(مصاحبه ی حامد يوسفي با یدالله موقن )
>. book>cassirer




كارنامه يدالله موقن ازاين قراراست:
تولد: اصفهان، ۱۳۲۷

ليسانس فيزيك (دانشگاه هال، انگلستان(

فوق ليسانس در تاريخ علم و فلسفه علم (دانشگاه ليدز، انگلستان)


موقن به واسطه تقابلش با انديشه هاي رايج ماركسيستي - انديشه هايي كه او آنها را اسطوره اي مي داند - منازعات فراواني بر انگيخته است .

اين گفت وگو به صورت مكتوب با اين روشنفكر و مترجم ساكن اصفهان انجام گرفته و تا حد زيادي نظرات «روشنگرانه »او و دفاعش از عقل مدرن را روشن مي كند .




ــ آقاي موقن براي خواننده ناآشنا با كتاب«فلسفه ی روشنگري» جالب است كه بداند موضوع این كتاب چيست؟ آيا تاريخ فلسفه ای است مانند ساير تاريخ فلسفه ها؟

* موضوع كتاب " مدرنيته " است. واژه مدرنيته بسيار شنيده شده اما اين كه مدرنيته چيست كمتر مورد گفت وگو قرار گرفته است. كتاب ، انديشه قرن هفدهم و به ويژه قرن هجدهم را مورد بحث قرار مي دهد. آن چيزي كه امروزه جهان مدرن، مدرنيته، سكولاريسم، علم و عقلانيت مي ناميم در همين عصر روشنگري پايه ريزي شده اند. ما چه موافق مدرنيته باشيم چه مخالف آن، بايد آن را بشناسيم و يكي از مهمترين و مستندترين منابع براي شناخت مدرنيته همين كتاب كاسيرر است. كتاب «فلسفه روشنگري» تاريخ فلسفه است اما ارائه مطلب در آن به صورت كتاب هاي معمول تاريخ فلسفه انجام نگرفته. در اينجا موضوع ها طبقه بندي شده اند و نظر هر فيلسوف درخصوص آن موضوع مطرح شده و مورد نقد و بررسي قرار گرفته. هدف كتاب مثل كتاب «پديدارشناسي روح» هگل ارائه پديدارشناسي از روح فلسفي عصر روشنگري است.

ــ همان طور كه گفتيد شيوۀ كاسيرر بررسي روشنگري از دريچه شاخه هاي گوناگون معرفت بشري اعم از علوم طبيعي، تاريخ، دين، زيبايي شناسي و... است. اما به نظر شما در يك جمع بندي كلي تعريف كاسيرر از عصر روشنگري چيست؟

* عنوان كتاب كاسيرر به زبان آلماني هست : Die Philosophie der Aufklarung. واژۀ Aufklarung كه من آن را به روشنگري ترجمه كرده ام از ميانۀ سده هجدهم در زبان آلماني به اين معنا به كار مي رود كه انديشه انسان از طريق «نور طبيعي» خرد روشن مي شود. در اينجا «نور طبيعي» در تقابل با «نور فوق طبيعي» يا «نور الهي» وحي انبياي بني اسرائيل يا وحي حضرت مسيح است. پس روشنگري يعني روشن كردن يا روشن شدن امور و مسائل از طريق نور طبيعي عقل بشر. كاسيرر در صفحات ۱۰۵ تا ۱۰۷ كتاب مي گويد: «در نظام ديني قرون وسطا، بدان گونه كه در فلسفۀ مدرسي تبلور يافت، هر مرحله از واقعيت جايي ويژه داشت و بر مبناي اين جايگاه ويژه، ارزش آن نسبت به نزديكي يا دوري اش از علت نخستين تعيين مي شد. در اين نظام ديني براي شك جايي وجود نداشت.» پس وقتي دكارت مي گويد بايد در همه چيز شك كرد، به فلسفه مدرسي اعلان جنگ مي دهد. كاسيرر در دنبالۀ مطلب مي گويد: «در همه تفكرات قرون وسطايي اين آگاهي بود كه كائنات در پناه نظم و ترتيبي نقض ناشدني قرار دارند و كار انديشه آفرينش نيست بلكه پذيرش است. خدا، روح و جهان سه تكيه گاه بزرگ اند كه تمامي كائنات به آنها متكي اند و نظام شناخت معطوف به آنهاست. شناخت طبيعت به هيچ وجه از اين نظام جدا نيست بلكه از همان آغاز در دايره معين وجود محصور مي شود و اگر از اين دايره بيرون رود سرگردان مي شود و آن نوري كه حوزه مقدرش را روشن مي كند خاموش مي شود.» يعني شناخت ِ«طبيعت» مترادف است با شناخت آفرينش و شناخت آفرينش نيز از طريق وحي انبياي بني اسرائيل و حضرت مسيح كه در كتاب مقدس مندرج است برما مكشوف شده است. كاسيرر اضافه مي كند: «كمال واقعي طبيعت را نبايد در طبيعت يافت بلكه بايد آن را در فراسوي قلمرو طبيعت جست. علم، اخلاق، قانون و دولت را نمي توان بر شالودۀ خود آنها مستقر و استوار ساخت، كمكي فوق طبيعي همواره مورد نياز است تا آنها را به كمال حقيقي شان برساند. زيرا «نور طبيعي» ديگر تكيه گاه هيچ حقيقتي نيست، آن نور خاموش شده است و نمي تواند با تلاش خود از اين تاريكي رهايي يابد و دوباره روشن شود.» اما برعكس، روشنگري مدعي است كه قرون وسطا، عصر ظلمت وتاريك انديشي بود. «نور طبيعيِ» خرد انسان نه تنها خاموش نشده بلكه خودبسامان و مستقل از وحي ِ مندرج در كتاب مقدس است. فقط كافي است كه پيشداوري ها و خرافاتي كه جلو چشم عقل را گرفته اند از ميان ببريم تا «نور طبيعي» عقل همه چيز را روشن كند. برپايه اين ادعا اكنون عقل بشر مي تواند مستقل از وحي مندرج در كتاب مقدس علم و اخلاق و قانون و دولت را صرفاً با منابع خود بنا كند. بنابراين كاسيرر در هر فصل كتاب اين موضوع را بررسي مي كند كه خرد چگونه صرفاً بر پايه ابزارهاي خود كه تحليل و تركيب اند توانست علوم طبيعي، اجتماعي، حقوق و زيبايي شناسي را بنا نهد. موضوع كتاب پايه ريزي سكولار شاخه هاي مختلف دانش بشري است.

ــ آن طور كه شما در مقدمه خود آورده ايد كاسيرر نخستين كسي است كه نام هاي گاليله، كپلر، نيوتن و... را وارد تاريخ فلسفه كرده. نظر او درباره تأثير علوم طبيعي و خصوصاً فيزيك بر انديشه روشنگري چيست؟

*كاسيرر در پيشگفتار خود بر كتاب فلسفه روشنگري مي گويد كه جنبش روشنگري تنها يك بخش و يك مرحله خاص از كل تحول عقلي را تشكيل مي دهد كه به نيروي آن، انديشه فلسفي نو از اعتماد به نفس و خودآگاهي ماهوي خويش بهره مند شد. مراحل ديگر اين تحول را كاسيرر در كتاب هاي «فرد و كيهان در فلسفه ی رنسانس» و «رنسانس افلاطوني در انگلستان و مكتب كمبريج» بررسي كرده. جنبش روشنگري در خود محصور نيست بلكه به گذشته و آينده هم توجه مي كند. شاخص ترين متفكر رنسانس گاليله است. گاليله مفهومي تازه از حقيقت يعني حقيقت طبيعت را اعلام كرد كه بنيادهاي تعاليم كليسا را متزلزل كرد. آن چيزي كه تعاليم كليسا را مورد ترديد قرار مي داد نظريۀ خورشيد- _ مركزي نبود كه كوپرنيكوس اعلام كرده بود بلكه همين مفهوم تازه از حقيقت بود. گاليله مي گفت حقيقتِ طبيعت همواره در برابر چشم هاي ماست. اين حقيقت چيزي نيست كه يك بار به انبياي بني اسرائيل و حضرت مسيح وحي شده باشد. حقيقت طبيعت همواره در برابر ديدگان ماست. اما براي فهم اين حقيقت بايد با زبان رياضي آشنا بود. زبان اين حقيقت، شكل هاي هندسي يعني دايره و بيضي و مثلث و امثالهم است. در كتاب مقدس كه سخني از رياضيات به ميان نيامده. پس شناخت طبيعت كه بر پايه كار بردن رياضيات صورت مي گيرد شناختي مستقل از مندرجات كتاب مقدس است. با اعلام اين موضوع، گاليله علم فيزيك را سكولار كرد و آن را از الهيات مستقل دانست. تكيه گاه علم فيزيك از اين پس خرد انسان بود. سكولارشدن ِ روش پژوهش طبيعت الگويي شد براي ديگر شاخه هاي شناخت. پس از گاليله نوبت به دكارت رسيد كه جهان بيني قرون وسطا را واژگون كند. دكارت اعلام كرد كه بايد در همه اعتقادات سنتي و مراجع خارج از عقل مثل كتاب مقدس، سنت و كليسا، پاپ و فرمانروا شك كرد و هيچ عقيده اي را نپذيرفت مگر اين كه عقل آن را تحليل كرده و به اصول بديهي تحويل كرده باشد. با شك دستوري دكارت، سوژه يا نفس درك كننده و اراده كننده پا به عرصه وجود مي گذارد؛ یعنی فردیت شکل می گیرد . اين سوژه مي تواند با عقل خود امور را تحليل كند و حقيقت را بيابد.اگر چنین سوژه یا فردی وجود نداشته باشد نمی توان از حقوق بشر و دموکراسی و مشارکت در امور سیاسی سخن گفت ؛ زیرا عقل ِ همین فرد یا عقل سوژه ، پایه و اساس همه ی امورقرار می گیرد . پس نخستين انقلاب فكري، انقلاب كوپرنيكوس بود كه نظريه زمين ــ مركزي را مردود شمرد و به جاي زمين، خورشيد را مركز قرار داد. با نظريه خورشيد ــ مركزي، زمين ديگر مركز جهان نبود و انسان نيز ديگر اشرف مخلوقات نبود. اين نخستين بحران در وجدان انسان غربي بود، زيرا اين انقلاب فكري، بشر را از عرش پايين آورد و در سياره اي ناچيز جاي داد، خانه اش ديگر مركز و محور كائنات نبود بلكه سيارۀ بي مقداري بود در كيهان بي كران. دومين انقلاب فكري را گاليله كرد كه فيزيك را از الهيات مستقل ساخت. سومين انقلاب فكري با دكارت صورت گرفت كه عقل بشر را به جاي كتاب مقدس و سنت و پاپ و كليسا و فرمانروا قرارداد. با اين كار دكارت، سوژه آفريده شد. در اروپاي غربي فلسفه دكارت خرافات را از ميان برد و عصر «انديشه هاي روشن و متمايز» آغاز گشت. اكنون همه چيز را با محك عقل مي سنجيدند حتي محتويات كتاب مقدس را. اعتقادات سنتي نيروي خود را بر اثر اين انقلاب هاي فكري از دست دادند. "عصر ايمان" جايش را به "عصر خرد" داد. اما هنوز در اين مورد كه آيا خرد بشري مي تواند جهان را بشناسد و قوانين آن را كشف كند جاي شك وجود داشت. روش دكارت براي پژوهش طبيعت روش قياسي و استنتاجي بود. از نظر دكارت جوهر ماده، امتداد محض است و شناخت امتداد، موضوع هندسه است پس هندسه خدايگان فيزيك است، هندسه، طبيعت جهان مادي و خواص اساسي كلي آن را با تعريف هاي دقيق بيان مي كند و با شروع از همين تعريف ها و از طريق زنجير انديشه به تعين امر جزيي و امر واقع مي پردازد. اما نيوتن روش دكارت را براي پژوهش طبيعت مردود شمرد. به نظر نيوتن روش پژوهش در فيزيك از بالا به پايين يعني از اصول موضوعه و مبادي به امور واقع نيست، بلكه از پايين به بالاست يعني از پديدارها به قوانين و اصول و مبادي است.
نيوتن وارث دستاوردهاي گاليله و كپلر است. كپلر رصد پديدارهاي آسماني را به درجه اي از دقت رساند كه پيش از او هرگز صورت نگرفته بود. او به قوانيني دست يافت كه مدار سيارات را توصيف مي كرد و رابطه ميان زمان گردش هر سياره به دور خورشيد را با فاصله آن تا خورشيد تعيين مي كرد.
نيوتن قانون گاليله درخصوص سقوط آزاد اجسام و قوانين كپلر را در بارۀ قانون جاذبه عمومي يگانه كرد. او پديدارهاي طبيعي مانند سقوط آزاد اجسام، جزر و مد، حركت ماه به دور زمين و حركت سيارات به دور خورشيد را تحت يك قانون درآورد يعني قانون جاذبۀ عمومي. اين قانون جهان شمول بود و كشف آن پيروزي روش جديد علمي بود. دشمنان علم ناگزير شدند قدرت خرد بشر را در شناخت طبيعت تصديق كنند. روش نيوتن تحليلي و استقرايي است. اين روش كه نيوتن آن را تحت عنوان «قواعد استدلال در فلسفه» در كتابش «اصول رياضي فلسفه طبيعي» بيان كرده و بنده آن را ترجمه كرده و در مقدمه خود بر كتاب فلسفه روشنگري آورده است، انديشه روشنگري را زير سلطه خود دارد. در اينجا علم فيزيك، روش پژوه خود را نه تنها مستقل از فلسفه به دست مي آورد بلكه سرمشق انديشه فلسفي و ساير رشته هاي دانش نيز قرار می گیرد. از آن زمان به بعد نقش فلسفه در روش پژوهش علوم طبيعي و اجتماعي رو به نقصان مي گذارد و امروزه هيچ دانشمندي روش پژوهش رشته خود را از فلسفه دريافت نمي كند. علوم طبيعي و اجتماعي مستقل از فلسفه شده اند و فلسفه زير دست آنها قرار گرفته است.

ــ شما در مقدمه اي كه بر كتاب نوشته ايد، روشنگري را عصر سكولارسازي دانسته ايد، سازوكارهاي اين فرآيند چيست و آيا فارغ از سكولاريزاسيون مي توان دستاوردهايي نظير دموكراسي، آزادي و حقوق بشر را به چنگ آورد؟

* در پاسخ به پرسش هاي پيشين شما گفتم كه گاليله علم فيزيك را از الهيات مستقل كرد. با نيوتن روش پژوهش علم فيزيك سرمشق و الگوي ديگر علوم و حتي فلسفه شد. هگل مدعي بود كه نيوتن، دائيست بوده و فيزيكي بي خدا ساخته است. يعني هگل دريافته بود كه علم فيزيك، سكولار است. ديگر رشته ها مانند روانشناسي، زيست شناسي، حقوق و علوم اجتماعي نيز به دنبال فيزيك، سرشتي سكولار يافتند و مستقل از الهيات شدند. اما چه ارتباطي ميان دموكراسي و آزادي و حقوق بشر با سكولاريسم وجود دارد بايد عرض كنم كه جامعه ما متأسفانه در مورد دموكراسي و مباني نظري و فلسفي آن درك درستي ندارد. نخست اين كه دموكراسي يك فرهنگ است، پس براي استقرار دموكراسي در يك جامعه، بايد فرهنگ دموكراسي را فرهيختگان جامعه خلق كنند.
بايد جامعه مدني كه يك جامعه سكولار است شكل گرفته باشد. اما اگر شما به سخنان مريدان مرحوم دكتر مصدق گوش دهيد، مي گويند كه زمان مصدق در ايران دموكراسي بود. اما از ديدگاه علمي اين ادعا به قلمرو اوهام و تخیلات تعلق دارد نه واقعيت سياسي ــ اجتماعي. آيا با ظهور يك سياستمدار، دموكراسي برقرار مي شود و با رفتن او از ميان مي رود؟ ماركسيست هاي ايراني كه بيشتر شبه فاشيست بوده اند تا دموكرات و آزاديخواه ، دموكراسي و آزادي را ترهات " بورژوايي " مي دانستند و خواهان ديكتاتوري پرولتاريا بودند كه در حقيقت، ديكتاتوري باند خودشان بود. روشنفكران ايراني چه مصدقي، چه ماركسيست، آزادي طلب نبوده اند. خصلت اساسي دموكراسي، برخلاف نظر مصدقي ها، غيرشخصي بودن آن است. ايجاد دموكراسي در دست يك شخص نيست بلكه مسئله اي اجتماعي است. تداوم دموكراسي نيز به هيچ سياستمدار يا رهبري وابسته نيست بلكه به نفوذ فرهنگ دموكراسي در آحاد ملت وابسته است. دموكراسي به اخلاق مدني و فضيلت مدني متكي است كه اين دو نيز متعلق به فرهنگ سكولار هستند و در جامعه ما شكل نگرفته اند. دموكراسي وقتي در يك جامعه برقرار مي شود كه نظام حكومتي آن غيرشخصي و عقلاني شده باشد. نظام قضايي آن عقلاني شده باشد و نظام قانونگذاري آن نيز عقلاني شده باشد يعني ارگان هاي مختلف جامعه عقلاني شده باشند.
در اين صورت در چنين جامعه اي تفكيك قوا وجود خواهد داشت. تفكيك قوا، لااقل از نظر منتسكيو، در يك جامعه سكولار معني دارد. نظريه پرداز حقوق بشر گروتيوس است. او كشيش بود، اما نظريه حقوق بشر را ناشي از احكام يهودي - مسيحي نمي دانست. الگوي او براي ارائه نظريه حقوق بشرنه احكام يهودي ــ مسيحي بلكه علم فيزيك بود. او ارج بسيار براي گاليله قائل بود. گروتيوس مي خواست گاليلۀ علم حقوق شود. يعني علم حقوق را مستقل از الهيات كند و آن را علمي سكولار نمايد. او نظريه حقوق بشر را در قلمرو خرد نظري مستقر كرد. متأسفانه ما از مباني نظري و فلسفي نظريه حقوق بشر درك درستي نداريم. نظريه حقوق بشر يك نظريه سكولار است، همچنان كه آزادي و دموكراسي مقوله هايي مدرن و سكولار هستند. همچنان كه گفتم اين مقوله ها در جامعه مدني غربي شكل گرفته اند و در جوامع سنتي شرقي، چه درگذشته و چه حال، پيشينه اي ندارند. متاسفانه در زبان فارسی برای واژه سکولار یا لائیک معادلی وجود ندارد . بعضی از نویسندگان واژه " عرفی " را به جای سکولار یا لائیک به کار می برند که به نظر من نه تنها اشتباه است بلکه زیانبار و خطرناک نیز هست . زیرا ، عرفی به معنای رسم و سنت است . مثلا ، میان قانون عرفی که معادل traditional law است با قانون سکولار از زمین تا آسمان تفاوت است . قانون عرفی ، قانونی ماهوی و غیر عقلانی است و کسی آن را وضع نکرده بلکه اززمان های گذشته وجود داشته است ؛ اما قانون سکولار قانونی شکلی و عقلانی است و آن را وضع می کنند . وقتی واژه " عرفی " را به جای سکولار به کار ببریم سرشت سکولار بودن را از میان برده ایم .

ــ قرائت شمار قابل توجهي از فيلسوفان قرن بيستم از روشنگري قرائتي همدلانه نيست و نسبت به آن انتقاداتي اساسي دارند. نيچه و نسلي از فيلسوفان موسوم به پست مدرن از اين دسته اند. ماكس هوركهايمر و تئودور آدورنو در كتاب «ديالكتيك روشنگري» در فصلي با عنوان مفهوم روشنگري مي نويسند: «روشنگري به مفهوم تفكر مترقي در عام ترين شكل آن، همواره كوشيده است تا آدميان را از قيد وبند ترس رها و حاكميت و سروري آنان را برقرار سازد با اين حال، كره خاك كه اكنون به تمامي روشن گشته، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناك است.» جايگاه كاسيرر اين ميانه كجاست؟

* فلسفه روشنگري، فلسفه مدرنيته است. هدف فلسفه روشنگري روشن كردن جهان و از ميان بردن جهل و خرافات است. از اين رو به خرد و علم مباهات مي كند و هر چيزي را كه با عقل همخواني نداشته باشد متعلق به قلمرو پندار و تخيل مي داند. روشنگري به گاليله و نيوتن مي بالد يعني علم را برتر از اسطوره و عقل را برتر از تخيل مي داند. پس اگر برعكس كسي اسطوره را برتر از علم و تخيل را برتر از عقل دانست با روشنگري و هدف هايش مخالف است. فيلسوفاني كه زمينه تفكرشان اسطوره اي ــ شعري است نه علم، دشمن سوگند خورده روشنگري هستند و كساني كه شما نام برديد در زمره همين فيلسوفان اند. روشنگري قرن هفدهم و به ويژه قرن هجدهم را در برمي گيرد. ولي در قرن نوزدهم ما در اروپا به ويژه در آلمان جنبش رومانتيك و جنبش موسوم به «طوفان و فشار» را داريم كه سخت مخالف روشنگري اند. آنها روشنگري را متهم به اين مي كنند كه همه چيز را بر پايه عقل قرارداده و همه چيز را با عقل مي سنجد و اين وضع به زيان احساسات، رموز، امر ارگانيك و امر تاريخي است. روشنگري عقل را پرورده و تخيل اسطوره اي ــ شعري را از ميان برده است.
در ميان مخالفان روشنگري، مرتجعان، تاريك انديشان، محافظه كاران، فاشيست ها و كمونيست ها را مي توان نام برد. مثلاً نيچه جزو رومانتيك ها و محافظه كاران است. فلسفه نيچه و به ويژه كتابش «اراده معطوف به قدرت» را زمينه ساز فاشيسم و نازيسم مي دانند. در آلمان نازي نيچه جزو فيلسوفان محبوب نازي ها بود. نيچه در كتاب «دانش شاد» اين عبارات را در دهان مرد شوريده اي مي گذارد كه «خدا مرده است، او مرده مي ماند، ما او را كشتيم.» «مرگ خدا» به خاطر اين نيست كه انسان معنويت زيادي كسب كرده است بلكه صرفاً بر اثر اين است كه انسان خود را جاي خدا گذاشته است. انسان در يك نگاه در مي يابد كه جهان فوق محسوس كه تاكنون معيارها، هدف ها و ارزش هاي زندگي زميني اش را تعيين مي كرد بي توان و بي جان شده است. از اين رو انسان اين وظيفه را برعهده گرفته است كه فرمانرواي زمين شود. استقلال انسان، نوعي دفاع از خود است. اكنون او در مقام سوژه يا شناسنده بايد جهان را موضوع شناخت قرار دهد و براي آن برنامه ريزي كند. اكنون انسان بايد ارزش ها، معيارها و هدف ها را خودش تعيين كند و آنها را روشن سازد.
اما آنها را قبلاً آسمان براي انسان تعيين مي كرد و روشن مي ساخت و اين كار به سكولار شدن كامل جهان مي انجامد. پس از نيچه «مرگ خدا»كانون متافيزيك جديد يا فلسفه حيات مي شود كه فلسفه هاي وجودي هايدگر و ژان پل سارتر نمونه هاي بارز آن هستند. فلسفه نيچه و فلسفه حيات را فلسفه هاي غير عقلاني و حتي ضد عقلاني مي دانند و طبيعي است كه اين فلسفه ها دشمن سوگند خورده روشنگري باشند. در مورد كتاب «ديالكتيك روشنگری» نقدي در مقدمه خودم بر ترجمه كتاب ديگر كاسيرر «اسطوره دولت» نوشته ام كه علاقه مندان مي توانند به (صص ۲۶-۲۱) آن رجوع كنند ( این مقدمه در همین سایت تحت عنوان فاشیسم چیست؟ آمده است ). منظور هوركهايمر و آدورنو از روشنگري، فلسفه قرن هاي هفدهم و هجدهم نيست. در اينجا روشنگري به معني هر آن چيزي است كه اين دو، دوست نمي داشته اند، مانند: فاشيسم، ليبراليسم، تقسيم كار، علم، منطق، تفكر استدلالي، سرمايه داري و غيره. هوركهايمر و آدورنو به پيروي از لوكاچ مي گويند كه علم، نهاد بورژوايي است كه بايد ديكتاتوري پرولتاريا بساط آن را برچيند. علم را "عقل بورژوايي " ساخته است كه به اصل امتناع تناقض پاي بند است ولي ديالكتيك، عقل بورژوايي يا عقل ابزاري را مردود مي داند. ديالكتيك به جمع نقيضين اعتقاد دارد. يعني به هم هست و هم نيست. ولي علم، موضوعي را كه مطالعه مي كند به شي تبديل مي كند يعني براي آن عينيت قائل مي شود و عينيت قائل شدن براي جهان فيزيكي و انساني نوعي شي شدگي است كه پديده اي بورژوايي است. ماركس، لوكاچ، هوركهايمر و آدورنو يهودي بودند. آيا اينها واقعاً از خودشان نپرسيده اند كه اگر روشنگري، جامعه بازي نيافريده بود آنها به عنوان يهودي در گتوهاي خود غرق جهل و خرافات مانده بودند و از طريق اشتغال به كارهاي پست امرار معاش مي كردند. فرياد و فغان ماركس، لوكاچ، هوركهايمر و آدورنو اين است كه چرا روشنگري آنان را از گتوها بيرون آورده است، آنان در آنجا آسوده خاطر بودند اما اكنون با خود و با جامعه و باجهان بيگانه شده اند. اين سخن هوركهايمر و آدورنو كه «كره ي خاك (...) از درخشش ظفرمند فاجعه تابناك است» بيشتر به خودشان بر مي گردد تا به روشنگري، زمين را فاشيست ها و كمونيست ها به جهنم مبدل كردند و آنان پيروان هگل و ماركس بودند يعني دو متفكري كه هوركهايمر و آدورنو سر سپرده آنانند. فاشيسم از درون ماركسيسم بيرون آمد و شبه ماركسيسم بود.هورك هايمر و آدورنو به عنوان ايدئولوگ ماركسيسم بايد جوابگوي «درخشش ظفرمند فاجعG تابناك» باشند نه روشنگري.ماركس و لوكاچ و هوركهايمر و آدورنو، بيشتر افكار يهوديان مقيم گتوها را دارند. آمديم بر سر پست مدرنيست ها، اينها وارث نيچه و هايدگر و ماركسيست ها شده اند و غير عقلاني ترين نظرات آنان را در خود جمع كرده اند. نيچه مدعي بود كه قبلاً فقط خدا، سوژه يا شناسنده بود و وظيفه انسان عبوديت و فرمانبرداري از فرامين خدا بود. اما در روشنگري، انسان جاي خدا را گرفته و انسان، سوژه يا شناسنده شده است. پس خدا مرده است. ولي پست مدرنيست ها يك گام از نيچه فراتر نهاده اند و مدعي اند نه تنها خدا بلكه انسان نيز مرده است. پست مدرنيست ها مي گويند انسان يا سوژه وجود ندارد بلكه فقط ساخت وجود دارد. يعني هيتلر و استالين ميليون ها انسان بيگناه را به قتل نرسانده اند بلكه فقط ساخت را نابود كرده اند. اين فلسفه نه تنها جنايت را توجيه مي كند بلكه از آن بدتر اصلاً منكر جنايت مي شود. به راستي اگر سوژه اي وجود ندارد پس نويسنده آثار فوكو و دريدا بايد ساخت باشند و ناشر و خواننده آثار آنها نيز ساخت ها باشند. مهملات پست مدرنيست ها دست كمي از مهملات مرتاض هاي هندي ندارد. پست مدرنيست ها، مرتاض هاي جهان غرب هستند و شايد به همين علت در كشور ما طرفدار دارند، زيرا ذهن ايراني نيز هميشه دنبال جادوو جنبل است و دنبال حرف هاي مفت كه عقل باور نمي كند. مولوي مي گفت «پاي استدلاليان چوبين است» و پست مدرنيست ها نيز همين را مي گويند.
هدف پست مدرنيست ها احياي انديشه اسطوره اي است، زيرا در انديشه اسطوره اي نمي توان از چيزي به نام سوژه يا شناسنده سخن گفت و انديشه اسطوره اي در تقابل با عقل است. پست مدرنيست ها مي خواهند با تخطئه عقل راه را براي احياي اسطوره و جنبش هاي مسيحايي هموار كنند. ولي پست مدرنيسم، فرهنگ حاشيه اي است. علم چنان استحكامي يافته كه با حملات اسطوره پرستاني مانند فوكو و دريدا و امثالهم دچار خلل نمي شود. بودجه هاي عظيمي كه صرف تحقيق در فضانوردي، نجوم، پزشكي، فيزيك ذرات بنيادي و غيره مي شود كجا و كتاب ها و نوشته هاي محقر پست مدرنيست ها با تيراژ اندك كجا؟ ولي ما ايراني ها به خاطر فرهنگ عرفاني و عقل ستيزمان هميشه دنبال افكاري مي رويم كه علم را مردود بداند و عقل را تحقير كند. پست مدرنيست ها در فرهنگ غرب آن مقامي را ندارند كه مترجمان آثارشان به فارسي برايشان قائل اند. ريچارد فالك (Falk) در مقاله خود: «دين و سياست: بر لبۀ بست مدرنيسم» مي نويسد: «به رغم پيشرفت مداوم علم و تكنولوژي ما شاهد احياي فوق العادG شيوه هاي مذهبي فهم تجربۀ انسان هستيم (...) و همزمان با اين جريان، حساسيت «سياسي پست مدرنيسم» ظهور كرده است كه جهان بيني كاملاً متفاوتي دارد. اين جهان بيني نيز نوعي سياست مبتني بر دين يا نوعي دين سياسي است.»پست مدرنيسم، از لحاظ تئوريك، حامي جنبش هاي بنيادگراي يهودي، مسيحي، هندو و غيره است. حتي هابرماس كه خود پيرو آدورنو است از افكار پست مدرنيست ها دچار وحشت شده است و در كتابش «گفتاري فلسفي درباره مدرنيته» در اين خصوص مي گويد: «نظريه پرداز پست مدرن (...) پايان روشنگري را اعلام مي كند. (...) اما ما نمي توانيم از همان آغاز اين موضوع را ناديده بگيريم كه او به نام گسست از مدرنيته مي خواهد طغيان بر ضد آن را دامن بزند.»
اما پرسش شما كه جايگاه كاسيرر در اين ميانه كجاست؟ يكي از شارحان فلسفه كاسيرر به نام لوفتس (Lofts) كتابي نوشته تحت عنوان «ارنست كاسيرر: تكرارمدرنيته» او مي گويد كه آثار كاسيرر را در موقعيتي خوانده است كه اين آگاهي فزوني مي گيرد كه انديشه پست مدرن به بن بست رسيده است؛ زيرا پارادايم مدرنيته از انسان را، پست مدرنيته كاملاً كنار گذاشته است. اين پارادايم مدعي است كه انسان مي تواند از طريق قوه فهم خود از واقعيت فراتر رود و به اين شيوه آن را بشناسد و از طريق اين شناخت مي تواند خود و واقعيت را تغيير دهد. با كنار نهادن اين پارادايم گفتار پست مدرن در هزار توي نشانه هاي به همان اندازه معنادار و به همان اندازه بي معنايش از ميان رفته است. پست مدرنيسم ناتوان از طرح پرسش در خصوص فرضيات ضمني خود است و نمي تواند پرسپكتيو خود را مورد نقد قرار دهد و خود را فراتر ببرد و بر وضع موجود فائق آيد. پست مدرنيسم با رد مفاهيم «پيشرفت» و « تغيير» نمي تواند خود را بازنگري كند و وضع كنوني اش را كه بن بست و ركود است تغيير دهد و گامي به جلو بردارد، زيرا پست مدرن مفاهيم « تغيير» و پيشرفت را مردود دانسته است. برنامه مدرنيته پيشرفت و تغيير بود، اما برنامه پست مدرنيته بي اعتبار كردن مفاهيم پيشرفت و تغيير است. يعني برنامه اش فقط «ضد برنامه » است و نمي تواند وضعيتي بيش از نفي اتخاذ كند و نمي تواند جهت جديدي نشان دهد و ايده آل مثبتي از تغيير و دگرگوني ارائه دهد بي آنكه همزمان آن را در فرايند، شالوده شكني نكند و واژگون نسازد. نظريه پست مدرن در گفتار تخيلي خود محبوس شده است و جذب سرمايه داري مصرفي گشته است. پست مدرن با مردود دانستن ريشه هاي تاريخي خود و ناتواني در ديدن امكانات آينده، وضعش ركود و درجا زدن در وضعيت موجود است. بنابراين با درنظر گرفتن بن بست پست مدرن، زمان آن رسيده است كه به آثار كاسيرر باز گرديم براي تكرار مدرنيته و چه اثري از كاسيرر در خصوص مدرنيته مهم تر از «فلسفه روشنگري» است؟
لطفاً لغزشهاي چاپي زير را در چاپ دوم كتاب فلسفۀ روشنگري تصحيح فرماييد
null