آيا اقوام مختلف داراي ذهنيت مشابهي هستند؟ اگر پاسخ مثبت باشد پس چرا فرهنگ‏هاي اقوام اين همه با هم متفاوت‏اند؟ آيا تفاوت‏هاي فرهنگي را نبايد پي‏آمد تفاوت‏هاي در ذهنيت دانست؟ آيا به راستي مي‏توان فرهنگي‏هايي را درك كرد كه با فرهنگ خودمان متفاوت‏اند؟ و آيا به راستي ما درك درستي حتي از فرهنگ خودمان داريم؟ اين نوشته براین پرسش اساسي متمركز شده است: آيا تفاوتي اساسي در شيوۀ تفكر(چه در محتوا و چه در منطق و فرمولبندي موضوع‏ها) ميان جوامع غربي با جوامع غير غربي وجود دارد؟ آيا از لحاظ ساختار تفكر فرق اساسي ميان جوامع سنتي با مدرن و پيش- علمي با سمت گيري شدۀ علمي، باسواد با بي‏سواد، صنعتي با غيرصنعتي، توسعه يافته با در حال توسعه وجود دارد؟ شايد هم تفاوت چندان مهمي ميان شيوۀ تفكر آنها وجود نداشته باشد؟ شايد اصلاً طرح چنين پرسشي نامعقول باشد و شايد هم اين پرسش، پرسش واحدي نباشد؟ اما طرح چنين پرسشی ، لااقل از ديدگاه غربيان، مهم است. اين پرسش‏ ناشي از علائق باستان شناختي يا بيگانه شناختي نيست بلكه براي تعريف تفكر غربي و تعيين جايگاه آن ضروري‏است. بررسي اين پرسش بايد در محتواي تاريخي و جغرافيايي آن صورت گيرد.
در نخستين نگاه آشكارترين گروهي كه پرسش تفاوت ميان شيوۀتفكر در جوامع غربي با غير غربي را بررسي كرده‏اند، انسان شناسان اجتماعي‏اند كه از طريق علائق وسيع‏شان به جوامعي كه به دوره‏هاي مختلف و نواحي گوناگون متعلق بوده‏اند، اين پرسش برايشان مطرح شده است. اما اين پرسش مورد توجه فيلسوفان، روان‏شناسان، نظريه‏پردازان اجتماعي، مورخان، زبان‏شناسان و جامعه ‏شناسان و بسياري ديگر نيز قرار گرفته است؛ زيرا اينان نيز به طور مستقيم يا غير مستقيم به همان اندازۀ انسان‏شناسان اجتماعي با اين پرسش سر و كار پيدا كرده‏اند. مسئلۀ اساسي اين است كه آیا تفاوتي اساسي ميان شيوۀ تفكرِ جوامع سنتي با جوامع مدرن وجود دارد؟ اين مسئله ضرورتاً نوعي تقابل را مي‏رساند، اين تقابل در برگيرندۀ مفهوم شيوه‏هاي انديشه است واين مفهوم به اين معني است كه كل پرسش در خور بررسي است.


لوسين لوي- برول ومسئله ذهنيت‏ها یدالله موقن
Lucien Levy-Bruhl and the Problem of Mentalities by Yadollah Moughen
آيا اقوام مختلف داراي ذهنيت مشابهي هستند؟ اگر پاسخ مثبت باشد پس چرا فرهنگ‏هاي اقوام اين همه با هم متفاوت‏اند؟ آيا تفاوت‏هاي فرهنگي را نبايد پي‏آمد تفاوت‏هاي در ذهنيت دانست؟ آيا به راستي مي‏توان فرهنگي‏هايي را درك كرد كه با فرهنگ خودمان متفاوت‏اند؟ و آيا به راستي ما درك درستي حتي از فرهنگ خودمان داريم؟ اين نوشته براین پرسش اساسي متمركز شده است: آيا تفاوتي اساسي در شيوۀ تفكر(چه در محتوا و چه در منطق و فرمولبندي موضوع‏ها) ميان جوامع غربي با جوامع غير غربي وجود دارد؟ آيا از لحاظ ساختار تفكر فرق اساسي ميان جوامع سنتي با مدرن و پيش- علمي با سمت گيري شدۀ علمي، باسواد با بي‏سواد، صنعتي با غيرصنعتي، توسعه يافته با در حال توسعه وجود دارد؟ شايد هم تفاوت چندان مهمي ميان شيوۀ تفكر آنها وجود نداشته باشد؟ شايد اصلاً طرح چنين پرسشي نامعقول باشد و شايد هم اين پرسش، پرسش واحدي نباشد؟ اما طرح چنين پرسشی ، لااقل از ديدگاه غربيان، مهم است. اين پرسش‏ ناشي از علائق باستان شناختي يا بيگانه شناختي نيست بلكه براي تعريف تفكر غربي و تعيين جايگاه آن ضروري‏است. بررسي اين پرسش بايد در محتواي تاريخي و جغرافيايي آن صورت گيرد.
در نخستين نگاه آشكارترين گروهي كه پرسش تفاوت ميان شيوۀتفكر در جوامع غربي با غير غربي را بررسي كرده‏اند، انسان شناسان اجتماعي‏اند كه از طريق علائق وسيع‏شان به جوامعي كه به دوره‏هاي مختلف و نواحي گوناگون متعلق بوده‏اند، اين پرسش برايشان مطرح شده است. اما اين پرسش مورد توجه فيلسوفان، روان‏شناسان، نظريه‏پردازان اجتماعي، مورخان، زبان‏شناسان و جامعه ‏شناسان و بسياري ديگر نيز قرار گرفته است؛ زيرا اينان نيز به طور مستقيم يا غير مستقيم به همان اندازۀ انسان‏شناسان اجتماعي با اين پرسش سر و كار پيدا كرده‏اند. مسئلۀ اساسي اين است كه آیا تفاوتي اساسي ميان شيوۀ تفكرِ جوامع سنتي با جوامع مدرن وجود دارد؟ اين مسئله ضرورتاً نوعي تقابل را مي‏رساند، اين تقابل در برگيرندۀ مفهوم شيوه‏هاي انديشه است واين مفهوم به اين معني است كه كل پرسش در خور بررسي است.
نخست چه چيزي را در تقابل با چه چيزي قرار مي‏دهيم؟ چه نوع جامعه‏اي را با چه نوع جامعه‏اي مقابل هم مي‏گذاريم؟ چه منطقه را با چه منطقه يا كدام دوره را با كدام دوره مقابله مي‏كنيم؟ آيا اين مقابله بر اساس شواهد تجربي است يا بر پايۀ شيوۀ ديگري صورت می گیرد؟ در بررسي اين مباحث يكي از نكات جالب،تكثر ديدگاه‏ها ميان پژوهشگران است. بسياري از محققان از تقابل جوامع مدرن وعلمي با جوامع سنتي(يا ابتدايي) و پيش علمي سخن مي‏گويند. در اين نوع مقابله، لااقل در آغاز،مقولات تا حدودي روشن و واضح‏اند. شايد در ميان خصوصياتي كه در اينجا مورد نظرند مهمترين تمايزات از اين قرار باشند: عقلانيت(كه گاهي اوقات با روش علمي برابر دانسته مي‏شود) در تقابل با غير عقلانيت. يافته‏هاي علم(كه معمولاً با علم غربي يكي انگاشته مي‏شوند وگاهي اوقات به منزلۀ يافته‏هاي صحيح تعريف مي‏شوند) در مقابل باورهاي غير علمي يا دريافت‏هاي غلط و تصورات نادرست؛ باز بودن سيستم‏هاي فكري در مقابل بسته بودن انديشه‏ها؛ سكولاريسم(كه گاهي اوقات با روش علمي يا يافته‏هاي علمي برابر دانسته مي‏شود) در مقابل ديني بودن يا اعتقاد به جادو.
در همين رابطه مي‏توان رفتار ديني(يا جادويي) را براي تمايز شيوۀ‏هاي تفكر به كار برد؛ زيرا رفتار ديني(يا جادويي) حق ويژۀ خود را دارد و الگويی خاص براي انديشه- عمل ارائه مي‏دهد ومي‏توان منطق آن را تحليل كرد. ديني- بودن گاهي اوقات شامل بسياري چيزها مي‏شود؛ مثلاً تاكيد بر دين، بر جادو و بر بينش افسون بخش به زندگي يا حتي علاقه به بيان شاعرانه و شيوۀ‏هاي بيان سمبليك. اصطلاحات مقابل ديني- بودن را مي‏توان چنين برشمرد: عقلانيت، علم و گاهي اوقات بينش مكانيكي از جهان. افزايش سكولار شدن كه خصلت زندگي مدرن است در تقابل با تسري يافتن دين به همه امور و شئون زندگي كه مشخصۀ جامعۀ ابتدايي است.
شايد مناسب‏ترين معيار براي تمايز شيوۀ‏هاي انديشه، تقسيم كار اجتماعی باشد؛ يعني تقابل ميان تقسيم كار در سطح عالي و پيشرفته با تقسيم كار در سطح پايين و ابتدايي. تقابل ديگر را مي‏توان در اين دانست: سلطۀ سنت (شامل آموخته‏هاي سطح پايين و ابتدايي) در مقابل خلاقيت فردي و بيان فردي.
شايد در ميان اين معيارها، معيار عقلانيت(كه اغلب با علمي بودن يكي گرفته مي‏شود) مهمترين معيار باشد.
عقلانيت گاهي اوقات در مقابل جادو يا شيوه‏هاي تفكري قرار مي‏گيرد كه به طور غير – تجربي پذيرفته شده‏اند و گاهي اوقات نيز در مقابل تبيين‏هاي غلط يا در مقابل بينش شخصي معنادار از جهان قرار داده مي‏شود. گاهي اوقات گفته مي‏شود كه خصلت جامعۀ مدرن غربي، انديشۀ علمي است. اما اين خصلت چه معنايي دارد؟ شايد تفكر علمي به معناي پذيرش شواهد تجربي باشد يادر معناي محدودتر، تفكر علمي را كوششي در جهت كشف قوانين طبيعي بدانيم؛ و چنانچه معناي آن را باز هم محدودتر كنيم تفكر علمي را كوششی در جهت كشف آن دسته از قوانين طبيعي بدانيم كه ما را قادر مي‏سازند كه از طبيعت بهره‏وري كنيم. پس چه چيزي ما را بر آن مي‏دارد كه بگوييم يك جامعه به طور علمي مي‏انديشد؟ آيا اين سخن به این معناست كه بايد پيكره‏اي از دانش در آنجا موجود باشد يا اينكه جامعه بايد امور و معضلات خود را با روشهاي علمي حل و فصل كند يا اين كه اعضاي چنين جامعه‏اي مايلند كه براي باورهاي خود اساس علمي قايل شوند؟
به رغم چنين مسائلي، تمايل عمومي بر اين است كه عقلانيت يا علم را معيار واضحي، يا لااقل معياري كه بايد آن را جدي گرفت، براي تمايز شيوۀ‏هاي انديشه بشناسيم. نكتۀ ديگري كه بايد در اين ارتباط در نظر داشت پي‏آمد گزينش چنين معياري است؛ چون گاهي اوقات به نظر مي‏رسد كه عقلانيت معيار مناسبي باشد زيرا حركت در جهت پيشرفت را نشان مي‏دهد و گاهي اوقات نيز می ‏توان اين معيار را با در نظر گرفتن قدرت عظيم توضيحي علم مدرن توجيه كرد.
لوسين لوي- برول شايد نخستين كسي بود كه ذهنيت اقوام ابتدايي را بر پايۀ پژوهش‏هاي انسان‏شناختي موضوع پژوهش قرار داد و كوشيد خصلت‏هاي بارز اين ذهنيت را بشناسد و تفاوتش را با ذهنیت منطقي- علمي دريابد. به ديگر سخن، معيار او براي تمايز شيوه‏هاي انديشه، عقلانيت غربي يا علم غربي بود. ارنست كاسيرر نيز در جلد دوم فلسفۀ صورتهاي سمبليك: انديشۀ اسطوره‏اي1 مقولات منطقي و مقولات علم مدرن را معيار تمايز شيوۀ تفكر اسطوره‏اي- ديني از انديشۀ منطقي- علمي مي‏داند.
نظريۀ لوي- برول درباره ذهنيت هاي متفاوت و متمايز(مانند ذهنيت ابتدايي، ذهنيت علمي) همچنان نظريۀ مطرحي است و به طور گسترده، بويژه در زادگاه او، فرانسه ، در قلمروهاي مختلف به وسيلۀ مورخان، روان شناسان، فيلسوفان وانسان‏شناسان اجتماعي، يونان‏شناسان، چين‏شناسان و خاورشناسان به كار مي‏رود. در ميان مورخان مي‏توان از اعضاي مكتب آنال Annales در تاريخ نام برد. لوسين فور( Lucien Febvre )كه به همراه مارك بلوخ ( ( Marc Bloch پايه‏گذار مكتب آنال بود، در كتاب مشهورش مسئلۀ بي‏ايماني در سده شانزدهم مي‏كوشد تا اين نظر آبل لو فرانك ( ( Abel Lefranc


را رد كند كه مدعي بود كه راز نوشتۀ پر غنا و فخيم رابُله2 حمله همۀ جانبه به مسيحيت بود. فور كوشيد تا نشان دهد كه با درنظر گرفتن قيود و محدوديت‏هاي ذهنيت جمعي حاكم بر جامعۀ سده شانزدهم فرانسه، انديشۀ آزاد ضد مسيحي، به منزلۀ نوعي بي خدايي، امري محال بوده است. بدين منظور فور جاي مسلطي را كه دين در زندگي انسان‏ها در سده شانزدهم اروپا اشغال مي كند به تفصيل نشان مي‏دهد. او مي‏گويد كه در آن دوران تمامي زندگي خصوصي وعمومي و حرفه‏اي يك مسيحي در چنبرۀ مسيحيت بود. فور مي‏نويسد:
« امروزه ما آزاديم كه مسيحي باشيم يا نباشيم. اما چنين آزاديي در قرن شانزدهم وجود نداشت.» غسل تعميد، تقدس‏ ازدواج، شعائر مربوط به مرگ، حرام بودن بعضي خوراكي‏ها، همۀ اينها را دين تعيين مي‏كرد. وساطت مقدسان براي شفاي بيماران ضروري بود. زيارت گور قديسان و اماكن مقدسه و دادن نذرها از اهم واجبات بودند تا از اين طريق بلاها دفع و بيماري‏ها درمان شوند. ناقوس كليساها تواتر نمازگزاران و عبادات را از بام تا شام در ساعت‏هاي مقرر اعلام مي‏داشت. حتي گرفتن مدرك تحصيلي دانشگاهي صرفاً موفقيت در گذراندن امتحانات نبود بلكه اجراي مناسك و شعائر بود: داوطلب حتي اگر پروتستان بود، نه كاتوليك، موظف بود در مراسمي با شكوه كه چيزي ميان آيين عشاء رباني و مراسم شكرگزاري بود شركت نماید و در محراب از رساله‏اش دفاع كند. اين دين، اين مسيحيت، مانند رداي حضرت مريم بخشايشگر بودكه در كليساهاي آن زمان اغلب تصوير شده بود. همۀ انسانها از هر طبقه‏اي زير رداي حضرت مريم بخشايشگر پناه مي‏يافتند. آيا كسي واقعاً مايل بود كه از اين پناهگاه قدم بيرون گذارد؟ داشتن چنين تمايلي محال بود. انسان‏هايي كه در آغل مادرانۀ حضرت مريم غنوده بودند حتي احساس نمي‏كردندكه در اسارت‏اند. براي اينكه آنان بتوانند بر ضد چنين وضعي بشورند نخست ضروري بود كه آنان اين توانايي فكري را داشته باشند كه بتوانند پرسش كنند. سپس فور با سند و مدرك مي‏كوشد تا نشان دهد كه انديشۀ انسان سده شانزدهم در واضح انديشيدن و درك جامع و موثر چه توانايي‏هايي داشت.
فور مي‏گويد: واژه‏هايي از نوع واژه‏هاي زير در اصطلاحات آن قرن وجود نداشتند و فقدان همين واژه‏ها از ديدگاه انديشۀ فلسفي نابسندگي واقعي انديشه و نقص آن را مي‏رساند. صفت‏هايي مانند: مطلق، نسبي،انتزاعي،كانكريت، از روي قصد(intentional) ، ذاتي(inherent) ترانساندانتال]=فراتري، فراباشي[ و اسم‏هايي مانند: علت ، انتظام، مفهوم و معيار و تحليل و تركيب، قياس و استقراء هماهنگي و طبقه‏بندي در زبان فرانسه آنزمان وجود نداشتند. حتي واژۀ سيستم در ميانۀ سده هفدهم رايج شد.3 راسيوناليسم]=خردگرايي[ تا قرن نوزدهم مصطلح نشده بود. همين طور در اصطلاحات آن زمان اين ايسم ها وجود نداشتند: (theism) ] خداپرستي[، پانته ايسم، ماترياليسم، ناتوراليسم، فناتيسم ، دترمينيسم(اصطلاحي كه كانت واضعش بود)، شكاكيت(اين اصطلاح را ديدرو نخستين بار به كار برد) و ايده‏آليسم؛ هيچ يك از اين واژه‏ها را فرانسوي زبان دهه‏هاي 1520 تا 1550 در اختيار نداشت تا بتواند بينديشد وانديشه‏هاي خود را براي ساير فرانسويان به فرانسه بيان كند. واژه‏هايي كه فرانسويان سده شانزدهم در اختيار داشتند واژه‏هايي براي استدلال كردن يا تبيين كردن يا اثبات كردن نبودند. گرچه فرانسويان زبان لاتين را در اختيار داشتند اما زبان لاتين نيز نمي‏توانست به آنان در فلسفي انديشيدن كمك كند و وضعش چندان بهتر از زبان فرانسه نبود.

اين نمونه‏اي بود از تاثير لوي- برول بر اعضاي مكتب آنال در تاريخ.4 تاثير لوسين لوي- برول و ارنست كاسيرر بر مفسران كتاب مقدس و به طور كلي تفسير متون مقدس بسيار زياد بوده است. شايد مطالب زير به طور مستقيم يا غير مستقيم تحت تاثير اين دو متفكر نوشته شده باشد. به خصوص لوي- برول بر زبان تصويري كه منطبق با ذهنيت ابتدايي است تاكيد بسيار مي‏كرد، ذهنيت ابتدايي نه با مفاهيم بلكه با تصاوير سروكار دارد. ابزار تفكرش تصاويرند و شيوه بيانش نيز تصويري است. يكي از يهودشناسان و مفسران برجسته كتاب مقدس در خصوص ارتباط زبان عبري با شيوۀ تفكر يا به طور كلي با شيوۀ بيان متون مقدس و نوع پيامي كه اينها مي‏رسانند چنين مي‏نويسد:
« نثري را كه در كتاب مقدس Bible) )عبري به كار رفته است مي‏توان به مقولات زير تجزيه كرد: نخست بيش از همه، گفتاري داريم كه در دعاها و در خطبه‏هاي ديني و در سخنراني‏هاي عمومي به كار مي‏رود. در سراسر خاور نزديك در دوران باستان سخنوري اهميت بسزايي داشت و يكي از معيارهاي اساسي سنجش توانايي يك شخص همين بود كه آيا مي‏تواند نظر خود را خوب بيان كند. شخصي را كه از اين موهبت بي‏بهره بود الكن مي‏دانستند. البته استثناهاي در خور توجهي نيز وجود دارد؛ مانند شخص موسي(سفر خروج باب 16 آيۀ18 ). دو نمونۀ موسي و ارميا نشان مي‏دهند كه ناتواني در روان حرف زدن مانعي زايل نشدني در كار پيامبري آنها بوده است،مانعي كه يا بايد بر طرف مي‏شد مانند مورد ارميا يا چاره‏اي براي آن انديشيده مي‏شد مانند مورد موسي] كه ظاهراً هارون به جايش سخن مي‏گفته است[. اما نبايد بپنداريم كه گفتاري كه به عبري بيان مي‏شد، شبيه به گفتاري بود كه به زبان‏هاي غربي بيان مي‏شود، گفتار اخير مآخوذ از متون اساسي كلاسيك دربارۀ فن خطابه است. گفتارهايي كه به زبان‏هاي يوناني باستان يا لاتين‏اند مي‏خواهند مخاطب يا مخالف را با ارائه دلايل متقاعد كنند؛ بنابراين تا حدودي هميشه سرشتي انتزاعي دارند، حتي اگر با مثال‏هاي محسوس و ملموس همراه باشند. گفتار اين زبان‏ها هميشه به منطق مخاطب يا مخالف توسل مي‏جويد. اما تا آنجا كه مي‏دانيم گفتارهايي كه به زبان عبري هستند سرشت كاملاً متفاوتي دارند. البته ما در وضعيتي نيستيم كه بدانيم مخاطب در برابر اين گفتارها چه واكنشي از خود نشان مي‏داده است؛ اما مي‏دانيم كه محتواي اين نوع گفتارها خط و نشان كشيدن بوده است نه متقاعد كردن مخاطب از طريق ارائه دلايل. گفتار عبري مي‏كوشد تا از طريق نيروي تصاويري كه ارائه مي‏دهد مخاطب را تحت فشار قرار دهد و او را بترساند. شايد ما اين نوع گفتار را ضرورتاً نامناسب ندانيم. كتاب دوم سموييل باب هفدهم چنين آغاز مي‏شود:
«واخيتوفل به آبشالوم گفت مرا اذن بده كه دوازده هزار نفر را برگزيده برخيزم و شبانگاه داوود را تعاقب نمايم* پس در حالي كه او خسته و دست‏هايش سست است بر او رسيده او را مضطرب خواهم ساخت و تمامي قومي كه همراهش هستند خواهند گريخت و پادشاه را به تنهايي خواهم كشت* و تمامي قوم را نزد تو خواهم برگردانيد زيرا شخصي كه او را مي‏طلبي مثل برگشتن همه است پس تمام قوم در سلامتي خواهند بود* و اين سخن در نظر آبشالوم و در نظر جمیع مشايخ اسراييل پسند آمد* و به آبشالوم گفت حوشاي اژكي را نيز بخوانيد تا بشنويم كه او چه خواهد گفت* و چون حوشاي نزد آبشالوم آمد آبشالوم وي را خطاب كرده گفت اخيتوفل بدين مضمون گفته است پس تو بگو كه بر حسب راي او عمل نماييم يا نه* حوشاي به آبشالوم گفت مشورتي كه اخيتوفل اين مرتبه داده است خوب نيست* و حوشاي گفت مي‏داني كه پدرت و مردانش شجاع هستند ومثل خرسي كه بچه‏هايش را در بيابان گرفته باشند در تلخي جانند و پدرت مرد جنگ آزموده است و شير را در ميان قوم نمي ماند*»(به نقل از ترجمۀ فارسی کتاب مقدس)
نوع گفتار حوشاي،گفتار تصويري است كه مي‏خواهد به نيروي تصاويري كه مي‏آفريند مخاطب را تحت تاثير قرار دهد. در متون مقدس،حقيقت،عنصري عيني نيست كه مخاطب بايد آن را بررسي كند و پيش از آن كه تصميمي بگيرد آن را با آرامش خيال ارزيابي كند بلكه برعكس، در اين متون حقيقت چيزي است كه بايد به آن ايمان آورد و آن را نه از طريق استدلال بلكه به طور ذهني پذيرفت. گفتار عبري، مخاطب را گيج مي‏كند يعني قدرت تفكر را از او سلب مي‏كند ودرمقابل مي‏كوشد تا او را مرعوب و منكوب كند بي‏آنكه به او فرصت دهد كه دربارۀ آنچه شنيده تامل كند. گوينده‏اي كه دلايلش را در قالب تصاوير زنده و در واقع در قالب خشن‏ترين تصاوير ارئه مي‏دهد تصاويري كه مختص گفتارهاي عوام فريبان است، كسي است كه انتظار دارد كه حرف هايش را باور كنند».5
شايد در اينجا بي مورد نباشد كه اعتقاد جنون وار به جادو را كه در سده هفدهم سراسر اروپا را فراگرفته بود در ارتباط با نظریۀ بازنمايي جمعی لوی-برول توضیح دهیم.تروور-روپر(Trevor-Roper)
مورخ التقاتی و برجسته فرانسوي به مفهوم لوسين فور از ذهنيت متوسل مي‏شود(كه البته هم چنان كه در بالا گفتيم فور مفهوم ذهنيت را از لوي- برول- گرفته است).
تروور- روپر مي‏كوشد تا ثابت كند كه اعتقاد جنون وار به جادو فقط هنگامي فهم پذير است كه در چارچوب كل جهان بيني وكل شيوۀ تفكر و عمل قرار داده شود. چنانچه در قالب اصطلاحات توماس كوون در كتاب: انقلاب علمي سخن گوييم، تروور- روپر مي‏گويد كه اعتقاد جنون وار به جادو بخشي از كل پاراديم بود ومي‏بايست تغييري كلي در پاراديم(يا در ذهنيت) به وجود آيد پيش از آنكه نوع ديگري از خرد و عقلانيت بتوانند در اروپا غلبه يابند. در تفسير تروور- روپر از اعتقاد به جادو دو نكته اساسي وجود دارند. نخست اينكه اعتقادات جادويي آن زمان را بايد در محتواي عمومي شان قرار داد واين مستلزم اين است كه آنها را به منزلۀ بخشی مدغم از كل جهان بيني آن دوران در نظر آوريم و نيز به عنوان بخشي از شكل‏هاي اجتماعي بدانيم كه ريشۀعميقي در تمايلات پايدار اجتماعي دارند.بنابراين نادرست است كه اعتقادات به جادو را از بستر عمومي‏شان جدا كردو پرسيد چگونه اين اعتقادات رادرست مي‏پنداشتند در حالي كه نادرست بودن آنها در پرتو معيارهاي عقلاني امروزي واضح و آشكار است. تروور- روپر مي‏گويد: نادرست است كه خرد ومنطق امروزي را سيستمي معتبر، پايدار، خود- بسامان و مستقل بدانيم. ما حتي خردگرايي را نسبي مي‏دانيم بدين معني كه خرد گرايي در چارچوب محتواي فلسفي عامي كار مي‏كند ونمي‏توان آن را از چارچوب اين محتوا جدا كرد.
پي آمد اين دید كل نگر اين است كه اعتقادات جادويي و اعمال جادويي و افراط كاري‏هايي كه دراين خصوص در سده‏هاي هفدهم و هجدهم وجود داشتند نمي‏توانستند به طور مجزا ريشه كن شوند، مگر آنكه كل بستر اين اعتقادات دگرگون مي‏شد. چنانچه آن تغييرات اجتماعي رخ نداده بودند كه شالودۀ اجتماعي اين نوع اعتقادات را از ميان ببرند، اين اعتقادات پا بر جا مي‏ماندند واگر تغييري انتقادي در كل جهان بيني آن دوران صورت نمي گرفت اين اعتقادات هم چنان به حيات خود ادامه مي دادند. براي از ميان بردن اسطوره و خشكاندن سرچشمۀ زهرآگين آن مي‏بايست كل سيستم عقلاني و ساختار اجتماعي، كه گرداگرد چنين اعتقادات اسطوره‏اي- ديني متبلور و متحجر شده بودند، فروريخته شوند. بنابراين هنگامي که چنين دگرگونيي در اواخر سده هفدهم به وقوع پيوست اين دگرگوني يك انقلاب فراگير فلسفي بود كه كل مفهوم طبيعت و نيز درك ما را از شيوۀ عمل آن تغيير داد و خردگرايي مدرن پا به عرصۀ وجود گذاشت و بنيادگرايي كتاب مقدسي را مردود شمرد. اين پيروزي نهايي كه طبيعت را از بنياد گرايي كتاب مقدس آزاد ساخت از يك سو به توسط جنبش زاهدان( Pietists) آلماني و دائيست‏هاي( Deists) انگليسي(كه وارثان ملحدان پروتستان سده هفدهم بودند) و از ديگر سو به وسيلۀ دكارت و نظريه‏اش دربارۀ قوانين مكانيكي جهانشمول طبيعت انجام گرفت.6
تام بيا (Tambia )در كتابش: جادو،علم، دين و گستره عقلانيت مي‏نويسد:
« نظريۀ لوي- برول دربارۀ آميختگي( Participation) كه او كوشيدتا از طريق گزارش‏هاي مُبلغان مسيحي و سياحتنامه‏ها و سفرنامه‏هاي جهانگردان غربي كه دربارۀ اقوام ابتدايي نوشته شده بودند بازسازي كند به وسيلۀ ميشل فوكو در كتابش: واژه‏ها و اشياء با اسناد و مدارك به طرز درخشاني به كار رفته است. فوكو نشان داده است كه مفهوم آميختگي در قالب اصطلاحات انديشۀ سده شانزدهم اروپا به آموزۀ نشان ‏ها (doctrine of signatures) معروف است. در آموزۀ نشان ها مفهوم همانندی] يا شباهت[ در رابطۀ ميان انسان و پديده‏هاي طبيعت نقش كليدي ايفا مي‏كند. فوكو نقش همانندي(در تقابل با بازنمايي representation) رادر كسب دانش در سده شانزدهم اروپا نقشي سازنده مي‏داند. ميدان معنايي همانندی (يا شباهت) شامل همانندي مجاورتي و همانندي از دور است. در سده شانزدهم همدلي‏هاي ميان انسان و پديده‏هاي جهان را چيزهايي مي‏دانستندكه فضاهاي وسيعي را مي‏توانستندطي كنند و همانند گردي‏ها و آميختگي ها را باعث شوند. انسان در مركز روابط چند جانبه قرار داشت و همانندي‏ها از او به جهان و از جهان به او تابش مي‏كردند.
آموزۀ‏ نشان‏ها نظريۀ ‏اي درباۀ زبان نيز در بر دارد بويژه در اين خصوص كه نام‏هاي اشياء، همانندي مدغمي با اشيايي دارندكه آنهارا مي‏نامند. نشان‏هاي همانندي، هم آميختگيِ زباني و هم آميختگيِ غير زباني را شامل اند. اين نظريه كه دربارۀ نام ها و نيز چگونگي درگيري زبان با جهان است، رابطۀ مهمي نيز با به كارگيري زبان در جادو و در هنرهاي خفيه دارد. بنابر نظر فوكو بينش جديد از زبان (كه زبان را پديده‏اي قراردادي مي‏داند و رابطۀ ميان زبان و جهاني را كه زبان توصيف مي‏كند از نوع بازنمايي مي‏داند، نظريه‏اي كه مكتب پور روايال ارائه داد،) جابجايي اپيستمه(يا پاراديم)یعنی جابجایی يك نوع ذهنيت با ذهنيتی از نوع ديگرتلقی می کند».7
البته ميشل فوكو را مريد ارنست كاسيرر دانسته‏اند، اما به واسطۀ خويشاوندي نظريۀ ذهنيت پيش- منطقي و عرفاني لوي- برول با نظريۀ انديشۀ اسطوره‏اي ارنست كاسيرر مي‏توان ميشل فوكو را مريد لوي- برول نيز دانست، همچنان كه تام بيا مدعي است.
برونوسنل در كتاب خود: كشف ذهن8تمايز لوي- برول ميان انديشۀ پيش- منطقي و انديشۀ منطقي را به كار مي‏برد تا جابجايي انديشۀ يوناني از شيوۀ اسطوره‏اي به شيوۀ منطقي رادر سير زمان توصيف كند. در انديشۀ اسطوره‏اي استعاره‏ها و همانندي ها به منزلۀ تصاوير حسي به كار مي‏روند كه خواص متافيزيكي دارند. با تغیير اين شيوۀ انديشه به انديشۀ منطقي، جاي تصاوير اسطوره‏اي راتوصيف‏هاي دقيق و برقراری نسبت‏هاي عّليِ طبيعي ميان پديده‏ها مي‏گيرند و شيوۀ علمي انديشه پابه عرصۀ وجود مي‏گذارد.
اين سخن را در همين جا بگوييم كه مسئله اعتبار و مفيد بودن مفهوم ذهنيت‏ها براي پژوهشگران مختلف متفاوت است. بعضي از آنان از ذهنيت به گونه‏اي سخن مي‏گويندكه گويي منظورشان فقط گرايش ها و تمايلات ذهني ونظرات وعلائق فكري رايج در جامعه اي خاص و در دوره‏ اي ويژه است. برخي ديگر مفهوم ذهنيت را به معنايي به كار مي‏برند كه پي آمدهاي عظيمي دارد. اين موضوع بويژه درست است كه فرض مي‏شود كه كل يك فرهنگ، يا يك جامعه در دوره‏اي خاص از زمان يا در هر يك از مراحل تحول شناختيِ جهانشمول انسان،خصوصيات ذهني متمايزي را نشان مي‏دهد. مثلاً جام باتيستاويكو تاريخ را فرآيند تدريجي انسان شدنِ انسان مي‏داند. او معتقد است كه تاريخ انسان يادر حقیقت تاريخ انسان غربي از سه مرحله گذر كرده است.9 پيش از اين سه مرحله، دوره غول ها يا جانوران كودن، بي‏احساس و ترسناك بوده است. مرحلۀ نخست، دوران خدايان است. در اين دوره انسان‏ها مي‏پندارند كه هر چيزي خداست يا خدا آن را ساخته يا خدا آن را انجام داده است. مرحلۀ دوم، عصر قهرمانان است كه عصر بربريت است و در آن حق با زورگوست. مرحلۀ سوم، عصر انسان‏ها يعني عصر خرد و تمدن است كه همراه با دوره انحطاط شعر و تخيل و احساس امر والا است.10 ويكو اين سه مرحله را يك سيكل یا یک دوره مي‏داند و تاريخ را تكرار اين سيكل مي‏پندارد. ويكو از ذهنيت شعري، زبان شعري، قانون شعري، اخلاق شعري،منطق شعري و مانند اينها سخن مي گويد. منظور او از شعري نوعی بيان است كه تودۀ مردم ساده در سالهاي نخست نژاد انساني به كار مي‏برده اند. انسانهاي نخستين يا وحشيان ابتدايي براي اينكه با همنوعان خود ارتباط برقرار كنند،علائم طبيعي وايما و اشاره را به كار مي بردند، چيزي كه ويكو آن را اعمال گنگ مي‏نامد.11 مدلول قرار دادن يك چيز كه دلالت بر چيزهاي ديگري بكند كه شبيه آنند، يا بازنمايي تصويري چيز ي كه به جاي كل طبقۀ موجودات يا اشيايي قرار بگيرد كه شبيه آن هستند،كار خط هيروگليف يا نقش نگاري بودكه زماني همه جا به كار مي رفته است. اما فقط در مصر و چين و در ميان سرخ پوستان آمريكا باقي مانده است؛ زيرا تمدن هاي اين كشورها از جريان اصلي فرهنگ بشري به دور مانده و متحجر شده‏اند. به همين دليل ويكو معتقد است كه نوشتار پيش از گفتار پديد آمده است. اين نشانه‏ها، تصاوير و ايماها و اشاره ها نه به اشیايء مادي بلكه به آن چيزي ارجاع مي‏کنند كه ما آن را خصوصيات ذهني مي ناميم، و دلالت بر فقر بيش از حد زبان هاي ابتدايي مي كنند. اين ايما ها و اشاره‏ها يا تصاوير براي ذهن انسان هاي ابتدايي همچون مفاهيم انتزاعي براي انسانهاي فرهيخته عصر جديدند. زيرا در زمانهاي اوليه، واژه‏ها از اجسام و خواص آنها انتقال مي‏يافتند تا چيزهاي ذهن و روح را بيان كنند.12
مشخصۀ مرحلۀ بعدي پيشرفت انسانيت، به كارگيري استعاره‏ها و تشبيهات و تصاوير است كه اينها خصلت آن زباني را بيان مي‏كنند كه ما امروزه زبان شعري مي ناميم. انسان‏هاي ابتدايي اشياء را نه با نام طبيعي شان بلكه با جوهر هاي فيزيكي نام گذاري مي كردند. داستان ها واسطوره‏ها و نيز كاراكترهايي كه در اين داستان ها و اسطوره ها ظاهر مي‏شوند،كلي هاي تخيلي هستند،كه مي كوشند بدون كمك گيري از اصطلاحات عام مناسب، به انواع موجودات ارجاع كنند(چون در اين مرحله توانايي ذهن انسان ابتدايي به مرحله انتزاعي نرسيده است). بنابراين ژوپيتر همزمان هم نام آسمان است و هم نام پدر خدايان و فرمانرواي جهان و منبع تندر، وحشت و وظيفه.او تجسم همۀ نيروهاي لگام گسيخته‏اي است كه بشر بايد براي دفع شرشان، در برابرشان كرنش كند. هركول نام يك قهرمان است كه كارهاي عظيم و ثمربخشي انجام مي‏دهد، اما هركول نام طبقۀ همۀ قهرمانانِ همۀ اسطوره‏هاست. از اين رو هر قومي، هركول خود را مي‏پرستد . ويكو مي‏گويد بايد كوششي عظيم به خرج دهيم تا بتوانيم به اين نوع ذهنيت وارد شويم. انسان ابتدايي فقط در قالب تصاوير مي‏انديشيد. شيوه تفكرش، شعري بود.« باور اين موضوع براي ما محال است كه اجسام، روح باشند؛ اما روميان اعتقاد داشتندكه آسمان توفنده، ژوپيتر است».13 آسمان در نظر آنان شخصی عظیم الجثه و وحشت آفرین بود.ما به طور انتزاعی می اندیشیم اما آنان در حسيات مستغرق بودند. «اين فراسوي توان ماست كه به تخيل عظيم آن نخستين انسانهايي وارد شويم كه ذهن‏شان، انتزاعي ومعنوي و ظريف نبود. چون كه آنان كاملاً در حسيات خود غرق و زنداني هيجانات خويش بودند و در كالبد خود محصور».14 ما بايد به ذهن آن "غول‏هاي وحشي" نفوذ كنيم كه علت پديده‏ها را شخص مي‏پنداشتند يعني وقتي در جستجوي علت پديده‏اي بر مي‏آمدند به دنبال شخص مي‏گشتند، علت‏ها، شخص‏ها بودند. گاهي اوقات آنان حتي ادعا مي‏كردند كه اين موجودات آسماني را ديده‏اند، مثلاً ژوپيتر را و معتقد بودند كه او« با علائم فرمان مي‏داد و اين علائم، سخنان واقعي بودند و آن علائم طبيعي يعني رعد و برق، سخنان ژوپيتر بودند».15
با توجه به سخنان ويكو مي‏توان مدعي شد كه لوسين لوي- برول نظريه كاملاً تازه‏اي دربارۀ ذهنيت انسان‏هاي ابتدائي ارائه نداده بلكه فقط كوشيده است آنچه را ويكو گمانه‏پردازي كرده او با اسناد و مدارك جديد انسان‏شناسي به اثبات برساند.
لوي- برول كتاب مهمي درباره آگوست كنت تاليف كرده است.. كنت بر لوي- برول تاثير عظيمي داشته است و شايد بتوان گفت كه پوزيتيويسم لوي- برول متاثر ازپوزيتيويسم كنت است.کار اساسی لوی-برول تزریق تاریخ گرایی آلمانی به پوزیتیویسم کنت است.
كنت نيز مانند ويكو ساخت ذهن انسان را دوره بندي مي‏كند. او در پي بررسي‏هاي جامعه شناختي خويش به اين نتيجه رسيد كه ذهن انسان غربي از سه مرحله گذر كرده است. در مرحلۀ نخست ذهن انسان پديده‏هاي طبيعي يا اجتماعي را به اين شيوه تبيين مي‏كند كه علل به وجود آورندۀ آنها، موجوداتي شبيه به انسان‏اند؛ يعني در اين مرحله، ذهن انسان غربي به شيوۀ انسان گونه پنداري مي‏انديشد. به ديگر سخن در اين مرحله، علت هر پديده‏اي شخص پنداشته مي‏شود. لوي- برول اين شيوۀ تفكر را عرفاني وپيش- منطقي مي‏نامد و ارنست كاسيرر آن را شيوۀ انديشه اسطوره‏اي مي‏خواند. رشد ذهن انسان خاورميانه‏اي ازجمله رشد ذهن ايراني، گويا، در همين مرحله متوقف مانده است. ذهن انسان غربي از اين مرحله گذر كرده به مرحلۀ دوم مي‏رسد كه مرحلۀ متافيزيك است. در اينجا او پديده‏ها را با توسل جستن به مقولات مجردي چون«جوهر» ،«فطرت» و غيره توضيح مي‏دهد. در مرحلۀ نخست، سازمان جامعه، ابتدايي است، آنچه امور جامعه را انتظام مي‏بخشد سنت است. در جامعه سنتي تفكر غالب وحاكم، تفكر ديني است. كشيشان و متكلمان زمام امور فرهنگي و سياسي و قضايي جامعه را برعهده دارند و همه كاره‏اند. از نظر آگوست كنت جامعۀ سنتي دو خصلت اساسي و به هم وابسته دارد: يكي اين كه تئوكراتيك است وديگر اينكه نظامي يا سپاهي است. جامعۀ سنتي،دين مداراست و فعاليت غالب در آن، فعاليت نظامي است؛ به اين معني كه همواره بر طبل جنگ كوبيده مي‏شود تا از اين طريق، غنائمي به دست آيد تا شكم‏ها سير شوند و جیب ها پر. در اين نوع جامعه، عالي‏ترين مقام‏ها به نظاميان داده مي‏شود. اما اين جامعه در برابر چشمان آگوست كنت در حال محو شدن بود و نوع تازه‏اي از جامعه سربر مي‏كشيد كه وجه تفكر حاكم بر آن،علمي بود؛ به ديگر سخن، ذهن انسان غربي دو مرحلۀ پيشين را پشت سر گذاشته بود و وارد مرحلۀ سوم يعني مرحلۀ علمي شده بود. در اين مرحله، ذهن انسان پديده‏ها را مشاهده مي‏كند و به اين خرسند مي‏شود كه در خصوص پديدار شدنشان، قاعده يا قانوني بيابد. وقتي كه قوانين حاكم بر وقوع رويدادهارا به دست آورد خرسند مي‏شود وديگر در پي يافتن يك اصل متافيزيكي كه در پس آنها باشد بر نمي‏آيد. اين مرحله را آگوست كنت مرحلۀ علمی یا پوزیتیویسم می نامد.گفتیم که در جامعۀ سنتي كه جامعه‏اي دين مدار يا خدامدار بود،كشيشان و نظاميان همه كاره بودند، اما در جامعۀ مدرن جاي كشيشان را دانشمندان گرفته‏اند و جاي نظاميان را مديران صنعتي و كارخانه داران. كنت از تحليل جامعه‏اي كه در آن به سر مي برد اين نتيجه گيري را كرد كه شرط اساسي براي اصلاح يا تحول جامعه ، اصلاح يا تحول انديشه است.16
مي‏بينيم كه لوي- برول در ارائه نظريۀ ذهنيت ابتدايي پيشگامان برجسته اي چون ويكو و آگوست كنت داشته است. اما دستاورد عظيم لوي – برول در اين است كه او براي نخستين بار نشان داد كه انسان شناسي بايد به جاي فلسفه بنشيند. زيرا آنچه را فلسفه مي‏خواهد انجام دهد ابزارهاي لازم براي اجرايش را در اختيار ندارد،اما انسان‏شناسي دارد. فلسفه مي‏خواهد تاريخ روح انسان را پژوهش كند اما ناتوان از انجامش است. لوي- برول نشان داد كه اين كار فقط از انسان شناسي ساخته است.
تاثير لوي- برول بر دو دانشمند برجستۀ اين قرن يكي ويگوتسكي،زبان‏شناس روسي و ديگري ژان پياژه روانشناس تكويني اهل سوئيس، هميشه در سمينارهاي علمي مورد بحث و گفتگو بوده است. ژان پياژه در كتاب خود: زبان و انديشه كودك مي‏نويسد:«آثار كلاسيك لوي- برول هميشه منبع الهام من بوده‏اند».17
اما آنچه نگارنده را به نظرات لوي- برول علاقه مند كرده است پرتوي است كه نظريات او بر علل عقب ماندگي جوامع از جمله جوامع خاورميانه مي‏افشاند. خاورشناسان نامداري چون ايچ. فرانكفورت،ايچ. ا. فرانكفورت، جان. او.ويلسون، ت. جایکوبسن و ويليام ايروين در آثار خود و بويژه در اثر آكادميك مشتركشان به نام:ماجراي عقلاني انسان باستاني، نظريۀ ذهنيت پيش- منطقي وعرفاني لوي- برول (يانظريۀ انديشۀ اسطوره‏اي كاسيرر) را با موفقيت به كار برده‏اند. فصل يكم كتاب ياد شده كه به قلم ايچ. فرانكفورت وايچ. ا. فرانكفورت است عنوانش:« اسطوره و واقعيت» است وچنين آغاز مي‏شود:
«اگر به جستجوي انديشۀ نظري در اسناد و مدارك باستانيان برآييم ناگزيريم بپذيريم كه در نوشته‏هاي آنان چيز بسيار اندكي وجود دارد كه شايستۀ نام «انديشه» ،در معناي دقيق آن، باشد. در نوشته‏هاي برجاي مانده در خاور نزديك، قطعات بسيار كمي را مي‏توان يافت كه استدلال منسجم و قانع كننده‏اي را نشان دهندكه ما وجودش را لازمۀ تفكر مي‏دانيم. انديشۀ خاور نزديك،زنداني تخيل است. آن را آميخته با خيال بافي مي‏يابيم. اما باستانيان نمي‏پذيرفتند كه هرچيزي را مي‏توان از شكل‏هاي كانكريت]= محسوس و ملموس[ كه آنان براي ما بر جاي گذاشته‏اند انتزاع كرد».18
هانري فرانكفورت پيشگفتار كتاب ديگرش را: پادشاهي وخدايان: پژوهشي درباره دين خاور نزديك باستان به منزلۀ ادغام جامعه و طبيعت چنين آغاز مي‏كند:
«آفرينش‏هاي ذهن ابتدايي در هم و بر هم هستند، مفاهيم‏اش تعريف درستي ندارند، يا دقیقتر بگوييم، فاقد حدود و ثغورند. هر رابطه‏اي ميان دو شيء به معناي اين است كه آن دو، ذات‏هاي همانندي دارند. جزء به جاي كل قرار مي گيرد] به اين معني كه جزیي از يك كل برابر است با خود كل مثلاً:[ نام يك شخص، سايۀ او يا تصويرش با خود شخص برابرند. اين آميختگيِ عرفاني اهميت تمايزات را كم مي كند. در حالي كه اهميت هر نوع شباهتي را افزايش مي‏دهد. اين آميختگيِ عرفاني همۀ ضوابط فكري ما را نقض مي كند. بنابراين ابزار انديشۀ ما و زبان ما براي توصيف برداشت هاي ذهن ابتدايي چندان مناسب نيستند.
مثلاً ما مي‏خواهيم در انديشۀ ابتدايي مفهوم واحدي را مجزا كنيم، اما هر وقت دست به چنين كوششي مي‏زنيم خود را در وضعيتي مي‏يابيم، كه گويي،كلافي از تار و پودهاي كاملاً متفاوت را كه سخت در هم تنيده شده اند در دست داريم و محكوم به آنيم كه يا هر تاري را از اين كلاف تا دورترين گوشه‏هاي زندگي باستاني دنبال كنيم يا اينكه دنبال تار را در جايي قطع نماييم و وانمودكنيم كه مفهومي كه به اجبار از اين كلاف سخت در هم تنيده شده جدا كرده‏ايم با انديشۀ ابتدايي متناظر است.
بنابراين، چنانچه نهاد پادشاهی را موضوع پژوهش قرار دهيم، يعني نهادي كه قلب قديمي‏ترين جوامع متمدن راتشكيل مي‏دهد،بايد از همان آغاز اين تفاوت در ذهنيت را،كه هم اكنون نشان داديم،مطمح نظر داشته باشيم. چنانچه كاركردهاي سياسي و اقتصادي پادشاهي را در خاور نزديك پي گيري كنيم عوامل غير عقلاني اي خواهيم يافت كه در همه جا تاثير گذارند. از سوي ديگر چنانچه علت پي آمدهاي ديني پادشاهي را توضيح دهيم و دلايل خداشناختي آن را بررسي كنيم در مي‏يابيم كه آنها ما را ناچار مي‏سازند كه با گزارش آفرينش آغاز كنيم به اين معني كه نخستين روز ]آفرينش[ را با هر سپيده دمي و با نخستين روز هر سال نوي و نه تنها با به پادشاهي رسيدن هر شاهي بلكه با هر باري كه پادشاه بر تخت مي‏نشيند يا در ميدان رزم ظاهر مي‏شود، يكي بدانيم».19
آيا مورخان ما اين نكاتي را كه مورخ- فيلسوفاني چون فرانكفورت يا ويليام آلبرايت متذكر مي‏شونددر نظر مي‏گيرند؟
ويليام آلبرايت خاورشناس برجسته براي تفسير متون تاريخي و ديني مصريان و يهوديان به آثار لوي- برول استناد مي‏كند. ا ودر اثر مشهور خود: ازعصر سنگ تا مسيحيت مي‏نويسد:
«بر اثر تلاش هاي بسياري از قوم شناسان برجسته و مورخان دين، اكنون قلمرو دين ابتدايي، نسبت به ده سال پيش وضوح بيشتري يافته است(...) پيشرفت جديد اساساً در دو جهت بوده است: يكي در منظم و مترتب و روشن كردن مفاهيم درباره ذهنيت انسان ابتدايي و انسان وحشي وديگري كه در جهت نشان دادن اينكه اعتقاد به خدايان عالي امري قديمي و رایج بوده است. در مورد نخست ما مديون دو كتاب درخشان لوي –برول: كاركردهاي ذهني در جوامع عقب مانده(1910) و بويژه ذهنيت ابتدایي(1922) هستيم.اين دو كتاب، نظري را در خود متبلور كرده‏اند كه در دهۀ گذشته تاثير روز افزوني داشته است».20
آيا جز كشورهاي خاورميانه و خاور نزديك، نظريۀ لوي- برول در مورد انديشۀ چيني و هندي هم مصداق دارد؟
مارسل گرانه چين شناس مشهور فرانسوي در اثر مشهور خود: انديشۀ چيني مي‏نويسد:« مفاهيم اساسي انديشۀ چيني از اصطلاحات زبان عاميانه گرفته شده كه آن اصطلاحات نيز از ذهنيت پيش- منطقي يا ذهنيت اسطوره‏اي نشات يافته‏اند».21
در اينجا به نظر خود لوي- برول رجوع مي‏كنيم تا علت ركود انديشۀ علمي چيني‏ها و هندي‏ها را دريابيم . لوي- برول مي‏نويسد:
« شناخت علمي در چين مثال بارزي از اين رشد متوقف شده را ارائه مي‏دهد. علم چيني دانش دائره المعارفي عظيمي در نجوم، فيزيك، شيمي، فيزيولوژي، آسيب شناسي]= پاتولوژي[ وطب درماني]= تراپولوژي[ و علومي مانند اينها را آفريده است. اما از نظر ما اين دانش دائره المعارفي مهمل است. چگونه مي‏توان طي اعصار طولاني اين كوشش عظيم و مهارت زياد را مصرف كرد که حاصل آن مطلقاً صفر باشد؟ بي شك اين موضوع علت‏هاي گوناگون دارد؛ اما بيش از همه بايد اين حقيقت را در نظر گرفت كه همۀ اين به اصطلاح علوم بر مفاهيم منجمد و متحجر استوارند.مفاهيمي كه هرگز واقعاً مورد آزمون تجربی قرار نگرفته‏اند و محتواي شان به سختي چيزي بيش از تصورات مبهم و آزمون ناپذير است كه به پيش- پیوند هاي عرفاني آغشته است. شكل انتزاعي و عامي كه اين مفاهيم در آن پيچيده شده‏اند اجازه مي‏دهد كه فرايند دو گانۀ تحليل و تركيب كه ظاهراً منطقي است صورت پذيرد؛ گرچه اين فرآيند هميشه بي ثمر است؛ اما همواره ارضا كننده است و همواره نيز تا بي‏نهايت تكرار مي‏شود. كساني مانند دو گرو كه با ذهنيت چيني آشنا هستند تقريباً نوميد شده‏اند از اينكه ذهنيت چيني بتواند خود را از بندهايش برهاند و ازچرخيدن به دور خود بازايستد. شيوۀ تفكر چيني بسيار جامد و متحجر و آمرانه شده است. همان طور كه دشوار است كه اروپا را از دانشمندانش بيزاركرد، همين طور نيز دشوار است كه چيني ها را ناگزير سازند كه از پزشكان و جادوگران و استادان فونگ – شويي خود دست بكشند.
شكل‏هاي فعاليت عقلاني هنديان همانندي بيشتري با شكل‏هاي فعاليت عقلاني ما دارند. هند، دستور زبان دانان، رياضيدانان، منطق دانان و حكيمان ما بعد الطبيعي خود را داشته است. اما چرا هند چيزي كه شبيه علوم طبيعي ما باشد به وجود نياورده است؟ در ميان دلايل بسيار، يكي هم اين است كه طبق قاعده، مفاهيم آنان مقدار زيادي از عناصر عرفاني بازنمايي هاي جمعي را(كه مفاهيم از آنها سر بر كشيده‏اند) در خود نگاه داشته‏اند؛ و اين مفاهيم در عين حال صلب و متحجر شده‏اند؛ به اين ترتيب مفاهيم از تحول بيشتر كه بتواند آنها را بتدريج از اين عناصر عرفاني رها سازد، بازمانده اند. اما برعكسِ انديشۀ هندي، خوشبختانه انديشۀ يوناني در شرايطي مشابه، چنين تحولي يافت. انديشۀ هنديان از آن زمان تاكنون حتي اگر مفهومي شده باشد،باز هم بازنمايي هاي جمعی آنان محكوم به اين بوده‏اند كه اساساً عرفاني بمانند و فقط به دشواري در برابر درس‏هاي تجربه نفوذ پذير باشند. اگر هندیان موضوع‏هايي را براي شناخت علمي تهيه مي‏كردند، اين علوم فقط مي‏توانستند از نوع سمبليك و خيالي باشند يا صرفاً از نوع انتزاعي وجدلي. در ميان اقوامي كه رشد كمتري يافته‏اند،حتي اگر متمدن هم باشند، مانند مصري ها و مكزيكي ها، باز نمايي هاي جمعي آنان كه به منزلۀ مفاهيم،ته نشين شده اند هنوز هم خصوصيات بارز پيش- منطقي وعرفاني را در خود نگاه داشته اند».22
البته امروزه بر اثر ورود استعمار انگليس به چين وهند، آن دو كشور علم و فرهنگ غربي را پذيرفته اند و به سرعت غربي مي شوند.23 اما بايد منتظر ماند و ديد آيا علم و فرهنگ غربي در آن دو كشور به شكل بومي در مي‏آيند و نهادینه می شوند يا مثل كشورهاي اسلامي در خاورميانه كه علم و فلسفه يوناني را پذيرفتند اما پس از مدت كوتاهی آنها را به منزلۀ فرهنگي بيگانه با تفكر سنتي شان كنار نهادندآن دو كشور نيز چنين مي كنند؟ نظريات لوي- برول شايد در خصوص علت يا علل عقب ماندگي كشورمان ايران نيز مفيد باشد. علاوه بر اين،نظريات لوي- برول به ما كمك مي كنند تا آثاري مانند:ايلياد و اديسه هومر و مقدمۀ ابن خلدون،تاريخ جرير طبري،مروج الذهب و اوستا و شاهنامه و غيره را بهتر درك و تفسير كنيم. حتي مي‏توان گفت كه نظريات او ما را در فهم فلسفه هاي خرد ستيز معاصر غربي نيز ياري مي‏كنند.

پي نوشت ها:
* نگارنده كتابي با عنوان: لوسين لوي- برول و مسئلۀ ذهنيت‏ها تاليف کرده استکه اين مقاله بخشي از آن است و در اینجا از نظر خوانندگان مي‏گذرد.
1- ارنست كاسيرر: فلسفۀ صورت‏هاي سمبليك:انديشۀ اسطوره‏اي ترجمۀ يد الله موقن (تهران، انتشارات هرمس، 1378)
2- Fransios Rabelais(1553-1494)، طنز نويس و هجونامه نويس فرانسوي. دو رمان او به نام هاي Pantagruel(1533) و Gargantua(1535) به خاطر طنز قوي و تصوير پردازي درخشان شان سبب شهرت او شده اند.
3-خواننده را باید از این پیشداوری بر حذر داشت که این واژه ها را ما پیش از فرانسوی ها در زبان فارسی داشته ایم. بار معنایی که این واژه ها اکنون در ترجمۀ متون فلسفی غربی به خود گرفته اند باری قرضی است. این واژه ها و معنایشان گرته بر داری شده از واژه های زبانهای اروپایی اند.

4- به نقل از كتاب:
Stanley Teyaraja Tambiah: Magic , Science , Religion and the Scope of Rationality Cambridge University Press, 1990,pp.88-9.
5- J.Aberto Soggin: Introdution to the Old Testament, SCM Press, 1989,p.80.
براي آگاهي بيشتر از ارتباط ميان زبان با انديشه و فرهنگ رجوع كنيد به مقالۀ پل هنله: «زبان، انديشه و فرهنگ» در كتاب: يد الله موقن: زبان،انديشه و فرهنگ(تهران، انتشارات هرمس، 1378،صص30-1) اين مقاله در شرح نظريۀ نسبيت زباني ورف (Whorf) است كه اين نظريه با آراي لوي- برول همانندي دارد.
6- مآخذ شماره 4 صص89-88
7- همان ص163
8- Bruno Snell, The Discovery of the Mind , New York , Harper Torchbook , 1960.
9- The New Science of Giambattista Vico, English translation by Berg and Fish, Cornell University press, 1961.N,2,922.
10- Ibid, No 2 , 923-938.
11- Ibid , 32.
12- Ibid , 237.
13- Ibid , 383.
14- Ibid, 379-9.
15 Ibid, 379.
16- آگوست كنت گذار سه مرحله‏اي مشهور خود را نخست در جزوات(Opuscules) كه در سال 1822 منتشر شد بيان كرد. سپس اين جزوات در انتهاي جلد چهارم سيستم سياست اثباتي]=پوزيتيو[ تجديدچاپ شد:
August Comte: Systeme de Politique Positive , Tome Quatrieome et dernier , 1854, p .87.
17- J.Piaget, The Language and Thought of the Child , London, Kegan Pauk , 1921 , 2nd ed , p.XXIV.
18 H.and H.A.Frankfort , John A. Wilson , Thorkild Jacobson , William A. Irwin,: The Intellectual Adventures of Ancient Man, The University of Chicago Press, 1946.P.3.
19-Henri Frankfort ,Kingship and the Gods,A study of Ancient Near Eastern Religion as theIntegrationof Society and Nature , the University of Chicago Press , 1948,p.ix.
20-William Foxwell Albright,From the Stone Age to Christianity,Anchor books edition, 1957 , p.168.
21-Marcel Granet ,Das Chinisische Denken, Suhrkamp, 1985 , S.61.
متاسفانه اصل فرانسوی کتاب فوق در دسترس من نبود فقط ترجمۀ آلمانی آن را در اختیار داشتم.

22-لوسین لوی-برول : کار کردهای ذهنی در جوامع عقب مانده ترجمۀ یدالله موقن (زیر چاپ ).
23-برای آگاهی بیشتر از تاثیر استعمار انگلیس بر هند و به طور کلی بر کشور های آسیایی و آفریقایی رجوع کنید به مقاله های مارکس و انگلس در بارۀ استعمار یا به مقالۀ یدالله موقن :«تاریخچۀ مفهوم استبداد شرقی» در همین سایت.
پایان