ترجمۀ فارسي اين مقاله از روي ترجمۀ انگليسي آن صورت گرفته كه در مجلۀ نيولفت ري‏ويو، شماره93(سپتامبر- اكتبر1975،ص29-3) چاپ شده است. كولتي در اين مقاله،نخست فرق ميان تقابلِ واقعي و تناقضِ ديالكتيكي را شرح مي‏دهد، سپس اثبات مي‏كند كه در كتاب سرمايه،تقابلها از نوع تناقضهايِ ديالكتيكي‏اند. به همين دليل،ماركسيسم بر خلاف علم، پايبند اصل امتناع تناقض نيست ونمي‏تواند علم باشد.
مترجم فارسي، در مقاله هر جا ارجاعهایي به آثار كانت،هگل،ماركس وكاسيرر وجود داشت، ترجمۀ انگليسي را با متن اصلي آلمانيِ آثار فيلسوفانِ فوق (تاآنجا كه در دسترسش بود) مقابله كرده و از ترجمه‏هاي انگليسي آثار هگل و ماركس، جز آنچه مترجم انگليسي به كار برده، سود جسته است؛ و چنانچه لغزشي در متن مشاهده نموده اصلاح كرده است. عبارات داخل كروشه‏ها و پانويسهايي كه با علامت م. مشخص شده‏اند همه از مترجم فارسي مقاله اند.


Lucio Colletti : Marxism and Dialectics ,translated by Yadollah Moughen
آثار دلاولپه
از آن رو بر آثاري كه در طول بحث« مجلۀآلماني فلسفه» منتشر شدند درنگ بسيار كردم، چون آن آثار از بسياري جهات منطبق با انديشه‏هايي هستند كه گالوانو دلاولپه48 در اثر خويش باعنوان: منطق به منزله‏ي علم اثباتي بيان كرده است. كتاب اخير چند سال پيش از بحث مجله‏ي آلماني منتشر شد و چكيده تجربه‏اي طولاني، اصيل و بحث‏انگيز در ايتاليا بود. جز اختلاف كوچكي كه نبايد مارا ]از ديدن تطابقها[ باز دارد، اين ادعاي دلاولپه كه تناقضِ ديالكتيكي مي تواند ابزاري عقلي براي تفكر عيني يا تقابلهايِ واقعي باشد،موضعگيري او را با موضعگيري منطقدانان لهستاني و آلمان شرقي به طور حيرت آوري به هم نزديك مي كند:
1- دفاع از اصل ارسطويي متعين بودن]واقعيت[، يا اصل نامتناقض بودن خصلت موضوع يا محتواي مادي حكم.]نامتناقض بودن واقعيات فيزيكي كه موضوع داوري خرد قرار مي گيرند.[
2- انتقاد از هگل در مورد فرآيندهايِ واقعي جلوه دادنِ امورِ موهوم، مانند مبادله‏ي انگارشي (speculative) ميان خرد و ماده، و بر اثر آن سردرگمي درباره‏ي تمايز ميان تناقضِ منطقي و تضادِ مادي،يا تمايز ميان تقابلِ مجامع وتقابلِ متنافر(به معناي تضادِ تقابلهايِ سازش‏ناپذير). مبادلۀ]انگارشي[هگل،همان‏گونه كه در بالا ديديم، بدين صورت است: از يك سو تحويل اختلافهاي مادي به اختلافهاي درون مرزهاي خرد،تحويل اختلافهاي مادي به تناقضِ منطقي- ديالكتيكي لحظه‏اي، و از ديگر سو بازگرداندن پنهاني تقابلهايِ نامتناقض يا تقابلهايِ واقعيِ مادي (تقابلهايي كه قبلاً منسوخ و متعالي شده بودند) و ارائه آنها به منزلۀ تجليات يا شيوه‏هاي وجودي تقابلهايشان(تجلياتِ تناقضهايشان) يا به منزله‏ي خردِ ديالكتيكي كه در اين شيوه‏هاي وجودي تجسد يافته است.
3- دفاع از عناصر ضد انگارشي كانت و نيز دفاع از انتقاد ضد متافيزيكي او و بويژه دفاع از انتقاد اساسي او از لايب نيتس. دفاعي كه حتي امروز نیز اغلب موجب واكنشي شديد وغيظ آلود مي شود. گرچه لنين نقد خرد محض كانت را نخوانده بود، با اين وصف در کتاب: ماترياليسم و انتقاد تجربي به طور شهودي شرح مي دهد كه از بعضي جهات«كانت ماترياليست است» يا لااقل«به ماترياليسم گرايش دارد.»(رجوع كنيد به تمام مطالب فصل درباره«انتقاد از آيين كانت از ديدگاه چپ و راست»).
به خاطر عشق به ميهن(از اين گذشته،كاري است كه شده)، من از يادآوري اين موضوع خودداري مي كنم كه در ايتاليا خودبينان و از خود راضيان يا احمقهاي تمام عيار ماركسيسم كروچه‏اي(سولون‏هايي كه از ماركسيسم چيزي جز اين نياموخته‏اند كه انديشه‏ها باید«دست و پا» داشته باشند)، از پژوهشهاي دلاولپه با هو و استهزاء و ابراز تاسف استقبال مي كردند. در اينجا كافي است گفته شود كه]به دليل جدي بودن بحث[ تولياتي]دبير كل وقت حزب كمونيست ايتاليا[ خود آستينها را بالا زد تا به مطالعۀ رابطۀ ماركس با هگل بپردازد(اما خوشبختانه از نظر خود او، بعداً از اين كار دست كشيد).
آنچه تكان دهنده است اين است كه در آن زمان به ذهن هيچ‏كس خطور نمي‏كرد كه در پشت آنچه تلاشهاي فيلسوفي عجيب و غريب به نظر مي آمد- فيلسوفي كه در مطالعۀ آثار فلسفي پيشينيان غرق شده بود(درست توجه كنيد:كنكاش در آثار كانت و ارسطو!)- مسئله‏اي عاجل و حياتي يعني رابطۀ ماركسيسم با علم مطرح باشد. به همين منظور، استقرار اصل امتناع تناقض گامي حياتي بود. چون براي استقرار مجدد آن، ضروري بود كه اصطلاح«تناقض» را از همۀ ابهامهایي كه هگل در خصوص آن ايجاد كرده بود، بپيرايند؛ و با ديالكتيكِ ايده‏آليستی تصفيه حساب كنند، دلاولپه اين وظيفه را برعهده گرفت و آن را به انجام رساند. بدين ترتيب او راه را براي رهايي از ميراث كهنه و سنگواره‏اي ديامات(=ماترياليسم ديالكتيكي)همواره كرد و چون اين كار در ايتاليا صورت گرفته بود نه در آلمان شرقي، ديگران نيز مي خواستند كه كار آغاز شده را به اتمام رسانند.
نتيجه‏اين كار چه بود؟ در نخستين مرحله، بخش اعظم آثار فلسفي انگلس مردود شناخته شدند،نه به خاطر غرض شخصي بلكه به اين علت كه آنها سرچشمۀ ديامات، يا آفرينش شناسي متافيزيكي (metaphysical cosmogony ) و «رمانس فلسفي»بودند وماركسيسم(از زمان بين الملل سوم به بعد) به سطح آنها تنزل يافته بود. در حالي كه در همان زمان،ماركسيسم به منزلۀ ماترياليسم تاريخي يعني به منزلۀتحليل سياسي- اقتصادي جامعه و جهان مدرن عقيم شده بود. اگر چند بيانيه‏ي معدود و منفرد ماركس را كه به نظر مي رسد درتاييد «ديالكتيك ماده» اظهار داشته اند كنار بگذاريم، بايد اين حقيقت مسلم و ترديدناپذير را در نظر بگيريم كه ماركس كتابهاي سرمايه،گروندريسه و نظريه‏هاي ارزش اضافي را به جاي گذاشته است- به سخن ديگر، او نه نظريه‏اي درباره‏ي منشا جهان مادي، بلكه تحليلي از سرمايه‏داري مدرن ارائه داده است.
كل بحث دلاولپه درباره‏ي ديالكتيك و وضع معكوس( contraposition ) و تضاد كه در آن موقع غامض و انتزاعي به نظر مي آمدند، اكنون روشن مي شود كه هدف بسيار دقيقي داشته‏اند. آنچه را پيروان ماترياليسم ديالكتيك به منزلۀتناقضات در جهانِ واقعي توصيف مي كردند و مي كنند، در واقع تضادها يا تقابلهايِ واقعي‏اند و به همين دليل بي‏تناقض‏اند. در نتيجه، ماركسيسم در حالي كه از كشاكشها و تقابلهاي عيني در واقعيت سخن مي گفت، ديگر نمي بايست مدعي داشتن منطق خاصي(يعني ديالكتيك) براي خود باشد.(و بدتر از اين، بكوشد تا اين منطق را برعلوم ديگر نيز تحميل كند) منطقي كه مغاير و مخالف منطقي است كه علوم موجود از آن پيروي مي كنند.]با كنار زدن ديالكتيك، [ ماركسيسم مي توانست به سخن گفتن از نبردها و كشمكشهاي عيني در طبيعت ودر جامعه ادامه دهد و منطق بي‏تناقضِ علم را به كاربرد و از اين هم بهتر، خود پس از اين،علم شود و به گونه‏ي علم عمل كند.

چشم‏انداز جامعه‏شناسيِ ماترياليستي
در بطن فرمول دلاولپه ملاحظاتي قرار داشت. فرمول او ماركس را«گاليلۀ جهان اخلاقي» معرفي مي كرد.(فرمولي وسوسه‏كننده و شگفت‏انگيز... فقط اگر درست مي‏بود)در اين فرمول، به زبان مدرن و با گنجينه‏اي از ارجاعهای تاريخي- فلسفي آرزوي ديرينه و عميق ماركسيسم احيا مي‏شد. آرزويي كه انگلس بر سر گور ماركس، لنين در اثرخود به نام: دوستان مردم و هيلفردينگ در كتاب خويش: سرمايه‏ي مالي و پس از آنان هزاران نفر ديگر اظهار داشته بودند: آرزوي ماركسيسم كه خود را به منزلۀ شالودۀ علوم اجتماعي، به منزلۀ علم اجتماع مستقر كند. اما علم نه فقط به معناي استعاره‏اي بلكه به معناي جدي آن،علمي كه بر همان اساسي متكي باشد كه علوم طبيعي استوارند(به رغم به كارگيري تكنيكهاي متفاوت).
به نظر مي رسید كه هگل هيچ‏گونه ارتباطي با كتاب سرمايه نداشته باشد. كشاكش ميان سرمايه و كارمزدي چيزي جز تقابل واقعي نبود، برخورد نيروهايي بود كه در اصل،با آن نيروهايي كه گاليله و نيوتن تحليل كرده بودند، بي‏تشابه نبود. درست]به اين دليل كه[ مبارزه‏ي ميان سرمايه و كارمزدي، نبردي سخت و راديكال است، پس آن را نبايد باتناقضِ ديالكتيكي اشتباه كرد. اين تفسير تاكيد مجددي بود بر آنچه لابريولا ( Labriola) در زمان خود(بي‏آنكه انگ پوزيتيويست بودن بخورد)،«طبيعي شدنِ» تاريخ به وسيلۀ ماركسيسم ناميده بود. مفهوم«شكل گيري (= فرماسيون) اجتماعي- اقتصادي» دوباره مطرح مي شد. ماركس دانشمندي شناخته مي شد كه نوعهاي خاصي را- نوعهايي را كه خصلتي«مصنوعي» يا تاريخي داشتند تحليل يا راه را براي تحليل آنها هموار كرده بود. اين نوعها، تيپهاي گوناگون جامعه را تشكيل مي دادند كه، در سير تلاش بشر، جانشين يكديگر مي شدند. بدين ترتيب:
«درست همان گونه كه مفهوم ترانسفورميسم]=تطور[كه در مورد تعداد بسياري از امور واقع به اثبات رسيده است به «كل» قلمرو زيست شناسي تعميم مي يابد،(گرچه هنوز نتوانسته ‏اند كه تطور را در مورد بعضي از انواع جانوران و گياهان به اثبات رسانند)...و درست همان گونه كه ترانسفورميسم ادعا نمي كند كه «كل»تاريخ شكل گيري انواع]جانوران وگياهان[ را تعيين مي كند، بلكه فقط مدعي است كه روشهاي اين تبيين را بر اساس علمي قرار مي دهد، همان گونه نيز ماترياليسم در تاريخ،هرگز ادعا نكرده است كه همه چيز را تبيين مي كند، بلكه(اگر سخن ماركس را در كتاب سرمايه به كار بريم) صرفاً(يگانه روش علميِ) تبيينِ تاريخ را نشان مي دهد».49
به همراه اينها، مفهوم ماركسيسم به منزلۀ جامعه شناسي ماترياليستي، مفاهيم تعميم علمي و تكرار پذيري در تاريخ را پيش آورد. (لوپوريني خود در اين موضوع مقاله اي نگاشت كه هنوز هم خواندني است.)خلاصه آنكه در آن زمان هدف، پيوند متقابل جامعه شناسي و تاريخ بود؛ از همان نوع پيوندي كه اي .اچ . كار سالها بعد هنگامي كه كتاب: تاريخ چيست؟ را نوشت، آن را فرمول بندي كرد: «بي معني است كه گفته شود تعميم دادن با تاريخ بيگانه است: تاريخ با تعميم دادنها پيشرفت مي كند. هر چه تاريخ جامعه‏شناختي‏تر شود وهر چه جامعه‏شناسي تاريخي‏تر شود، براي هر دو بهتر است.»50
بدين شيوه ابزار تئوريك ما تعمير و مستقر شد(يا به نظر چنين مي رسيد). اين ابزار آماده بود تا در خدمت جنبشي قرار گيرد كه درست در آن زمان(يعني پس از مرگ استالين و «گزارش محرمانۀ»]خروشچف[) به نظر مي آمد كه به بهای چند دستگیها و زخمهای عمیق، در شرف تجدید حیات باشد. به نظر می آمد که بهار جهان فرا رسيده باشد. در واقع و متواضعانه‏تر بايد گفت كه فقط چند تني از ما چنين باوري داشت.

مسئلۀ بت شدگيِ كالا( fetishism of commodity)
مسئله اي كه كل بحث بر آن متكي بود]يعني حذف ديالكتيك[اكنون مي رفت تا به نقطه‏اي بحراني برسد. به هنگام خواندن و باز خواندن كتاب سرمايه و بويژه بخشهاي نخست كه به اقرار خود ماركس دشوارترين بخشهاي آن‏اند(تازه اگر بعضي بخشها كاملاً نامفهوم نباشند)،كم كم به ذهن من خطور مي كرد كه نظريه‏ي ارزش كاملاً منطبق با نظريه‏ي از خودبيگانگي و بت شدگي است.«كار انتزاعي» يا كاري كه «ارزش» مي‏آفريند، كار از خودبيگانه است.51 بدين ترتيب شهودي52كه سالها پيش داشتم دوباره پديدار شد؛ شهودي كه در آغاز فصل ششم مقدمۀ خود بر ]ترجمۀ ايتاليايي[ يادداشتهاي فلسفي لنين ذكر كرده بودم. اما تا زماني كه در چارچوب مكتب دلاولپه مي‏انديشیدم، نمي توانستم آن را گسترش دهم و بپرورم. آن شهود، اين بود: فرآيند(پروسه)‏هايِ واقعي جلوه دادنِ امور موهوم،]مانند[ اثبات اينكه امر انتزاعي وجودي مستقل دارد، يا تعويض جاي موصوف با صفت(يا مسنداليه با مسند)، در چشم ماركس شيوه هاي منطق هگلي نيستند كه براي بازتاب واقعيت، معيوب باشند، بلكه در واقع فرآيندهايي هستند كه او در ساختار جامعۀ سرمايه‏داري و شيوه‏ي كاركرد آن تشخيص داده است(يا تصور مي كرد كه تشخيص داده است؛ اختلاف اين دو در اين لحظه مهم نيست)
به نظر من ترديدي نيست كه در اين مفهوم حقيقتي وجود دارد. دلاولپه هرگز موفق نشد براي نظريۀ‏ بت شدگي در آثار ماركس شرحي ارائه دهد. آشكار است كه علت آن بي‏ميلي او نبود، بلكه علتش اين بودكه در طرح استدلالي او اين نظريه نمي توانست جايي داشته باشد. اما اين نظريه(به رغم نام ناخوشايندش، كه اگر مي توانستم با كمال ميل آن را تغيير مي دادم) مولفه‏اي اساسي دراستدلال اقتصادي ماركس است و بخش سازنده‏اي از نظريه‏ي سرمايه‏، نظريۀ سود، نظريه‏ي بهره،و نظريۀ اجاره‏ي زمين را تشكيل مي دهد. واين- اگر بخواهيم فقط يك نمونه را ذكر كنيم- در بخش سوم كتاب: نظريه‏هاي ارزش اضافي(كه با ضميمه‏ي نخست و پاراگرافي باعنوان «تبديل روابط شيوۀ توليد سرمايه‏داري به بت» آغاز مي ‏شود) نشان داده شده است:
«شكل درآمد و منابع درآمد، بت ‏پرستانه‏ترين مناسبات شيوۀ توليد سرمايه‏داري اند. اين شكل وجوديشان، جدا شده از پيوندهاي پنهاني و حلقه هاي رابط مياني، در سطح ظاهر مي شود. بدين ترتيب زمين منبع اجاره، سرمايه منبع سود و كار منبع دستمزد مي شود».
اين مطلب بدين معني نيست كه اقتصاددانان جهان را به شيوه اي واژگونه تفسير مي كنند بلكه شيوۀ ‏ وجودي خود واقعيت، واژگونه است. در واقع ماركس فوراً مي افزايد:
«شكل تحريف شده‏اي كه واژگونگي واقعي در آن بيان مي شود به طور طبيعي در نظريات كارگزاران اين شيوه‏ي توليد، بازآفريني مي شود.53 در حالي كه بهره صرفاً بخشي از سود است كه با عنوان خاصي مستقر شده است، در اينجا به منزلۀ ارزش اضافي نمايان مي شود كه به طور خاص چنان سرمايه اي آن را آفريده است. بهره، كه از فرآيند توليد و از روابطي كه منجر به تناقض ميان اين دارايي وكار مي شود جدا شده است، سرانجام صرفاً به دليل مالكيت سرمايه،مالكيت پول وكالاها، به مالكيت سرمايه‏دار در مي آيد».54
حتي در اينجا استدلال]ماركس[ به شيوه اي نيست كه علم اقتصاد معمولاً امور را بيان مي كند بلكه به نظر او شيوه اي است كه خود واقعيت سرمايه‏داري آن را بيان مي كند. ماركس در اينجا«شيء شدگي كامل، واژگوني و جنون سرمايه را به منزلۀ سرمايه‏ي بهره‏آور»55 (گرچه شايد اين نظرباعث سراسيمگي ماركسيست‏ها شود) نه به مفهومي كه اقتصاددانان براي سرمايه فرمول بندي مي كنند، بلكه به واقعيت خود سرمايه منسوب مي كند. برنهاد(=تز) ماركس، در يك كلام اين است كه :«همه چيز در اين شيوۀ توليد واژگونه است.»56

واقعيت در نظر ماركس
اين شيوه نگرش به امور كه در بن مفهوم ارزش، پول، و سرمايه قرار دارد، بديهي است كه هيچ گونه ارتباطي با علم اقتصاد ادام سميت و ريكاردو ندارد. پول براي ريكاردو ميزان اندازه‏گيري است.اما براي آنكه مفهوم ماركس را از پول دريابيم بايد فصل درباره‏ي پول را در كتاب: گروندريسه بخوانيم. در حالي كه براي ريكاردو پول ، ميزان است، براي ماركس پول، محصول از خودبيگانگي، (خداي كالاها)، است. نظريۀ ماركس درباره‏ي اليناسيون همانند نظريه‏ي فوير باخ است كه اين نيز به نوبۀ خود(گرچه شايد به گونه‏اي واژگونه) همانند نظريۀ اليناسيون در فلسفۀ هگل است. از اين ديدگاه بحثي كه با بورت كيويچ ( Bortkiewicz) آغاز شد و با سرافا57 پايان يافت بي ربط بوده است. بورت كيويچ تصور مي كرد كه در نظريۀ ماركس، پول همان چيزي است كه در نظريۀ ريكاردو است. شايد از ديدگاه يك اقتصاددان چنين تصوري ضروري باشد، اما از ديدگاه طرح ماركس،چنین چيزي كاملاً بي معني است.
مايل نيستم كه بحث را طولاني كنم. معناي آنچه مي گويم اين است كه دو ماركس وجود دارند. يكي ماركسي كه در پيشگفتار كتاب سرمايه، خود را شخصي معرفي مي كند كه اقتصاد سياسي را كه آدام سميت و ريكاردو بنيان گذاشته بودند، به منزلۀ علم گسترش داده و تكميل كرده است. ديگر ماركسي كه منتقد اقتصاد سياسي است(نه فقط منتقد اقتصاد سياسي بورژوايي، بلكه منتقد اقتصاد سياسي به طور عام)؛ منتقدي كه بحثهاي اقتصادي سميت و ريكاردو را با نظريه‏ي از خود بيگانگي(كه اقتصاددانان از آن چيزي نمي فهمند) در هم پييچده و آنها را زير و زبر كرده است. در حالت نخست، بحثهاي علمي- اقتصادي او دربارۀ واقعيتي است كه به همان شيوۀ مثبتي نگريسته مي شود كه هر علمي واقعيت را مي نگرد. در حالت دوم، واقعيتي نيست]كه اقتصاددانان آن را در مي يابند[ بلكه تحقق اليناسيون است؛ واقعيتي مثبت نيست؛ بلكه واقعيتي است كه بايد برافكنده ونفي شود.
نيازي نيست كه بر تباعد بسيار عميق اين دو نظر تاكيد شود. اقتصاد سياسي، به منزله‏ي علم، قوانين عيني اقتصاد ( یعنی«قوانين مشهور اقتصادي حركت جامعۀ مدرن») را بررسي وكشف مي كند؛ قوانيني كه كاملاً مشابه قوانين طبيعت‏اند. خود ماركس در پيشگفتار كتاب سرمايه قوانين اقتصادي را قوانين طبيعي مي نامد.(«اين مسئله ذاتاً به بالا يا پايين بودن درجۀ رشد تقابلهاي اجتماعي كه از قوانين طبيعي توليد سرمايه‏داري ناشي مي شوند، ارتباط نمي يابد. مسئله خود اين قوانين است، مسئله همين گرايشهايي است كه با ضرورتي آهنين به سوي نتايج اجتناب‏ناپذير سير مي كنند.») خلاصه اين كه از این ديدگاه، اقتصاد سياسي همان شيوه‏اي را دنبال مي كند كه علوم طبيعي. موريس داب مي نويسد:
«قوانين اقتصادي كه مورد بحث اقتصاد سياسي كلاسيك بود،عبارت از قوانيني عيني بودند كه مردمان را- طرحهاي آگاهانه آنان هر چه مي خواهد بوده باشد- با«دستي نامريي» يا با حاكميت قانوني مهار مي كرد كه در قلمرو اجتماعي مانند جبري(=دترمينيسمي) عمل می نمودكه علم در آن زمان در قلمرو طبيعت كشف كرده بود.اين قوانين يا اين گرايشهاي عيني يا وجود دارند يا وجود ندارند. در حالت اخير، اقتصاد سياسي،به معناي مرسوم آن، صرفاً يك پندار است».58
از ديدگاه ديگر،اين قوانين كه به نظر مي آيد خصلتي مادي يا عيني داشته باشند، چيزي نيستند جز شيء شدن بت وار مناسبات اجتماعي انسانها كه فراسوي كنترل آنان قرار گرفته اند. اين قوانين، بازنمايي عينيتهاي طبيعي نيستند بلكه]مظهر[ از خود بيگانگي اند. آن چنان كه ماركس مي‏توانست بنويسدکه بحث ريكاردو از نزول نرخ سود«به شيوه‏اي صرفاً اقتصادي- يعني از ديدگاه بورژوا، در محدوده‏ي فهم سرمايه‏دار، از ديدگاه خودِ توليد سرمايه‏داري- نشان مي دهد كه سود نيز مانع خود رادارد، واينكه نسبي است و مطلق نيست.»59

محدوديتهاي تفسير دلاولپه
شايد بررسيهاي فوق دلاولپه را از انتقادي كه از او كرديم، تبرئه كند. در تفسير او از انديشۀ ماركس،نظريۀ بت شدگيِ[کالا] جايي نداشت، دقيقاً به اين علت كه او ماركس را صرفاً «دانشمند» مي‏شناخت. به سخن ديگر، موضوع هميشگي در تاريخ تفسير انديشۀ ماركس، كه آثار كائوتسكي،هيلفردينگ، لنين و بوخارين شاهدان آنند و در تفسير دلاولپه نيز تكرار مي شود،اين است كه ماركس را بايد در مقام یک«دانشمند» ستود؛ در اين صورت نمي توان براي جنبۀ ديگر انديشۀ او(كه ريشه اي عميق در آثار دوران پختگي او نيز دارد) يعني نظريۀ اليناسيون و فتيشيسم اهميتي برابر قائل شد.بنابراين اتفاقي نبود كه لويي آلتوسر نظريه‏ي اخير را فوير باخي و ويژۀ آثار دوره جواني ماركس مي پنداشت. اما او بعداً نظريۀ با خودبيگانگي را نه تنها در دستنوشته هاي اقتصادي- فلسفي (1844) بلكه در كل آثار بعدي ماركس نيز مشاهده كرد؛ و مجبور شد كه تاريخ گسستن ماركس]از نظريۀ از خود بيگانگي و بت شدگي يعني گسستن از هگل و فوير باخ[ را جلو و جلوتر بياورد تا آنكه وي توانست از كل آثار ماركس فقط چند صفحه اي را كه مارکس پيش از مرگ خود نوشته و عنوان آن «يادداشتهايي درباره واگنر» است، مبرا]از تاثير هگل[ بداند.(مورد عكس، يعني تاييد]جنبه‏ي ديگر انديشۀ ماركس[ بسيار مشهود است: تاريخ و آگاهي طبقاتي اثر لوكاچ، ماركسيسم و فلسفه اثر كوزش و به دنبال اين دو، كل آثار اعضای مكتب فرانكفورت]هوركهايمر، آدرنو،ماركوزه، و ...[ كه منحصراً بر نظريه‏ي بت شدگي متكي‏اند و تفسيري از ماركس ارائه مي دهند كه او را فقط «منتقد اقتصاد سياسي»60 مي داند]به همين دليل[ آنان مي بايست سرانجام بر نهاد ماركسيسم به منزلۀ علم را كنار گذاشته باشند.
]با در نظر گرفتن مطالب بالا[ اكنون محدوديتهاي تفسير دلاولپه از آثار ماركس، هم ازلحاظ تئوريك و هم از لحاظ لغت شناختي، آشكار مي شوند. او نتوانست هر دو جنبۀ آثار ماركس رادر يابد(جنبه هايي متقابل و متضاد، اما از ديدگاه ديگر، جنبه هايي كه لازم و ملزم يكديگر بودند و خصلت دو گانۀ آنها مسئله ساز بود و سازش دادن آنها آسان نمي نمود.) دلاولپه در چارچوب اصطلاحات مربوط به اين سرگرداني]آيا ماركسيسم علم است يا نظريۀ انقلاب؟ [ باقي ماند. سرگردانيي كه مهر تاريخ اين تفسيرها را داشت. آنجايي كه ماركسيسم نظريۀ علمي تحول اجتماعي است، در بيشتر بخشها صرفاً «نظريۀ فروريزي» ]اقتصاد سرمايه داري[ است نه نظريۀ انقلاب. از سوي ديگر آنجايي كه ماركسيسم، نظريۀ انقلاب است، منحصراً «نقد اقتصاد سياسي» است. ] در حالت اخير[ خطر اين هست كه ماركسيسم، ذهن گرایي اتوپيايي باشد. در آثار دلاولپه اين سرگرداني در قالب اصطلاحاتی محتاطانه‏ترو به شكل ترديدي راديكال درباره‏ي سرشت ماركسيسم به منزلۀ علم اجتماع پژواك مي يابد. براستي چرا در حالي كه كتاب او به نام:منطق به منزله‏ي علم اثباتي با اين بر نهاد به پايان مي رسد كه هويت علوم طبيعي و اجتماعي يكي هستند(از لحاظ اصطلاحات منطقي نه از لحاظ تكنيك)، در نوشته‏هاي بعدي او اين برنهاد كنارگذاشته مي شود؟(براي مثال رجوع كنيد به نوشته او به نام: دربارۀ ديالكتيك) نتيجه اينكه مولف سرانجام احساس مي كند که ناگزير است عنوان اثر اصلي خود را به: منطق به منزلۀ علم تاريخي تغيير دهد.


نظريۀ ماركس دربارۀ بحران و تناقض
يك بار ديگر به موضوع اصلي بحث بپردازيم: تناقضهاي سرمايه‏داري- از تناقض ميان سرمايه و كارمزدي گرفته تا ديگر تناقضها- از نظر ماركس«تقابلهايِ واقعي»عيني يعني تقابلهايِ نامتناقض نيستند(چنانكه من به پيروي از دلاولپه تا ديروز اعتقاد داشتم)،بلكه تناقضهايِ ديالكتيكي به معناي كامل كلمه هستند. پس بايد نخست اين ادعا را اثبات نمايم، سپس در پرتو آنچه تا كنون گفته‏ام بحث را جمع بندي كنم.
متوني كه در اينجا مورد استناد قرار خواهم داد، چند بيانيه‏اي است كه از يكي از بحثهاي اصلي نظريه‏ي ماركس درباره بحران سرمايه‏داري برگرفته‏ام كه براي ما به جاي گذاشته شده است. نظريۀ بحران سرمايه‏داري همچنان كه همه مي دانند ناتمام مانده و در فصل هفدهم بخش دوم كتاب: نظريه هاي ارزش اضافي آمده است. پرسش بويژه مربوط مي شود به مفهوم امكانِ(انتزاعيِ) بروز بحران كه ماركس آن رادر تقابل با قانون ميل (Mill) و سي(Say) قرار مي دهد واين امكان را مردود مي داند.61 از سوي ديگر همچنان كه مشهود است، از نظر ماركس اين«امكان» بر اثر جدايي كالا و پول ناشي مي شود. همين كه پول پديدار شد، خريد و فروش كه در عصر ]معاملات[ پاياپاي، همزمان صورت مي‏گرفت، اكنون هم از لحاظ زمان وهم از لحاظ مكان از يكديگر جدا مي شوند. بنابراين فروشنده ناگزير نيست كه فوراً خريد كند و(به فرض اينكه بخواهند خريد كند) ناگزير نيست در همان بازاري خريد كند كه به عنوان فروشنده ظاهر شده است. اين تقسيم ميان خريد و فروش كه تشكيل دهندۀ گردش يا دگرديسي كالاهاست(كالا- پول- كالا)، آن چيزي است كه از نظر ماركس امكان انتزاعيِ اصليِ بحران را مي آفريند. انتزاعي به اين معنا كه مقوله هاي كالا و پول كه در همۀ جوامع پيش از سرمايه‏داري وجود داشته‏اند، ديگر براي تبيين نوعي پديدۀ مدرن یعنی بحران اقتصادي بسنده نيستند؛ و از سوي ديگر «امكان» به اين معناست كه گرچه كالا و پول قطعاً شرط كافي براي ايجاد بحران نيستند اما شرط لازم برای آن هستند.
فرمولهايي كه در اينجا ارائه شدند در قالب عباراتي بسيار پيچيده، در جلد يكم كتاب: سرمايه آمده‏اندكه براي روشن شدن معنايشان، آنها را در زير نقل مي كنيم:
«هيچ کس نمي تواند كالايي را بفروشد مگر آنكه شخص ديگري آن را بخرد. اما هيچ كس ناگزير نيست پس از فروش كالاي خود فوراً كالاي شخص ديگري را بخرد.] در مبادله مستقيم يا پاياپاي،مبادلۀ كالا ميان دو شخص و در يك مكان و همزمان صورت مي گرفت[ گردشِ]كالا- پول- كالا[ همه‏ي موانع مربوط به زمان،مکان و افراد]=فروشنده و خريدار[ را كه]به سبب فقدان[ مبادلۀ پاياپاي ايجاد شده اند، در مي نوردد. گردش،اين كار را با جدا كردن فروش و خريد]و تبديل آنها[ به دو آنتي تز انجام مي دهد. در مبادلۀ پاياپاي ميان واگذاري محصول خود و گرفتن محصول ديگري اين هماني مستقيم direct identity ) ) وجود داشت.]يعني دو آنتي تز:«‏فروش» و «خريد» يگانه بودند، چون مناسبات شيوۀ توليد سرمايه داري آن دو را از يكديگر جدا نكرده بود.[ گفتن اينكه دو عمل مستقيم و آنتي تز]«فروش» و «خريد»[وحدت ذاتي دارند وذاتاً يكي هستند]چون دو قطب ديالكتيكي‏اند[. مانند اين است كه بگويند اين يگانگيِ ذاتي، خود را به صورت آنتي تز خارجي بيان مي كند. اگر فاصلۀ زماني ميان اين دو فرآيند]يعني «‏فروش» و«خريد»[ كه هر يك فاقد استقلال دروني است(به اين علت كه مكمل فرآيندي ديگر است)، طولاني شود؛ يعني اگر جدايي ميان فروش و خريد قطعي شود، پيوند نهايي ميان اين دو يا يگانگيشان، خود را با خشونت و به صورت ايجاد بحران نشان مي دهد]زيرا تقابلهاي ديالكتيكي، تقابلهاي مجامع اند[آنتي تز ميان ارزش مصرف (use-value) و ارزش(( value ، و تناقضي كه بر اثر تجلي مستقيم كار شخصي به كار اجتماعي بروز مي كند، و تناقضي كه بر اثر ]تبديل[ كارِ ملموسِ جزئي به كارِ انتزاعيِ كلي ايجاد مي شود و نيز تناقضِ ميان تبديلِ اشياء به اشخاص و تبديلِ اشخاص به اشياء]شیي شدن[؛ همۀ اين آنتي تزها وتناقضها كه درون كالاها هستند، بر ملا مي‏شوند و شكلهاي حركتشان به فرآيندهايِ آنتي تزِ دگرديسيِ يك كالا گسترش مي يابند. از اين رو، اين شكلها امكانِ بروزِ بحران را مي رسانند، اما فقط امكان بروز آن را، نه بيشتر. تبديل اين امكان محض به واقعيت نتيجۀ یک رشته روابط پيچيده است كه از ديدگاه گردش سادۀ[کالا ، پول، کالا]، هنوز به وجود نيامده اند».62
از نظر ماركس همۀ تناقضهاي سرمايه داري نتيجۀ تناقض دروني كالا هستند، يعني تناقضِ ميان ارزشِ مصرف و ارزش، و تناقضِ ميان كارِ مفيد(يا شخصي) و كارِ اجتماعيِ انتزاعي. تناقض در بطن كالا به منزلۀ تناقضِ ميان كالا و پول، تظاهر خارجي مي يابد. تناقضِ ميان كالا و پول نيز به نوبۀ خود به تناقضِ ميان سرمايه و كارمزدي گسترش مي يابد؛ يعني به تناقضِ ميان صاحب پول و صاحب آن كالاي بخصوص مي انجامد، يعني نيروي كار كه ارزشِ مصرف آن،اين خاصيت را دارد كه منبعِ ارزشِ مبادله و از اين رو منبع خودِ سرمايه باشد.
اكنون، چون نهايت ها( extremes ) يا قطبهاي تقابل كه از طريق آنها«امكان»بحران رشد مي كند،كالاها و پول هستند، يعني چيزهايي كه وجود واقعي و مستقل از يكديگر دارند، بديهي است كه بايد استدلالي را به كار برد كه ماركس در: نقدي بر كتاب فلسفه حقوق هگل(1843) به كار برده است؛ يعني بايد نتيجه گرفت كه چون در اينجا تقابلهاي واقعي مطرح اندیعنی كالاها و پول، نه فقط«نمي توانند ميانجي يكديگر باشند» بلكه «نيازي نيز به ميانجي ندارند؛ زيرا سرشت آنها كاملاً در تقابل با يكديگر است؛ آنها هيچ وجه مشتركي ندارند؛ آنها مكمل يكديگر نيستند». اين نتيجه گيري ای بود كه خود من هم به پيروي از دلاولپه كم و بيش در مورد سرشت تقابلهايِ سرمايه‏داري مي كردم. اما همچنان كه (در زير خواهيم ديد)، متون درباره‏ي بحران بوضوح نشان مي دهند كه اين نتيجه‏گيري نادرست بوده است. در واقع در صفحه‏اي كه از كتاب سرمايه نقل شد،گفته مي شود كه از لحاظ كالاها و پول:«دو فرآيند ]فروش و خريد[هر يك فاقد استقلال دروني است به اين علت كه مكمل فرآيند ديگر است»؛ اگر اين مطلب درست باشد ونيز اگر «جدايي ميان فروش وخريد قطعي شود» در اين صورت اين نتيجه‏گيري بايد درست باشد كه:«پيوند نهايي ميان آن دو، يا يگانگي شان،خود را با خشونت و به صورت ايجاد بحران بيان مي كند». تصور مي كنم كه «ماترياليست‏هاي ديالكتيكي» ]از فرط خوشحالي[دستهاي خود را به هم مي سايند. اما مي ترسم كه آنها بار ديگر وضعيت را درك نكرده باشند. اگر در واقع درست باشد كه از نظر ماركس،جدايي ميان كالا و پول،تناقضِ ديالكتيكي ميان دو قطب مكمل است؛ واگر اين مطلب نيز درست باشد كه اين تناقض،ميان تقابلهايِ واقعي و مستقل گسترش مي يابد(كه به نظر مي رسد هر آنچه را تا كنون گفته ايم، مورد ترديد قرار دهد)، با اين وصف اين مطلب درست است؛ زيرا واقعيت اين قطبها در اين مورد از نوع خاصي است. در بخش دوم كتاب: نظريه‏هاي ارزش اضافي،ماركس توضيح مي دهد كه«امكان بروز بحران» يعني«امكان اينكه عناصري كه همبسته و جدايي ناپذيرند، از يكديگر جدا شوند و به دنبال آن مجدداً به زور متحد شوند،]سرشت[ مجامع آنها، در برابر اين استقلال متقابل با شدت عمل،خود را ظاهر مي كند».63
توجه كنيد! درست است كه دراين مورد، قطبهايِ تناقض، مستقل وجدا هستند، اما آنها]في‏نفسه[جدايي ناپذيرند. تا زماني كه جدا باشند،جنبه‏اي واقعي يافته‏اند؛ ولي تا آنجا كه ]به سرشت آنها مربوط مي شود[جدايي ناپذيرند. اما واقعي و مستقل شده اند، ولی نه به طور حقيقي. آنها همان قدر واقعي شده اند كه اشياء واقعي هستند، در حالي كه هنوز شيء نيستند. خلاصه كلام آنكه، آنها محصول اليناسيون هستند. آنها هستي‏هايي هستند كه في‏نفسه غيرواقعي‏اند]اما بر اثر اليناسيون[شيء شده اند.
اين رشته از ميان كلاف مطالب مربوط به بحران مي گذرد. دركتاب: نظريه هاي ارزش اضافي(بخش دوم،ص508) مي خوانيم:«اما زماني كه مبادله صورت مي گيرد؛ فرآيندهاي آن]يعني فروش و خريد[ از هم جدا نشده اند». نتيجه:«امكان بروز بحران» يعني «امكان قطع و جدايي فرآيندهاي مكمل».

ويژه بودن سرمايه داري
دوباره توجه كنيد: بحران وقتي روي مي دهد كه فرآيندهاي مبادله(كالا و پول، فروش و خريد)- كه «ذاتاً» با يكديگر مرتبط و مكمل يكديگرند و خارج از يكديگر وجود ندارند- از يكديگر جدا شوند و به نظر آيد كه تنها شده‏اند و واقعيتي مستقل يافته‏اند. در اين هنگام است كه «يگانگيِ»آنها،خود را با شدت عمل نشان مي دهد و بيان مي كند؛يعني از طريق جدايي ناپذيريِ اين فرآيندهاي جدا شده، از طريق بروز بحران.
خواننده را از ارائه شرحي درباره‏ي ساير قطعه‏ها و عباراتي- كه هر كس درباره‏ي بحران مطلب مي نويسد، كم و بيش باوضوح، همواره تكرار مي كند- معاف مي دارم. در اينجا فقط مي خواهم به اختصار نشان دهم كه چرا «ماترياليست ديالكتيكي» كه باور دارد در نظريۀ ماركسي تناقضهايِ سرمايه‏داري،تاييد نظرات خود را مي ‏يابد، در اشتباه است. تناقض از نظر ماترياليست ديالکتيكي پيش شرط براي وجودِ هر واقعيتِ ممكني است. اصل اساسي آن،مجموعه گزاره‏هايي است كه هگل در كتاب دوم اثر خويش به نام: علم منطق اعلام كرده است:«همۀ چيزها في نفسه متناقض‏اند.»64«بنابراين هر چيز فقط تا زماني زنده است كه در بردارندۀ تناقض باشد. به علاوه همين نيرو، تناقض را نگاه مي دارد و تداوم مي بخشد.»65
همچنان كه گفتيم،ماترياليست ديالكتيكي از اين مقدمات نتيجه مي گيرد كه «واقعيت» و «تناقضِ ديالكتيكي» يك چيزند؛ يعني اصطلاحات ومفاهيمي يكسانند كه مي توانند به جاي يكديگر قرار گيرند. طبق اين نظر، هر چيز متناقض است: حركت مكانيكي، سلول،عمل و عكس‏العمل(در فيزيك) ونير رابطۀ ميان سرمايه وكارمزدي؛ هيچ چيز يا هيچ واقعيتي بي‏تناقض نيست.
در مورد استدلال ماركس كه در بالا بحث كرديم، وضعيت كاملاً فرق مي كند. در نظر او تناقضهايِ سرمايه‏داري از اين حقيقت ناشي نمي شوند كه سرمايه‏داري نيز«واقعيت» است.66 برعكس: در نظر ماركس، سرمايه‏داري متناقض است به اين علت كه واقعيتي است واژگونه، يعني«بر سر خود ايستاده» است.در يك كلام: از ديدگاه ماترياليسم ديالكتيكي، هر پژوهشگري(پيش از آنكه خود به طور مستقل تحقيق كرده و به اين نتيجه رسيده باشد) مي تواند با قاطعيتي بديهي( axiomatic certainty) معتقد باشد كه در جهان، درون هر شيءتناقضاتِ باطني وجود دارند. در حالي كه از ديدگاه ماركس،تناقض صفت خاص سرمايه‏داري است، خصلت يا كيفيتي است كه آن را نه تنها از ديگر شكلهاي جامعه بلكه از ديگر پديده هاي كيهاني نيز متمايز مي كند.
ماركس مي نويسد:
«در اين جامعه، جدايي به منزله‏ي رابطه اي بهنجار نمايان مي شود. همچنان كه نشان داده شد، در جايي كه در واقع اين رابطه برقرار نيست(مثلاً: در رم باستان يا نروژ يا شمال غربي ايالات متحد آمريكا) فرض مي شود كه برقرار است. تا كنون در اين جامعه، يگانگي به منزله‏ي امري اتفاقي، و جدايي به منزله وضعي بهنجار نمايان شده است. در نتيجه، جدايي و ]تقسيم كار[ به منزله ي يگانه رابطۀ]بهنجار[ باقي مي ماند؛ حتي وقتي شخصي چندكار مختلف را انجام مي دهد».67
دوباره: تقسيم يا جدايي آنچه جدايي ناپذير است، يا به سخن ديگر، «‏فرآيندهايي كه ذاتاً مكمل يكديگرند» اما مستقل شده‏اند. حاصل اين جدايي چيست؟ وضعيتي واژگونه كه در آن، آنچه اساسي است(يعني يگانگي)، اتفاقي مي شود و آنچه اتفاقي است]يعني تقسيم وجدايي[هنجار مي گردد.68 نظريۀ بت شدگيِ کالا(فتيشيسم) و نظريه‏ي از خود بيگانگيِ سرمايه‏داري، در اينجا به نظريه‏ي تناقض بسيار نزديك مي شوند: آنها خود را به منزلۀ دو شيوۀ مختلف بيان يك چيز آشكار مي كنند. در حقيقت اين موضوع را در همان صفحه‏اي كه از كتاب سرمايه نقل كرديم، در مي‏يابيم. در آغاز بخش، ازآنجا كه تناقض از اين حقيقت ناشي مي شود كه در يك بحران،«دوفرآيندي كه ذاتاً مكمل يكديگرند» به طور خارجي به منزلۀ دو فرآيند«مستقل» در برابر يكديگر قرار مي گيرند، پس اين تناقض به ]نقش[ واژگون سازيِ بت شدگيِ كالا(فتيشيسم) ارتباط مي يابد كه نتيجه آن، اين است:«شيء، شخص مي شود»، و«شخص، شيء مي گردد».

از خود بيگانگي و تناقض
بنابراين نظريۀ از خود بيگانگي و نظريۀ تناقض اكنون به منزلۀ نظريه‏اي واحد ديده مي شوند.(اكنون مي توان افزود كه) اين نظريۀ واحد، نظريه‏ي ارزش را در بردارد و شامل آن است. زيرا تناقض اساسي كه مقام بالا را به دست مي آورد (دوباره رجوع كنيد به همان صفحه از كتاب سرمايه) جداييِ باطني ميان «ارزشِ مصرف با ارزش» در كالاها، جدايي ميان كارِ شخصي با كار اجتماعيِ مستقيم، و جدايي ميان نوعِ ملموس وجزئيِ كار با كارِ انتزاعيِ انسان است.
در يك كلام، تناقض از اين حقيقت ناشي مي شود كه جنبه هاي شخصي و اجتماعي كار كه«به طور ذاتي» مرتبط‏اند(چون جنبه هاي كاري هستند كه فرد در جامعه انجام مي دهد)، بازنمايي و وجودي جداگانه مي يابند: جنبۀ شخصي يا ملموس كار در «ارزشِ مصرفيِ » كالا،متجلي مي شودواز سوي ديگر،جنبه‏ي اجتماعي كار،كه وجودي از آن خود يافته است، به منزلۀ «ارزشِ» كالا از جنبه‏ي«ارزشِ مصرفي» آن جدا مي شود و به صورت انتزاعي در مي آيد.
خلاصه آنكه، سرشت خود جامعه سرمايه‏داري، تناقضها را مي آفريند. زيرا جامعۀ سرمايه‏داري،جامعه‏اي است كه افراد در آن، در حالي كه با يكديگر زندگي مي كنند، نه تنها جدا هستند و با يكديگر رقابت مي كنند بلكه دقيقاً به اين علت كه از يكديگر جدا هستند از خود جامعه يا از روابط ميان خودشان نيز جدا هستند. جامعۀ سرمايه‏داري، جامعه‏اي است كه چون هر فرد مستقل است، روابط متقابل ميان افراد نيز مستقل از هر فرد مي شود. بنابراين شبكۀ مناسبات اجتماعي(يعني جامعه) وجودي جداگانه از خود، در پول و سرمايه مي يابد. و چون روابط اجتماعي، وجودي مستقل يافته اند، فراسوي اختيار(=كنترل) همان افرادي قرار گرفته اند كه این مناسبات، آنها را به هم مرتبط مي كند. در يك كلام، تناقض ميان فرد و طبقه، تناقض ميان طبيعت و فرهنگ، تناقض هایي كه همه تحليلگران برجستۀ«جامعۀ مدنيِ» بورژوایي سدۀهجدهم از روسو تا كانت و هگل بر ملا كرده بودند،(با تغييراتي عميق) وارد آثارماركس مي شوند. جامعۀ مدرن ، جامعه اي است كه با تقسيم(از خود بيگانگي، تناقض) مشخص مي شود.«يگانگي آغازينِ» انسان با طبيعت وانسان با انسان از ميان رفته است. چون اين يگانگي، اين پيوندهاي اجتماعي در آغاز وجود داشته و بنابراين وضع«داده شده» به نوع بشر اند،از نظر ماركس، نيازي به تبيين ندارند؛ بلكه تقسيم يا جدايي كه با پديدار شدن تاريخ سرمايه‏داري و«جامعۀ مدني»ايجاد مي شود بايد تبيين گردد. ماركس مي نوسد:
«يگانگي انسان زنده و فعال با شرايط طبيعي وغيرآلي به منظور مبادلۀ متابوليك با آن و از اين رو اختصاص دادن طبيعت به خود، نيازي به تبيين ندارد؛]چون اين وضع آغازين نوع بشر است[ نه آنكه محصول فراگرد تاريخي باشد. آنچه را بايد توضيح داد جدايي ميان وجود فعال انسان از وضع غير آلي وجود اوست؛ جدايیي كه به تمامي در رابطۀ كارمزدي و سرمايه نهفته است».69

ماركس مي افزايد:
«انسان فقط از طريق فراگرد تاريخي به صورت فرد در مي آيد. انسان در آغاز به منزله‏ي موجودي مستحيل در نوع، وجودي]مستحيل[ در طايفه، و جانوري مستحيل در گله پديدار مي شود... مبادله]كالا، پول[، عامل اصليِ پيدايش فرد ( individuation ) بوده است. مبادله، وجود گله‏اي انسان را غير ضروري مي كند و آن را از ميان مي برد«.70
ماركس نتيجه مي گيرد:
«فراگرد تاريخي،همه عناصري را كه به هم مرتبط بودند، از هم گسست: نتيجۀ اين فراگرد اين نبود كه حتي يكي از اين عناصر ناپديد شود، بلكه نتيجه اين بود كه هر يك از اين عناصر با عنصر ديگر در رابطه‏اي منفي قرار گيرد؛ كارگر آزادِ(بالقوه) از يك سو و سرمايۀ(بالقوه) از ديگر سو. جدايي شرايط عيني ازطبقاتي كه به كارگران آزاد تبديل شده‏اند ضرورتاً در همان زمان به منزلۀ]پيش شرط و[علت استقلال كارگران آزاد نمايان مي شوند».71
در آغاز يگانگي بود، به دنبال آن عصر گسيختگي و جدايي آمدو چنين مقدر بود كه اوج آن، سرمايه‏داري باشد؛ سپس بر پايۀ اين شرايط تازه] كه نسبت به شرايط پيشين[برترند، رفع نهايي تناقض ميان فرد وطبقه، و از ميان رفتن جدايي انسان از انسان، و انسان از طبيعت ممكن مي گردد. الگوي فلسفۀ تاريخ هگل،به شكل تعديل يافته تري، دوباره نمايان مي شود؛ و بدين ترتيب چهرۀ دوم ماركس، در كنار چهرۀ نخست او(يعني ماركس دانشمند)، ظاهر مي گردد: ماركسِ طبيعت پرست و خيالباف.

نتيجه گيري
اكنون كل بحث را جمع‏بندي مي كنم:
1- همان گونه كه ديديم اصل امتناع تناقض،اصل بنيادي ماترياليسم و علم است.واقعيت نمي‏تواند تناقضهايِ ديالكتيكي در برداشته باشد بلكه فقط مي تواند تقابلهايِ واقعي، كشاكش نيروها و روابطِ متضاد را دارا باشد. تقابلهايِ واقعي، تقابلهايِ نامتناقض‏اند و نه تناقضهايِ ديالكتيكي.
اين اظهارات را بايد تاييد و تصديق كرد؛ زيرا اصول خود علم را تشكيل مي دهند. علم اكنون يگانه وسيلۀ درك واقعيت و حصول شناخت درباره‏ي جهان است. دو گونه شناخت(كه به طور كيفي متفاوت با يكديگر باشند) نمي توانند وجود داشته باشند. فلسفه اي كه براي خود مقامي بالاتر از علم ادعا مي كند، فلسفه اي است مقدس؛ يعني ديني است در لباس مبدل.
2- از سوي ديگر، براي ماركس تقابلهاي سرمايه‏داري، تناقضهايِ ديالكتيكي‏اند ونه تقابلهايِ واقعي.
ديديم كه اين موضوع اعادۀ ماترياليسم ديالكتيكي را توجيه نمي كند. براي ماركس، سرمايه‏داري متناقض است،نه به اين علت كه واقعيت است و همۀ واقعيتها متناقض‏اند، بلكه بر عكس. سرمايه‏داري متناقض است چون واقعيتي، واژگونه ومعكوس است(از خود بيگانگي، بت شدگي).
3- گرچه اين موضوع درست است كه وجود تناقضهايِ ديالكتيكي در سرمايه‏داري، اعاده ديامات(=ماترياليسم ديالكتيكي) را توجيه نمي كند، اما درعين حال تاييد مي كند كه در ماركس دو جنبه وجود دارند: ماركس دانشمند و ماركس فيلسوف.
در اينجا به ثبت اين حقيقت اكتفا مي كنم و معنايي قطعي به آن نمي دهم. علوم اجتماعي هنوز شالودۀ راستين خود را نيافته اند. از اين رو نمي دانم كه وجود اين دو جنبه در ماركس كشنده اند يا سودمند. آنچه]براي ماركسيست‏ها[ مطرح نيست اين حقيقت است كه وظيفۀ آنها يافتن راه حلي براي سازش دادن اين دو جنبه است. اين وظيفه را بايد جدي گرفت. اين معضل را با زبان بازي نمي توان حل كرد.
پانوشت ها :