فاشیسم چیست؟ 2

تا اینجا نظریات مختلف را درباره سرشت فاشیسم و علت ظهور آن و نیز پایگاه اجتماعیش بیان کرده ایم . در آغاز گفتیم که اومانیست های محافظه کار می گویند که صنعتی شدن ، علم، خردگرایی، دموکراسی و به طور خلاصه آنچه دستاوردهای روشنگری نامیده می شوند تهدیدی جدی برای بقای تمدن و ادامه ی حیات آن هستند. آنان از جامعه پیش – صنعتی تصویری خیال انگیز و غیرواقعی ارایه می دهند که در آن ، انسان ها در ارتباط با یکدیگر به سر می بردند، روابط اجتماعی ساده و مستقیم بود، طبیعت پاس داشته می شد و مانند اینها. اما در زیر خواهیم دید که مارکسیست های رادیکال نیز با اومانیست های محافظه کار هم آوازند. هورکهایمر و آدورنو در اثر مشترکشان به نام : دیالکتیک روشنگری مدعی اند که شکل قیاسی علم ، سلسله مراتب وزور را بیان می کند! حس مشترک، «ارتجاعی» است ! و علم ، پوزیتیویستی است. به نظر این دو رومانتیک آلمانی، روشنگری چیزی جز اردوگاه کار نیست!

یدالله موقن: فاشیسم چیست؟What Is Fascism? by Yadollah Moughen

تا اينجا نظريات مختلف را دربارة سرشت فاشيسم و علت ظهور آن و نيز پايگاه اجتماعيش بيان کرده ايم . در آغاز گفتيم که اومانيست هاي محافظه کار مي گويند که صنعتي شدن ، علم، خردگرايي، دموکراسي و به طور خلاصه آنچه دستاوردهاي روشنگري ناميده مي شوند تهديدي جدي براي بقاي تمدن و ادامه ي حيات آن هستند. آنان از جامعه پيش – صنعتي تصويري خيال انگيز و غيرواقعي ارايه مي دهند که در آن ، انسان ها در ارتباط با يکديگر به سر مي بردند، روابط اجتماعي ساده و مستقيم بود، طبيعت پاس داشته مي شد و مانند اينها. اما در زير خواهيم ديد که مارکسيست هاي راديکال نيز با اومانيست هاي محافظه کار هم عقيده اند. هورکهايمر و آدورنو در اثر مشترکشان به نام : ديالکتيک روشنگري مدعي اند که شکل قياسي علم ، سلسله مراتب وزور را بيان مي کند! حس مشترک، «ارتجاعي» است ! و علم ، پوزيتيويستي. به نظر اين دو رومانتيک آلماني، روشنگري چيزي جز اردوگاه کار نيست!

روشنگري، توتاليتاريستي است بدان حد که هيچ سيستمي تاکنون نبوده است . تا آنجا که به شيء شدگي ارتباط مي يابد ، مسئول رياضيات است. «آن شيوه اي که گاليله طبيعت را به صورتِ شکل هاي هندسي و رقم و عدد درآورد، موجب شد که انديشه خود را به شکل [...] يک فرايند اتوماتيک، شيء کند»؛ يعني انديشه به صورت اعداد و حروف و اشکال هندسي در آيد . «صنعت، روح انسان ها را به صورت شيء در مي آورد» . علم به وجود خويش آگاهي ندارد ، صرفاً ابزار است .« اما روشنگري فلسفه اي است که حقيقت را با سيستم علمي يکي مي داند» اين دو عارف آلماني – يهودي به پيروي از لوکاچ معتقدند که «علم، نهادِ جهان بورژوايي است » که بايد بر افکنده شود. اما کمونيستي به نام گوران تربورن در مقاله ي خود به نام : «مکتب فرانکفورت» درباره ي کتاب ديالکتيک روشنگري چنين اظهار نظر مي کند :

هورکهايمر و آدورنو مي پرسند «چرا به جاي اين که به شرايط واقعاً انساني وارد شويم ، بشريت به ورطه ي نوع جديدي از بربريت سقوط کرد ؟ [يعني به فاشيسم و نازيسم]» .تربورن مي افزايد که پاسخ کارل پوپر به همين پرسش در کتاب جامعه ي باز و دشمنان آن، اين است:

مارکسيسم، تاريخ گرايي و اتوپياپرستي را به جاي «مهندسي گام به گام اجتماعي ارايه داد و همين ها موجب ظهور توتاليتاريسم شدند». و هايک در کتاب خود به نام راه بردگي، سوسياليسم و اقتصاد برنامه ريزي شده و دخالت دولت در امور اقتصادي را بر کرسي اتهام مي نشاند.

اما پاسخ هورکهايمر و آدورنو به پرسش فوق کاملاً متفاوت با پاسخ پوپروهايک و ماينکه و هانا آرنت است . از نظر هورکهايمر و آدورنو، فاشيسم خود تباهيِ روشنگري ليبرال است! فاشيسم فقط به اين معنا حقيقتِ ليبراليسم نيست که نابرابري هاي واقعي و سرکوب شده و نهفته در مبادله ي ظاهراً آزاد در بازار سرمايه داري را بر ملا مي کند. فاشيسم، حقيقتِ کل هدف روشنگريِ بورژوا از بيکن به بعد را نشان مي دهد که مي خواهد بشر را از زنجيرهاي خرافات برهاند. [ يعني جنبش فاشيسم مي کوشيد بشر را از قيد خرافات رهايي بخشد! ] هدف اصلي حمله ي هورکهايمر و آدورنو بازار اقتصادآزاد و مناسبات توليد سرمايه داري نيست بلکه علوم طبيعي و همتاي تجربي اش در شناخت شناسي است!

در کتاب ديالکتيک روشنگري کلِ معنايِ علم و منطق مورد ترديد قرار مي گيرند ! [....] تبيين هاي مکتب فرانکفورت از فاشيسم نهايتاً نمونه اي از ناتواني و فقر تئوريک مکتب فرانکفورت است.

موضوع کتاب ديالکتيک روشنگري خود تباهي خرد بورژوايي است. اما نظريه ي هورکهايمر و آدورنو خود نمونه اي از خود – تباهي راديکاليسم روشنفکرانه است. دقيقاً همين راديکاليسم مؤلفان کتاب در مورد رد جامعه و فرهنگ بورژوايي است که جنگ افزارهاي نظريه ي سوسياليستي (علم) را از دست آنان بيرون مي آورد و آنها را وادار مي سازد که به مقطع نويسي فلسفه ي ا نگارشي (يا نظري) عقب نشيني کنند.

بدين ترتيب فرو کاستن علم به فلسفه در نظريه ي مکتب فرانکفورت، که کتاب ديالکتيک روشنگري نمونه ي آن است، خصلت مضاعف عرفاني بودن (mystification) آن را برملا مي کند.

محکوميت مستقيم منطق علوم به عنوان مسئول ظهور فاشيسم سبب مي شود که مکتب فرانکفورت نتواند نظريه اي ارايه دهد که ظهور فاشيسم را بر اثر به هم پيوستن چندين عامل بداند و با اتکاي به چنين نظريه اي بتوان با فاشيسم به طور موثرتر نبرد کرد. عقب نشيني از مفاهيم علمي مارکسيستي به انتقاد فلسفي (ايد ئولوژيک ) از جامعه ي سرمايه داري، مي کوشد تا فقدان نظريه اي دربارة جامعة سرمايه داري در مکتب فرانکفورت را پرده پوشي کند»۲۱ البته مکتب فرانکفورت در مورد فاشيسم هم چون ديگر موضوع ها انديشه اي تازه و اصيل ندارد ، بلکه فقط حرفهاي ششمين کنگره ي احزاب کمونيست را در مورد فاشيسم تکرار مي کند:

«فاشيسم مرحلة اجتناب ناپذير و نهايي سرمايه داري است».

کتابي که مظهر ناتواني مکتب فرانکفورت در ارايه ي نظريه اي درباره ي جامعه ي مدرن، يا به قول مارکسيست ها ، جامعه ي سرمايه داري است و نمونه ي بارز فقر تئوريک در مورد دولت و به خصوص فاشيسم و نازيسم در ميان مارکسيست ها از جمله اعضاي مکتب فرانکفورت است در ميان بعضي از متفلسفان ايراني يک شاهکار فلسفي شناخته شده است ! هورکهايمر و آدورنو با برقراري رابطه ي علت و معلولي ميان روشنگري و فاشيسم، ميان خرافه ستيزي روشنگري و ظهور فاشيسم، بدين معني که فاشيسم تحقق کامل خرافه ستيزي روشنگري است ، ميان شکل استنتاجي علم و خشونت به کار گرفته شده در رژيم نازي ، ميان روشنگري و توتاليتاريسم و برپايي اردوگاه هاي کار اجباري نشان مي دهند که نه درک درستي از عليت علمي دارند نه درک درستي از روشنگري و فاشيسم.

ورشکستگي مارکسيسم در فهم جهان مدرن و تبيين جنبش هاي پاپيوليستي قرن بيستم را مي توان از همين کتاب ديالکتيک روشنگري دريافت. ايتاليا هيچ گاه پرچم دار ايده آلهاي روشنگري نشد (ايتاليا مهد رنسانس بود نه گهواره روشنگري) و آلمان پرچم دار جنگ با روشنگري بود، يعني آلمان سرزمين رومانتيک ها بود و رومانتيک ها (که شلينگ ، هگل ، مارکس،لوکاچ، هايدگر، هورکهايمر ، آدرونو، مارکوزه، و ديگر اعضاي آن مکتب در ميان آنان هستند) دشمنان سوگند خورده ي ايده آلهاي روشنگري بودندو هستند.

در واقع هورکهايمر و آدورنو نه فقط قصد نبرد با فاشيسم را ندارند بلکه مانند ديگر مارکسيست ها در جنگ با روشنگري به ياري نازيها و فاشيست ها شتافته اند . ارتجاع چپ (مارکسيستها) يا به ديگر سخن جناح چپ رومانتيسيسم به ياري جناح راست رومانتيسيسم يا ارتجاع راست (فاشيستها و نازي ها ) برخاسته است.

اگر کتاب ديالکتيک روشنگري در ميان روشنفکران ايراني آوازه اي نداشت و بعضي از نويسندگان ايراني اتهاماتي را که اين دو ايد ئولوگ مارکسيست بر علم و عقل و روشنگري وارد کرده اند طوطي وار تکرار نمي کردند در اينجا به بررسي و نقد آن نمي پرداختيم.مثلا در يکي از مجله هاي وزين مي خوانيم: « کتاب ساده دل ولتر به کوره ي آدم سوزي آشويتس انجاميد، وکتاب روح القوانين منتسکيو به کوره ی آدم سوزي داخائو»! هر خواننده اي که از عليّت علمي اندک درکي داشته باشد از برقراري رابطه ي علت و معلولي ميان کتاب روح القوانين منتسکيو و کتاب ساده دل ولتر با کوره هاي آدم سوزي نازي ها حيرت مي کند و از خود مي پرسد آيا رهبران نازي پيروان متعصب ولتر و هولباخ ولومتري و ديدرو بود ند؟ مگر هيتلر و ديگر رهبران نازي ، به پيروي از رومانتيک ها ، ليبراليسم و دموکراسي را فلسفه ي مکانيکي انگليسي ها و فرانسوي ها نمي دانستند؟ مگر نازي ها با ليبراليسم و دموکراسي به منزله ي مظاهر «غربزدگي » نبرد نمي کردند؟ مگر به هنگام اشغال پاريس ، نازيها مجسمة ولتر را پايين نکشيدند؟ آيا ايده آل روشنگري بازگشت به وضع قبايل ابتدايي و محو فرد در جمع بود؟ مگر مبدأ حرکت جنبش روشنگري مداراي ديني و تحمل عقايد مخالف نبود؟

مگر نقطة اتکاي فلسفه ي روشنگري، سوژه [ذهن و عقل فرد] نيست؟ مگر جهان و جامعه از ديدگاه و به اتکاي خرد همين سوژه ، همين فردي که از عقل برخوردار است ساخته و پرداخته نمي شود؟ مگر فلسفه ي روشنگري به اين سوژه ، به اين فرد بخرد نمي گويد که تو آزادي همه چيز را مورد پرسش قرار دهي و هيچ عقيدة تعبدي را نپذيري و همه ي مراجع را مردود بداني؟ مگر در فلسفه ي روشنگري، عقل فردي براي نخستين بار بر پاي خود نمي ايستد؟ فلسفه ي روشنگري، عقل فرد يا به قول روشنفکران به ظاهر تجددخواه ولي باطناً تاريک انديش ما ، عقل جزيي را به جاي عقل کلي مي نشاند. و علم يا باز به قول روشنفکران مذکور علم جزيي نگر را به جاي حکمت قديم مي گذارد. جهان مدرن ما را همين عقل جزيي نيوتن ها، گاليله ها ، دکارت ها و اينشتاين ها شکل داده است ، و همين علم جزيي نگر است که به وضع کيهان در ميلياردها سال پيش پي برده است و نيز وضع آن را در ميلياردها سال آينده پيش بيني مي کند. همين عقل جزيي و همين علم جزيي نگر است که مسئله اي به نام فواصل مکاني را از ميان برده است.

همين علم جزيي نگر است که دل ذرات و پاره ذرات اتمي را شکافته و آنها را مطالعه کرده است . همين علم جزيي نگر است که در زمينه ي پزشکي ، بيوشيمي ، بيوفيزيک به دستاوردهاي محيرالعقولي نايل شده است .روشنفکران ما پيش از آن که چنين سخنان بي مايه اي بگويند بهتر است کمي بينديشند و چشم هاي خود را باز کنند تا پي ببرند در چه جهاني به سر مي برند، جهاني که ديگر لفاظي و رجز خواني خريداري ندارد و علم بر آن حکومت مي کند. هر ملتي که به سلاح علم مجهز باشد مي تواند در تنازع بقاي حاکم بر جهان جان به در برد و الا از ميان خواهد رفت. هورکهايمر و آدونو مي گويند که فاشيسم ، به علم ارج مي نهاد پس علم مورد احترام فاشيست ها بايد ذاتاً چيز بدي باشد. اگر فاشيست ها ظاهراً به علم ارج مي نهند از سر ناچاري است؛ زيرا بقاي هر گروهي منوط به اين است که چه اندازه به سلاح علم و تکنولوژي مجهز شده و از اين حيث تا چه ميزان بر رقباي خود پيشي گرفته است . هورکهايمر و آدونو درست به خصلت علم پي نبرده اند. علم با نظام ارزشي ارتباط پيدا نمي کند. علوم طبيعي مستقل از ارزش داوريها هستند. در اينجا نيز هورکهايمر و آدورنو ميان پديدة فاشيسم و علم رابطه ي علّيِ علمي برقرار نمي کنند. نه مارکس درک درستي از عليت علمي داشت نه پيروان او درک درستي از آن دارند.. رابطه ي علّي که مارکس ميان پديدارهاي اجتماعي برقرار مي کند از نوع رابطه ي علّي جادويي- اسطوره اي است.

ماترياليسم مارکس نيز از نوع جادويي- اسطوره اي است. براي درک ساختار انديشه ي مارکس و پيروانش بايد آثار لوسين لوي – برول در مورد ساختار ذهن انسان ابتدايي يا مبحث عليت را در جلد دوم فلسفه ي فرمهاي سمبليک ارنست کاسيرر با عنوان : انديشه ي اسطوره اي را بخوانيم تا دريابيم چرا مارکس و پيروانش ميان پديدارهاي اجتماعي و تاريخي که هيچ گونه ارتباط علّي علمي ندارند رابطه ي علّي قايل مي شوند.

مثلاً مارکس ميان مالکيت وسايل توليد و آزادي هاي فردي و اجتماعي رابطه ي علّي برقرار مي کند و معتقد است با دولتي شدن مالکيت وسايل توليد ، آزادي هاي فردي و اجتماعي به طور کيفي گسترش مي يابند.

با تجربه ي سوسياليسم در اروپاي خاوري و شوروي پيشين بطلان چنين رابطه ي علّي معلوم شد. زيرا در آن کشورها گرچه مالکيت خصوصي بر وسايل توليد وجود نداشت، اما برخلاف تصور مارکس، اثري از آزادي هاي فردي و اجتماعي نيز موجود نبود . براي درک آنچه هورکهايمر و آدرونو بر ضد علم و خرد و روشنگري مي گويند بايد آثار رومانتيک هاي علم ستيز و خرد ستيز اروپايي و از جمله آثار هگل را مطالعه کنيم. هورکهايمر و آدورنو معتقدند که خرد، نوع بورژوايي و نوع پرولتاريايي دارد ، علم اصلاً ساخته و پرداخته ی خرد عليل بورژوايي است که بايد برافکنده شود. مقصر اصلي گاليله است.

در حقيقت هورکهايمر و آدورنو مي خواهند کاري را انجام دهند که کليسا از انجامش عاجز شد ، يعني محکوميت گاليله و علم را! و نيز شناختن علم به نام پديده اي اهريمني که ايدئولوگهاي بورژوا يعني کساني چون گاليله آن را ساخته اند!

بندتو کروچه در بررسي انتقاد برگسون از علم مي نويسد:
«همه اين انتقادهايي که به سوي علم هدف گيري شده اند براي کساني که قبلاً انتقادهاي ياکوبي ، شلينگ ، نوفاليس و ديگر رومانتيک ها و به ويژه انتقادهاي فوق العاده اي را که هگل از فهم انتزاعي (يعني فهم تجربي و فهم رياضي [و به قول هورکهايمر وآدورنو عقل ابزاري] مي کند خوانده باشند ،تازگي ندارد. انتقادهاي هگل سراسر کتاب هاي او را فرا گرفته اند از کتاب پديدارشناسي روح گرفته تا علم منطق او. و هگل اين انتقادها را با مثالهايي که زده است و شرحهايي که بر عبارات کتاب فلسفه ي طبيعت نگاشته تقويت کرده است»۲۲.

[از اين رو انتقادهاي برگسون تکرار همان حرف هاي رومانتيک ها است.]

کساني که مي پندارند انتقاد لوکاچ، اعضاي مکتب فرانکفورت ، هايدگر و پست مدرنيست ها از علم و عقل چيزي تازه و فوق العاده در بر دارد خوب است نوشته ي ويلهلم ديلتاي فيلسوف بزرگ آلماني (۱۹۱۱–۱۸۳۳) را تحت عنوان: سرگذشت هگل جوان بخوانند و از انتقادات کوبنده ي او از علم ستيزي هگل و ادعاهاي نظام ديالکتيکي او آگاه شوند. ديلتاي مي نويسد:

«حتي شکل خود – محصور و بسته ي نظام مطلق هگل که مي خواهد کل جهان را درک کند با انديشه ی تکامل تدريجي که در زمان صورت مي گيرد در تناقض آشکار است و نيز با واقعياتي که بر آنها متکي است ناسازگار. چگونه مي توان در ميان سيستم هاي متعدد از جهان که برپايه ي نظريه هاي متعدد تحول و تکامل شکل گرفته اند و نيز آينده ي بي کراني که در زهدان جهان پنهان است و مدام ساختارهايي تازه را به نمايش مي گذارد ادعاهاي هگل را باور کرد.

اگر روح بخواهد بر زمين به شناخت مطلق دست يابد بايد مجدداً مرکز کاينات شود ، و در حقيقت تمامي فلسفه ي طبيعت هگل از اين ديدگاه ساخته شده است ، حرکت و تحول روح بر زمين نيز بايد اصولاً در فلسفه ي مطلق کشف شود و به فرجام خويش برسد در اين مورد نيز تمامي تاريخ جهان و تاريخ فلسفه [ در نظام هگل] از همين ديدگاه ساخته شده است. انديشه ي تحول احمقانه بودن ادعاهاي نظام هاي متافيزيکي را که مي خواهند براي معماهاي جهان راه حل قطعي ارايه دهند برملا مي کند. [ ...] از اين رو [هگل ناگزير بود به] علوم اثباتي – تجربي اعلان جنگ دهد. در همة نوشته هاي هگل نبردي نوميدانه بر ضد علوم طبيعي ، علوم انساني و تاريخ به چشم مي خورد».۲۳

ديلتاي معتقد است که اصل تکامل که در قرن نوزدهم کشف شد نه فقط از آن هگل نيست بلکه ناقض فلسفه ي هگل است. نظام مند کردن نهايي طبيعت و روح به شکل پيش – فرض هاي قياس منطقي که هگل انجام داده است ديگر متعلق به جهان مدرن ما نيست. عصر چنين فلسفه هاي انگارشي به سر آمده است.

زيرا اکنون «واقعيت» را با يافته ها و امور واقع تجربي که علوم اثباتي به دست آورده اند مي سنجند نه با مفاهيم مابعد الطبيعي؛ و در حقيقت مارکسيسم نيز کوشش عبث و نوميدانه ي هگليانيسم در قلمرو اقتصاد و سياست است. اما از اينها گذشته، هم هگليانيسم مرده است و هم مارکسيسم! اما گويي که خبر مرگ مارکسيسم هنوز به گوش روشنفکران ايراني نرسيده است و اگر هم رسيده باشد آن را باور نکرده اند! وقتي تنه ي مارکسيسم مرده باشد، به طريق اولي ، نظريه هاي مکتب فرانکفورت که شاخه و برگ آن تنه اند نيز فرو ريخته اند ! برخلاف نظر هورکهايمر و آدورنو فاشيسم ، تحقق ايده آلهاي روشنگري نبود، بلکه پي آمد هگليانيسم و مارکسيسم و به طور عام تر ثمره ي رومانتيسيسم بود.

لسک کولاکوفسکي در جلد سوم کتاب خود به نام: جريان هاي اصلي مارکسيسم : فروپاشي ،درباره ي ديالکتيک روشنگري مي نويسد :

«به طور کلي مفهوم آنان [يعني هورکهايمر و آدورنو] از «روشنگري» مفهومي خيالي ، غيرتاريخي و نامتجانس است و مرکب از هرآن چيزي است که آنها دوست نمي داشته اند مانند:

پوزيتيويسم، منطق، علوم قياسي و علوم تجربي ، سرمايه داري ، قدرتِ پول، فرهنگِ توده اي ، ليبراليسم و فاشيسم. انتقاد آنان از فرهنگ، به غير از چند نکته ي مهم که اکنون همه کس آنها را مي داند مثل زيان بخش بودن تجارتي کردن هنر ، اشباع شده از نوستالژي (حسرت) براي روزهايي است که محظوظ شدن از فرهنگ مختص نخبگان بود. کتاب ديالکتيک روشنگري با روحيه اي فئودالي که توده ها را تحقير مي کند به «عصر انسان ميان مايه» حمله مي برد. جامعه ي توده اي شده از جهات مختلف مورد حمله قرار گرفته است ، حتي در قرن گذشته کساني زيادي از جمله : توکويل ، رنان، بورکهارت و نيچه از آن انتقاد کرده بودند. ولي آنچه در حمله ي هورکهايمر و آدورنو به فرهنگ و جامعه ي توده اي، جديد است اين است که اين حمله با حمله ي به پوزيتيويسم و علم ترکيب شده است ، و به پيروي از مارکس آنان نيز ريشه ي شّر را در تقسيم کار، «شيء شدگي» (reification) و سلطه ي ارزش مبادله مي دانند. اما آن دو از مارکس بسيار فراتر مي روند و گناه نخستين روشنگري را در اين مي دانند که بشر را از طبيعت جد اکرده است و طبيعت را به منزله ي شيء براي بهره کشي در نظر مي گيرد و بر اثر آن انسان نيز به صورت نظم طبيعي درآمده است و مانند طبيعت از او بهره کشي مي شود. اين فراگرد، انعکاس ايد ئولوژيک خود را در علم مي يابد که به کيفيات علاقه و توجهي ندارد بلکه فقط آن چيزي نظرش را جلب مي کند که بتواند به شکل مقادير کمّي درآيد و در خدمت مقاصد تکنولوژيکي قرار گيرد. هم چنان که مي توان ديد حمله ي هورکهايمر و آدورنو اساساً منطبق با سنت رومانتيک است. اما مولفان کتاب ديالکتيک روشنگري هيچ راه فراري از اين وضع منحط ارايه نمي دهند و نمي گويند چگونه مي توان دوباره با طبيعت دوست شد يا چگونه از شّر ارزش مبادله خلاص گشت و چگونه بي پول و بي حساب و کتاب در جهان مدرن زندگي کرد! تنها درماني که آنها پيشنهاد مي کنند استدلال تئوريک است! و ما مي توانيم انتظار داشته باشيم که در چشم آنان امتياز اصلي استدلال تئوريک اين باشد که از سلطه جويي منطق و رياضيات رها باشد! (آنها مي گويند [چون منطق با امور کلي و عام سر و کار دارد] امر منحصر به فرد را تحقير مي کند).۲۴

کولاکوفسکي در اينجا هورکهايمر و آدورنو را به ياوه گويي متهم مي کند؛ زيرا اگر منطق به معني سلطه جويي و زورگويي باشد و مردود شناخته شود پس چگونه خواننده ي کتاب آن دو مي تواند استدلال تئوريک شان را درک کند؟ اگر او ذهن منطقي و استدلالي نداشته باشد چگونه پي به درستي عقايد آنان مي برد؟ هورکهايمر و آدورنو و مارکوزه مي گويند چرا علم مستقل از ارزش – داوري است؟

آنان در نيافته اند که اگر علم چنين نبود با تبليغات سياسي و هوچي گري تفاوتي نداشت. اگر علم نسبت به موضوعي که بررسي مي نمايد بي تفاوت است و از ارزش – داوري حذر مي کند بدين معني نيست که علم طرفدار وضع موجود است . اگر پزشکي مرضي را بررسي نمايد و درباره اش داوري ارزشي نکند آيا بدين معني است که او نمي خواهد مرض را درمان کند؟

مارکسيست ها سرمايه داري را متهم مي کردند که فقر را گسترش مي دهد و بدين طريق مانع پيشرفت فرهنگ مي شود؛ ولي کتاب ديالکتيک روشنگري مدعي است که سرمايه داري رفاه ايجاد کرده و نيازهاي بسياري را برآورده است و همين امر مانع پيشرفت فرهنگ شده است. در عصر کنوني توده هاي وسيعي از مردم مي توانند از ديدن آثار هنري و شنيدن موسيقي محظوظ شوند چيزي که در تاريخ بشر بي سابقه است. ولي مکتب فرانکفورت همه ي اين دستاوردهاي مثبت را منفي نشان مي دهد و محکوم مي کند.

مارکس و انگلس و لوکاچ و اعضاي مکتب فرانکفورت به پيروي از هگل مي گويند که فهم [ که اين اواخر آن را خرد ابزاري ناميده اند] ، علم را بنا مي نهدو پاي بند اصل امتناع تناقض است؛ ولي ديالکتيک را فلسفه ي نظري کشف کرده است و به جمع نقيضين اعتقاد دارد. جمع نقيضين را فقط خرد، يا دقيقترخردِ ديالکتيکي، درک مي کند. اکنون نمونه اي از تراوش هاي اين خرد ديالکتيکي را مطالعه مي کنيم:

مارکس مي خواهد علت بروز بحران اقتصادي را در نظام سرمايه داري شرح دهد ببينيم چگونه:
«اين دو فرايند [يعني خريد و فروش که از ديدگاه خرد ديالکتيکي مارکس، تز و آنتي تزند] هر يک فاقد استقلال دروني است به اين علت که مکمل فرايند ديگرست». [چون تقابل هاي ديالکتيکي، تقابل هاي مجامع اند] پس جدايي يا هجر ميان اين دو عنصرِ مجامع خود را با خشونت به صورت بحران اقتصادي نشان مي دهد».۲۵

شنيده بوديم که مرغان هوا وماهيان دريا به حال زار عاشقان مي گريند، اما نشنيده بوديم که ناله و فغاني که اين دو دلدادة ديالکتيکي سر مي دهند خود را با خشونت به صورت بحران اقتصادي نشان مي دهند و موجب فرو ريزي نظام سرمايه داري مي شوند. مارکس غزلسرايي را با اراية نظرية علمي عوضي گرفته است.بيچاره کمونيست ها که انتظار داشته اند طبق اين اباطيل نظام سرمايه داري سقوط کند و بر ويرانه هايش نظام سوسياليستي بر پا شود. اين اباطيل ارزاني خرد ديالکتيکي لوکاچ، هورکهايمر، آدورنو و ديگر اعضاي مکتب فرانکفورت باد.اسطوره هاي مارکسيستي نيروي خود را از دست داده اند و به فکاهيات تنزل يافته اند. مارکسيسم از آزادي هاي فردي و اجتماعي متحقق در جامعه ي مدرن ، يا به قول مارکسيست ها بورژوايي، انتقاد مي کرد و آنها را کاريکاتور آزادي واقعي مي دانست. مارکسيسم وعده ي ايجاد بهشت بر زمين مي داد و مي خواست جامعه ي بي طبقه و بي دولت به وجود آورد. ولي وقتي مارکسيست ها قدرت را به دست گرفتند ده ها ميليون انسان بي گناه را به قتل رساندند، اردوگاههاي کار اجباري برپا کردند، منتقدان رژيم خود را به عنوان ديوانه راهي تيمارستان ها کردند و موجبات عقب افتادگي فرهنگي ، اجتماعي و اقتصادي جوامع زير سلطه ي خود را فراهم آوردند.

آيا بهتر نيست که به جاي ديالکتيک روشنگري از ديالکتيک مارکسيسم و با توجه به جناياتي که فاشيسم مرتکب شده است ، به طور عام تر، از ديالکتيک رومانتيسيسم سخن گوييم؟!

اما ارتباط ميان این دوقلوهاي همسان يعني مارکسيسم و فاشيسم بر چه منوال بوده است؟ مي دانيم که ژرژسورل هم مارکسيست بود و هم فاشيست. در واقع موسوليني مريد ژرژسورل بود و ژرژسورل هم مداح لنين بود و هم مداح موسوليني. و باز مي دانيم که دلاولپه فيلسوف کمونيست ايتاليايي در آغاز پيرو جنتيله فيلسوف فاشيست ايتاليايي بود ، پس مسلم است که بعضي از فيلسوفان مارکسيست در عين حال فاشيست نيز بوده اند! پيمان عدم تعرض که ميان رژيم هيتلر و رژيم استالين بسته شد و به پيمان ريبن تروپ – مولوتف (۱۹۳۹) معروف است نيز در خور ذکر است. طبق مفاد اين پيمان شوروي متعهد مي شود که مواد خام در اختيار رژيم نازي قرار دهد تا ماشين آدم کشي آن رژيم از کار باز نايستد و بتواند آرزوي ديرينه مارکس و پيروانش را تحقق ببخشد؛ يعني طومار دموکراسي و ليبراليسم را در اروپا در هم بپيچد. طبق مفاد پيمان مذکور اگر مواد خامي را که رژيم نازي نياز دارد روسيه خود در اختيار نداشته باشد روسيه متعهد مي شود که آنها را از جاهاي ديگر تهيه کند تا ماشين جنگي نازيها سرپا بماند و بتواند به ويرانگري و جنايات خود ادامه دهد.

طبق مفاد سري اين پيمان رژيم نازي و رژيم بلشويک کشورهاي اروپايي را ميان خود تقسيم مي کنند.



فرانتس نويمان که از اعضاي مکتب فرانکفورت بود در کتاب خود به نام : بهيموت (ساختار و عمل کرد ناسيونال سوسياليسم) مي نويسد:

«ايد ئولوژي جديد ناسيونال سوسياليست به روشني تحريف ايد ئولوژي مارکسيستي به منظور به دام انداختن طبقه ي کارگر مارکسيست است.

[ ....] مثلاً سرمقاله ي فرانکفورتر تسايتونگ (يکي از مجلات نازيها) زير عنوان : «جهاني که غرق مي شود» در واقع نقدي مارکسيستي از بريتانياي کبير است.

گرچه در اين مقاله آمده است که در آلمان نيز اشخاص ثروتمند وجود دارند، اما گفته مي شود که آنها برخلاف انگلستان که «سرزمين بورژوازي رو به زوال جهاني است» «نقشي در کارها ندارند» . «نظام اجتماعي بورژوايي براي نابودکردن فئوداليسم اساسي بود» . و بدين سان داراي نقش تاريخي بزرگي بود ، اما اکنون ديگر اين نقش را از دست داده است . «در دنياي کنوني ... بيش از يک قرن است که غرشي عظيم طنين افکن است ، غرشي که هر زمان رساتر مي شود و هر قدر اشخاص گوش هاي خود را محکم تر مي بندند، بلندتر و تهديدآميزتر مي شود، اين همان غرش توده ها است».

[ ...] اين مقاله بر طبق سنت مارکس، انگلس و لنين نوشته شده است ، و با نقد معروف نظام اجتماعي و سياسي بريتانيا تفاوتي ندارد». نويمان سپس به سخنراني يکي از نازي ها به نام دکتر ديتريش، رئيس مطبوعات رايش، اشاره مي کند که او در آن ، نظريه ي ارزش کار را از ديدگاه مارکس توضيح مي دهد. نويمان سپس مي افزايد : «اين گفته، و گفته هاي مشابهي که آلفرد روزنبرگ در گشايش موسسه ي حزبي پژوهش هاي يهودي ايراد کرده است ، پژواکي است از نظريه ي مارکسيستي خصلت کالا پرستانه ي جامعة بورژوايي، اما در حقيقت نه تحليلي مارکسيستي که شبه مارکسيستي است. [ ...]

نمونه هاي زير ممکن است براي روشن شدن مسئله کافي باشند [ ...]




بدين سان فرمول بندي جديد [= نازيسم] با پذيرش سمبل هاي مارکسيستي همراه است. مانند پرچم سرخ (گر چه به صليب شکسته زينت يافته) ، تبديل روز اول ماه مه مارکسيستي به جشن ملي و پذيرش بسياري از سرودهاي پرولتاريايي، البته با مضامين جديد.»۲۶

نويمان در صفحه ي ۲۵۶ کتاب ياد شده مي گويد که گروهي از کمونيست ها (بلشويک هاي ملي) جذب پيراهن قهوه اي ها و پيراهن سياهان شدند.

مي بينيم که مارکسيسم و فاشيسم دو روي يک سکه يا دوقلوهاي همسان اند. با در نظرگرفتن فضاي ارتجاعي فرهنگ آلمان دهه هاي بيست و سي اين قرن که مرتجعان چپ (مارکسيست ها) و مرتجعان راست (از جمله شپنگلر و هايدگر) به وجود آورده بودند در مي يابيم که ارنست کاسيرر براي نوشتن کتاب فلسفه ي روشنگري چه تهوري از خود نشان داده و تا چه اندازه در فرهنگ آلمان آن زمان احساس غربت مي کرده است.

کتاب فلسفه ي روشنگري در سال ۱۹۳۲ انتشار يافت يعني در آستانه ي پيروزي نازيسم. هنگامي که پيشگفتار مولف را بر کتاب فلسفه ي روشنگري مي خوانيم اين محيط خصمانه را تا حدودي حس مي کنيم. کاسيرر مي نويسد : «مي بايد دوره اي [ = عصر روشنگري] را به يادآورد که استقلال خرد را کشف کرد و با شور و شوق از آن دفاع نمود و استقلال خرد را در همه ي قلمروهاي امور عقلي اعلام کرد و به طور استوار برقرار ساخت [ ...]

شعار «براي دانستن شهامت داشته باش» که کانت آن را شعار روشنگري مي ناميد ، درباره ي رابطه ي تاريخي خود ما با آن دوره نيز صدق مي کند [ ...]

آن قرني که براي خرد و علم به عنوان عالي ترين قواي شناخت انساني، حرمت قايل بود نمي تواند و نمي بايد حتي براي ما به دست فراموشي سپرده شود. ما بايد شيوه اي بيابيم که نه تنها آن عصر را در شکل ويژه اش ببينيم بلکه بايد دوباره آن نيروهاي اصيلي را آزاد کنيم که آن عصر را شکل بخشيدند و به پيش راندند»۲۷

تاکنون به تفصيل درباره ي نظريه هايي که درباره ي فاشيسم ارايه شده و نيز هم صدايي و هم دستي ارتجاع چپ (مارکسيست ها) با ارتجاع راست (= فاشيست ها و نازي ها) سخن گفته ايم، اکنون جا داردکه به طور اجمالي به معرفي فلسفة فيلسوفي بپردازيم که به قول کاسيرر از جمله فلسفه هايي است که «همه ي اميد خود را در داشتن سهمي فعال براي ساختن و بازسازي حيات فرهنگ انساني از دست داده است». چنين فلسفه اي آرمان هاي اساسي تئوريک و اخلاقي را انکار مي کند. بنابراين مي تواند آلت دست رهبران سياسي شود» (اسطوره ي دولت، صفحه ي ۴۶۷). فلسفه ي جديد آلماني آن نيروهايي را متزلزل و تضعيف کرد که مي توانستند در برابر اسطوره هاي سياسي جديد ايستادگي کنند (اسطوره ي دولت ، صفحه ي ۴۶۷)

در حقيقت ،فلسفه ي فرمهاي سمبليک ارنست کاسيرر پاسخي به فلسفة حيات است . فلسفه ي کاسيرر فلسفه ي روح است که در تقابل با فلسفه ي امر غيرعقلاني يعني فلسفه ي حيات يا اگزيستانسياليسم قرار دارد. فلسفه ي روح ادامه ي سنت دکارت است که مي کوشد در جهان مفاهيم واضح و متمايز (نه در تصاوير شاعرانه و عبارات ابهام آميز) حرکت کند. اما فلسفه ي حيات بيشتر با تصاوير شاعرانه ، عبارات مبهم که هيچکس معناي آنها را به تمامي در نمي يابد و در جهان ايماها و اشاره ها به سر مي برد و مي خواهد با امر بي واسطه يا با هستي [؟!] تماس حاصل کند . نيچه، کي يرکه گور و ماکس شلر و هايدگر از جمله نمايندگان فلسفه ي حيات هستند. خستگي ذهني بعضي از متفلسفان با مفاهيم عقلاني، فلسفه ي حيات را که بيشتر زباني شعر گونه دارد برايشان جذاب ساخته است. به نظر کاسيرر هستي يا در قلمرو زبان شکل مي گيرد يا در قلمرو اسطوره و دين و هنر يا در قلمرو علم. هستي يي که خارج از اين قلمروها وجود داشته باشد و بتوان با آن تماس حاصل کرد پندار محض است. بنابراين به نظر کاسيرر اگر بخواهيم شکل گيري هستي را در زبان بشناسيم بايد فلسفه ي زبان بخوانيم و در واقع جلد يکم کتاب فلسفه ي فرمهاي سمبليک به همين موضوع اختصاص دارد. اگر علاقمند به شناخت شکل گيري هستي در اسطوره ودين هستيم بايد به پژوهش در فلسفه ي اسطوره و دين بپردازيم که موضوع جلد دوم کتاب فلسفه ي فرمهاي سمبليک است.

و اگر بخواهيم بدانيم که علم چگونه هستي را مي شناسد بايد فلسفه ي علم بخوانيم که موضوع جلد سوم فلسفه ي فرمهاي سمبليک است. هستي، في نفسه، گنگ و خاموش است ، اين روح است که هستي را به سخن وا مي دارد. بنابراين ايرادهاي کي يرکه گور ، شلر و هايدگر به فلسفه ي روح بي پايه اند. کاسيرر قصد داشته است که موضوع جلد چهارم فلسفه ي فرمهاي سمبليک را به بررسي فلسفه ي حيات يا اگزيستانسياليسم که به نظر او جديدترين شکل متافيزيک است اختصاص دهد ولي ظاهراً موضوع را دنبال نکرده است. کاسيرر شناسان در ميان دست نوشته هاي او که در دانشگاه ييل امريکا نگاهداري مي شوند به يادداشت هايي دست يافته اند که مربوط به اين جلد چهارم مي شوند. بخشي از اين يادداشت ها دنباله ي جلد سوم اند که به علت قطور شدن بيش از حد جلد سوم کاسيرر از چاپ آنها در جلد سوم صرفنظر کرده است ولي بقيه آنها مختص جلد چهارم اند. در اين يادداشت ها،که درسال 1995 متن آلماني آنها و درسال 1996 ترجمة انگليسي شان انتشار يافته اند28، کاسيرر درباره ي فلسفه ي هايدگر سخن گفته و ايرادهاي اساسي به آن گرفته است. کاسيرر در بخشي از جلد چهارم فلسفه ي فرم هاي سمبليک : متافيزيک فرمهاي سمبليک تحت عنوان «روح» و «زندگي» مي نويسد:

«براي هايدگر که نه از زيست شناسي بلکه از طريق فلسفه ي دين [وارد بحث هستي] شده است، مسئله ي «زندگي» و «روح» (geist) طور ديگري مطرح مي شود. مبناي نظر او درباره ي «وجود» (existence) و «زماني بودن» (temporality) - برخلاف برگسون که نظرش از طريق تأمل در پديدارهاي طبيعي حيات، يعني پديدارهاي طبيعيِ «پا به عرصة وجود گذاشتن» و سپس «از ميان رفتن» شکل گرفته است - «زماني بودن» در «لحظه ي کنوني» است که اين «لحظه ي کنوني» به معناي ديني درک مي شود؛ زيرا «لحظه ي کنوني» از طريق «دغدغة خاطر» (Sorge آلماني، Care انگليسي) و از طريق پديده ي دينيِ مرگ و «اضطراب » (angst ) شکل مي گيرد (رجوع کنيد به آثار کي يرکه گور)

هايدگر نمي کوشد که قلمرو روح را از «طبيعت» به دست آورد يعني آنتولوژي (هستي شناسي) وجود را از هستي «اشياء» يا از هستيِ واقعيت، به دست آورد. برعکس، اومعتقد است که کل جهان اشياء ، کل جهان واقعيت، پديداري ثانوي و فرعي است. ريشه ي «ايده آليسم» هايدگر همين جاست. «جهان، نه چيزي حاضر در دست است نه چيزي آماده ي دست يافتن ، بلکه جهان خود را در زمان، زماني مي کند. جهان، با «خارج از خودش» که ناشي از خود بي خود شدن است، آنجا «هست».

اگر دازين (Dasein) [= هستي در آنجا] نباشد، جهاني نيز «آنجا» نيست. [کاسيرر در پي نويس مي گويد که اين موضوع سخت مورد ترديد است] . [...]

در اينجا اساساً راه من و هايدگر از يک ديگر جدا مي شوند. زيرا به نظر من امر آنتولوژيک نمي تواند از امر آنتيک (ontic)، و امر منفرد نمي تواند از امر «کلي» بدان شيوه اي جدا باشد که هايدگر مي کوشد آنها را از يک ديگر جدا کند، بلکه اين دو همبستة هم اند.

ما امر کلي را به منزله ي «آنها» ي صرف نمي شناسيم بلکه آن را به مثابه ي «روح عيني و فرهنگ عيني» مي دانيم. اما از نظر هايدگر انديشه به چنين عينيتي دسترسي ندارد. بنابراين حتي لوگوسLogos، زبان ، اکنون صرفاً پديده اي اجتماعي مي شود که در اين مقام، مانند نظر برگسون در مورد زبان، هيچ محتواي عقلاني ندارد. گفتار استدلالي Discoure به منزله ي «نوموس» nomos به مثابه ي در بردارنده ي خرد ، درک نمي شود بلکه صرفاً «سخن گفتن» درباره ي امور عادي يا «سخن گفتن درباره ي امور پيش افتاده» شناخته مي شود. در اينجا تسليم شدن به جهان «امر کلي» دوباره به منزله ي نگريستن به دور از وجود خويشتن شناخته مي گردد يا نوعي «هبوط از بهشت» دانسته مي شود. در اينجا اساساً جايي است که ما از او جدا مي شويم. زيرا از نظر ما روح عيني نه با ساختار امور روزمره به پايان مي رسد نه در اين ساختار تباه مي شود. امر «غيرشخصي» صرفاً در شکل اجتماعي بي رنگ و بي رمق امور روزمره ي «آنها» خلاصه نمي شود بلکه معناي فراشخصي دارد.اما فلسفه ي هايدگر به اين معناي فراشخصي دسترسي ندارد.

مسلماً فلسفه ي هايدگر معنايي براي حيات تاريخي قايل است. اما از نظر اين فلسفه همه ي فهم تاريخي صرفاً تکرار سرنوشتِ هستي هاي [= دازين] شخصي، يا سرنوشت هاي شخصي اند.

فلسفه ي هايدگر اين جنبه از تاريخ را عميق و بسيار خوب درک کرده است [ ...] اراده ي آزاد شده که به سوي خود باز مي گردد به تکرار امکان ارايه شده ي وجود مبدل مي شود. در فلسفه ي هايدگر جنبه اي از تاريخي بودنِ [ وجود] historicality به طور عميق و به وضوح شناسانده مي شود. اما در اين فلسفه هميشه با درک دينيِ فرد گرايانه از تاريخ روبرو مي شويم . از نظر هايدگر تاريخ به منزله ي تاريخ فرهنگ ، تاريخ معنا، و تاريخ به منزله ي زندگي روحِ عيني وجود ندارد . به نظر او تاريخ از اين طريق تجلي پيدا نمي کند [ ...] هايدگر در قلمرو زندگي حرکت مي کند و در اين قلمرو به وجود شخصي مي رسد و بلافاصله از آن ، براي هدفي ديني سود مي جويد؛ اما از سوي ديگر او در همين قلمروي وجودِ شخصي متوقف مي شود و محصور مي گردد. دين او توان و عمق خود را از گرايش فرد گرايانه اي به دست مي آورد که از آثار لوتر و کي يرکه گور گرفته است.

در تقابل با فلسفه ي هايدگر ، ما به رغم هر چيز ديگري، به معناي ايده آليستي و کلي تري از دين و به معناي ايده آليستي از تاريخ اعتقاد داريم . در چنين معنايي، آزادي و رهايي از اضطراب را مي جوييم که از «وضع اساسي ذهن» موجود متناهي ناشي مي شود. اما اين اضطراب فقط بر آغاز دلالت مي کند نه بر پايان، نه بر فشاري اجتناب ناپذير بر وجود متناهي ما [ ...] فلسفه ي هايدگر ، سرانجام ، تاريخ را به اين معنا مي شناسد : کليت سرنوشت هاي ديني – فردي که هر يک از آن ها، خود به خود، به طور غيرعقلاني هبوط کرده و خود به خود، پراکنده شده اند .

ايده ي انسانيت( humanitas) را هايدگر به عنوان «مفهوم» صرف مردود مي داند . [ ...] کل بحث هايدگر بر مسئله ي مرگ متمرکز است. تحليل وجود نقطه ي اتکاي خود را در مسئله ي مرگ مي يابد، زيرا مسئله ي مرگ در معنا و ذات وجود بشر قرار دارد، اين وجود پاياني دارد، انسان ها مي ميرند.

مردن سرنوشت عارضي بشر نيست بلکه بايد آن را از طريق سرشت اساسي وجود بشر درک کرد. بشر [ به جريان زمان] پرتاب شده است. [ ...] سخن اصلي هايدگر همين است. زيرا براي وجودي که در زمان است و در زمان نيز ناپديد مي شود حقايق سرمدي نمي توانند وجود داشته باشند.

بر هر چيز انساني و هر چيزي که بشر بدان مي پردازد داغ مرگ زده شده است. بر «حقيقت» نيز که موضوع و محتواي آگاهي بشري است داغ مرگ زده شده است . زيرا اين آگاهي اساساً آگاهي موجودي متناهي است . اين وضع، اين آگاهي را آگاهي متناهي و زودگذري مي کند. بنابراين انديشه ي «حقايق جاودان» از نظر هايدگر ، تقريباً نوعي ترکيب امور متناقض( hybris) است، نوعي فراتر رفتن از محدوديت هاي انساني است که پديده ي اصلي و اولي، يعني مرگ را فراموش مي کند. کل تحليل وجود هيچ هدف ديگري ندارد جز اين که اين روند را وارونه کند يعني دوباره مرگ را از «نهان گاه» بيرون آورد و آن را در معرض تماشا بگذارد.

نمي توان اين موضوع را انکار کرد که [در فلسفه ي هايدگر] صداي واقعي دين را مي شنويم. در فلسفه ي کي يرکه گور مفهوم اضطراب در مرکز پديدارشناسي او قرار مي گيرد و اضطراب اساساً اضطراب درباره ي متناهي و موقتي و فاني بودن انسان است. اما در فلسفه ي هايدگر، تا آنجا که شيوه ي او در طرح مسئله کاملاً از طريق بررسي هاي خداشناسانه متعين مي شود، مسئله عمق بيشتري پيدا مي کند. اما هايدگر راه حل خداشناسانه ي مسئله را رد مي کند. او اجازه نمي دهد که اضطراب به عنوان وضع اساسي ذهن نوع بشر، از طريق متافيزيک کلامي يا از طريق بشارت رستگاري در آخرت که دين هاي آسماني وعده مي دهند از ميان برود.

اما اين گرايش ديني در مورد مرگ که کل زندگي را به اضطراب فرو مي کاهد و آن را در «دغدغة خاطر» مستحيل مي کند نه يگانه راه حل است نه واقعاً راه حل فلسفي است». 29

کاسيرر معتقد بود که فلسفه ي هايدگر، تسليم شدن به وضع موجود را توصيه مي کند. اما او نيروي مخرب فلسفه ي هايدگر را دست کم گرفته بود.

فلسفه ي بيماري که اضطراب و مرگ را کانون خود قرار مي دهد پي آمدهاي مرگباري نيز خواهد داشت. پيترگي در کتاب خود به نام : فرهنگ دوره ي و ايمار مي نويسد : «در ميان اين پيامبران ، شايد هايدگر نامتحمل ترين کانديد براي تأثيرگذاري بود. اما تأثير او بسيار زياد بود بسيار زيادتر از سمينار فلسفي اش در دانشگاه ماربورگ ، بسيار زيادتر از آنچه ممکن است در پرتو کتاب بيش از حد نامفهومش: هستي و زمان ، منتشر شده در سال ۱۹۲۷، به نظر رسد، بسيار زيادتر از آنچه خود هايدگر، در انزواي فرهيخته وارش و تحقير آشکارش نسبت به ديگر فيلسوفان ، آرزويش را داشت. اما هم چنان که يکي از فهيم ترين منتقدانش پل هوهنرفلد Paul Huhnerfeld گفته است :

«اين کتابها که معنايشان، هنگامي که منتشر شدند، به دشواري قابل فهم بود، بليعده مي شدند، و تعداد سربازان جوان آلماني که در جنگ جهاني دوم، جايي در روسيه يا در آفريقا جان مي سپردند در حالي که کوله پشتي هايشان پر از کتابهاي هولدرلين و هايدگر بود، شمارش ناپذير بود. اصطلاحات کليدي فلسفه ي هايدگر اموري دور از دسترس نبودند.

بسياري از منتقدان دريافته اند که واژه هايي مانند «اضطراب» ، « دغدغه ي خاطر» ، «نيستي» ، «وجود» ، «تصميم» و شايد از همة آنها مهمتر «مرگ» اصطلاحاتي بودند که شاعران و نمايش نامه نويسان اکسپرسيونيست آنها را کاملاً براي کساني آشنا شناخته بودند که حتي يک سطر از آثار کي يرکه گور را نخوانده بودند. آنچه هايدگر انجام داد اين بود که به اين امور غيرعقلاني و مرگ که بر زندگي بسياري از آلماني ها، در آن ايام سخت، چيره بود، جديت فلسفي ببخشد و برايشان احترامي پروفسوري بدست آورد ».30

مي توان گفت که عصاره ي فلسفه ي هايدگر همين شعار فاشيست هاي اسپانيايي است: «مرگ بر عقل، زنده باد مرگ» .