، سفال، معماری، موسیقی و ستاره‌شناسی كه در قرن او صورت گرفته است قابل مقایسه می‌داند.
سه جریان عمده‌ی فكری رنسانس یعنی اومانیسم، افلاطون‌گرایی و ارسطوگرایی با هدفِ زندگی انسان و مكان او در كیهان دغدغه خاطر داشتند و این دغدغه‌، بیان خود را نه فقط در معیارهای معینی برای سلوك فرد بلكه همچنین در احساس قوی‌یی می یافت كه برای مناسبات انساتی و همبستگی نوع بشر قائل بودند. جنبش اومانیستی كه منشأاش فلسفی نبود ایده‌هایی عمومی اما مبهم ارائه می‌داد، و از این طریق الهام‌هایی را موجب می‌شد و متون باستان را فراهم می‌آورد. افلاطونیان و ارسطوییان كه فیلسوفان حرفه‌ای بودند با علائق انگارشی و تربیت فلسفی این ایده‌های مبهم را اخذ می‌كردند، و آنها را به صورت عقاید فلسفی معینی در می‌آوردند و جایی مهم در نظام‌های ساخته و پرداخته شده‌ی متافیزیكی‌شان به آنها می‌دادند.
پس از نخستین ربع قرن شانزدهم، جریان‌های فكری رنسانس اولیه به حیات خود ادامه دادند اما به طور روزافزونی نخست تحت‌الشعاع مشاجرات كلامی كه از اصلاح دین (رفرماسیون) ناشی می‌شدند قرار گرفتند و بعداً‌ نیزتحت‌الشعاع تحولاتی واقع شدند كه به ظهور علم مدرن و فلسفه مدرن انجامیدند. با این وصف، رنسانس اوایل میراثی بر جای گذاشت كه لااقل تا پایان قرن هجدهم مؤثر بود. اومانیسم رنسانس در آموزش و سنت‌های ادبی اروپای غربی و پژوهش‌های تاریخی و لغت شناختی زنده ‌ماند، افلاطون‌گرایی رنسانس تأثیر افلاطون و فلوطین (پلوتینوس) را به همه‌ی آن متفكرانی منتقل كرد كه می‌كوشیدند تا از فرم ایده‌آلیستی فلسفه دفاع كنند و ارسطوگرایی رنسانس، گرچه تا حدودی با فیزیكی تجربی و علم تجربی منسوخ شد اما به بسیاری جریان‌های آزاداندیشی كه بعداً ظهور كردند الهام بخشید. در صف طولانی فیلسوفان و نویسندگانی كه تاریخ و سنت اندیشه‌ی غربی را ساخته‌اند، جایی متمایزی به اومانیست‌ها، افلاطونیان و ارسطوییان رنسانس ایتالیا اختصاص دارد. بسیاری از ایده‌های متفكران رنسانس ایتالیا اكنون صرفاً موضوعی برای كنجكاوی‌های تاریخی شده‌‌اند اما بعضی از آنها نیز شامل هسته‌ی حقیقت پایداری هستند که می‌توانند دارای پیام و الهامی برای نوع بشر باشند. نگارنده از آن رو به تشریح جنبش اومانیسم پرداخت چون كاسیرر به تفصیل درباره‌ی آن در این كتاب سخن نگفته است.
در بحث‌های راجع به رنسانس این سخن همواره تكرار می‌شود كه :«انسان، كانون علاقه شد». اما این سخن نیز همان قدر درست است كه طبیعت، كانون فكر شد. اما این پرسش مطرح می شود که رابطه ی میان طبیعت با انسان جگونه تفسیر می شد. پیش از هر چیز این تصور كه انسان می‌تواند چیزی را از طبیعت در اختیار خود گیرد یعنی طبیعت دومی از طبیعت اولیه بیافریند، دستاورد رنسانس است. شناختِ طبیعت و سلطه‌ی بر آن به موازات كشف مفهوم "انسانیت" صورت گرفت كه ایده‌ی اخیر از ایده‌ی پیشرفت انسانیت جداناشدنی است. مقوله‌ی انسانیت نخست در پرتو انسان شناسی عمومی و اندیشه‌ی اجتماعی – فلسفی ظاهر می‌شود. پیشرفت انسانیت نخست در محتوای كانكریت یعنی در ارتباط با "سلطه‌ی بر طبیعت" نمایان می‌شود. طبیعت، ابژه یا شیء می‌شود كه قوانین خود را دارد ( گرچه در اوایل، این قوانین بیشتر در قالب انسان گونه پنداری تفسیر می‌شدند ) و وظیفه‌ی ذهن انسان شناخت این طبیعت بود. و به ذهن انسان وزنه‌ای برابر با طبیعت داده می‌شد. تأكید بر ذهن انسان به این معنا بود كه نتایج شناخت به هیچ‌وجه وابسته به رفتار اخلاقی شخص شناسنده نیستند. سوژه (انسان، انسانیت) اكنون رویاروی ابژه ( طبیعت، كیهان ) كه قوانین ویژه‌ی خود را داشت، می‌ایستاد تا بیاموزد كه این طبیعت را بشناسد و یكی از راه‌های پیدایش فردیت همین بود. هر چیزی كه درباره‌ی مفهوم پویایی انسان بگوییم دربردارنده مفهوم درون‌باش ( Immanence ) است. یعنی توجه و تمركز بر زندگی دنیوی یا به دیگر سخن سكولار شدن ارزش‌های حاكم بر زندگی بشر.
-2 سخنی چند درباره‌ی موضوع تاریخ
موضوع پژوهش تاریخی چیست؟ پاسخ به نظر آشكار می‌رسد: پژوهش تاریخی می‌كوشد تا گذشته را بشناسد. اما گذشته برای همیشه گذشته است. گذشته همیشه در نیستیِ نسیان محو شده است. بنابراین گذشته دیگر وجود ندارد و تا آنجا كه "وجود دارد" همیشه چیزی از میان رفته و دور است. از این رو تنها راهی كه می‌توانیم در مقام مورخ به گذشه رهیابیم از طریق‌" خاطره "ی آن است و عمل "یادآوری" برای گذشته، وجود ایده‌آل تازه‌ای تهیه می‌كند. اندیشه‌ی تاریخی، فرآیند "یادآوری" است كه با آن، گذشته در زمان حال و برای زمان حال بازسازی می‌شود. اما اگر گذشته دیگر حضور نداشته باشد، مورخ با چه چیزی فرآیند "یادآوری" را آغاز می‌كند؟ در اینجا نیز به نظر پاسخ آشكار می‌رسد : مورخ گذشته را از مواد برجای مانده و موادی كه گذشته برای زمان حال بر جای گذشته است بازسازی می‌كند. این "ردپاهای" مادی را مورخ اشیای مادی نمی‌بیند بلكه سمبل‌هایی می‌شناسد كه مادی شدن یا متجسّم شدن روح عصر پیشین را ارائه می‌دهند. نه اشیاء نه حوادث بلكه اسناد و بازمانده‌ها، نخستین و بی‌واسطه ‌ترین موضوع شناخت تاریخی هستند. حروفِ مادیِ متون، فی‌نفسه، چیزی بیش از یك شیء فیزیكی نیستند كه در زمان و مكان جایی دارند و تابع قوانین طبیعت‌اند، متن مادی به منزله‌ی شیء فیزیكی، بخشی از گذشته‌ نیست بلكه چیزی است كه فقط در زمان حال پیدا می‌شود. شكل مادی یك نامه، فقط در لحظه‌ای كه خوانده می‌شود، یعنی در لحظه‌ای كه به منزله‌ی نشانه‌ای با معنا یا "امر واقع تاریخی" گرفته شود یك " نامه " می‌شود. فقط از طریق روند پیچیده‌‌ی یادآوری تاریخی است كه این شیِ "محض" ، " معنادار " می‌شود و به سمبلی تبدیل می‌شود كه می‌تواند بصیرتی در خصوص گذشته به ما بدهد. مورخ باید بیاموزد كه چگونه اسناد و مدارك خود را نه فقط به منزله‌ی بقایای مرده‌ی گذشته بلكه پیام‌هایی زنده از گذشته بخواند و تفسیر كند.پیام هایی که به زبان خاص خودشان با ما سخن می گویند.ام محتوای سمبلیک این پیام ها بی‌درنگ مشهود نیست؛بلكه كار زبان‌شناس، واژه‌شناس و مورخ است تا آنها را به سخن وادارد و زبان‌شان را بفهمد. بنابراین معنای شیِ تاریخی به عملِ یادآوری وابسته است: اشیا و اسناد و مدارك تاریخی فقط تا وقتی هستی حقیقی دارند كه به یادآورده شوند و عمل یادآوری باید مداوم و ناگسسته باشد.
وقایع گذشته‌ی فلسفی، آموزه‌ها و نظام‌های متفكران بزرگ بی‌معنی هستند مگر آن كه تفسیر شوند. متون چیزی نمی‌گویند تا این كه از طریق تلاش‌های مورخ وادار به سخن گفتن شوند. آنها نه تنها ناقص‌اند بلكه در بسیاری موارد، اگر نه در بیشتر موارد، تاریك و متناقض‌اند. برای روشن‌ كردن این تاریكی و از میان بردن این تناقض‌ها به نوع خاصی از تفسیر، به "هرمنوتیك " تاریخی نیاز است.
بازسازی تجربیِ گذشته‌ی تاریخی
گرچه اسناد و مدارك تاریخی در قالب وجود مادی محض‌شان هرگز فهمیده نمی‌شوند اما مورخ هرگز نباید بُعد مادی آن‌ها را به دست فراموشی بسپارد. به همین دلیل بازسازی گذشته همیشه از طریق "بازسازی تجربی" آغاز می‌شود. از این لحاظ كاسیرر خود قهرمان عینیتِ دقیقِ تاریخی است. او در رساله‌ای درباره‌ی انسان می‌نویسد:
«مورخ باید همه‌ی اسناد و مدارك مربوط به موضوع را گرد آورد تا آنها را به عالی‌ترین دادگاه قانون، به دادگاه تاریخِ جهان تسلیم كند. اگر او در انجام وظیفه‌ی خویش قصور كند، اگر به دلیل حُب و بعض حتی یك مدرك را از میان ببرد یا آن را نادیده بگیرد پس او از انجام عالی‌ترین تكلیف خود بازمانده است» .
اما مواد تاریخی گذشته همیشه از گزند گذشت زمان در امان نمانده‌اند. پس مورخ اغلب فقط قطعات ناقصی در اختیار دارد كه باید روی آنها كار كند. این قطعات ناقص باید گردآوری و مرتب و منظم شوند پیش از آن كه فهمیده شوند. در خصوص فلسفه، فرآیند استوار كردن چاپ‌های كامل نوشته‌های سنتی در فرآیند طولانی یادآوریِ تاریخی نخستین گام دشواری است كه باید برداشته شود. كاسیرر خود حرفه‌ی فلسفی خویش را با چاپ انتقادی آثار لایب نیتس و كانت آغاز كرد و چاپ انتقادی نوشته‌های چاپ نشده‌ی او برای بازسازی اندیشه‌ی او از ضروریات است.
پانوشت ها
- Wilhelm Dilthey, Gesammelte Schriften, Stuttgart ,1957, Bd.2,S.I.
2- The New Cambridge Modern History, I. Renaissance (1439-1520) , (ed. G. R. Potter) Cambridge Univetsity Press, 1977 , P.1.
3-مطالب بالا با استفاده از كتاب زیر نوشته شده است:

Paul Oskar Kristeller, Renaissance Thought, Harper & Row Pub.1995.