Lukacs and Avantgarde Literature يدالله موقن
null

تامس ولف مي‏گفت:
«بينش من از جهان بر اساس اين عقيده استوار است كه تنهايي به هيچ وجه وضع نادري نيست؛ يعني چيزي نيست كه فقط مخصوص به من يا معدود انسانهاي خاصي باشد، بلكه حقيقت ناگزير و اصلي وجود بشري است.»
وقتي بشر بدين شيوه تصوير شد ديگر نمي‏تواند با ديگران ارتباط برقرار كند و در صورتي هم كه چنين كند رابطۀ او سطحي و عَرَضي خواهد بود. اين تنهايي ذاتي بشر را نبايد با تنهايي فرد،كه در ادبيات رئاليست سنتي مي‏يابيم، اشتباه كرد.





Lukacs and Avantgarde Literature

لوكاچ دراثر خويش "معناي رئاليسم معاصر"، ادبيات مدرن را به سه شاخۀ اصلي تقسيم مي‏كند:1) ادبيات«پيشرو»(آوان گارد) يا مدرنيسم آزمايشي؛2) ادبيات كمونيستي اروپاي شرقي(كه امروز ديگر وجود خارجي ندارند)؛ و3) واقعگرايي (رئاليسم) انتقادي.
نمايندگان ادبيات پيشرو يا مدرنيسم،كافكا، جيمز جويس،موزيل، بكت و فاكنر هستند. لوكاچ مدرنيسم را مورد انتقاد قرار مي‏دهد؛ چون معتقد است كه زير سلطۀ ذهن گرايي است و بينش آن در برابر وضعيت بشر، ايستاست و در اين نوع آثار، شخصيتها از قوام وانسجام برخوردار نيستند و حالتي بيمارگونه دارند؛ و سرانجام مي‏توان گفت مدرنيسم فاقد حس تاريخي است. به نظر او،ادبيات پيشرو (آوانگارد)، نمونۀ نوعي ادبيات جامعۀ سرمايه‏داري غرب در قرن بیستم است.
در نظر لوكاچ«رئاليسم سوسياليستي» نيز تنگ‏نظرانه و دگماتيك است. چرا كه نويسندگان رئاليست سوسياليستي تناقضهاي زندگي اجتماعي را ساده مي‏پندارند واعتقاد دارند كه«اتوپيا» يعني جامعۀ سوسياليستي تحقق يافته است؛ عقيده‏اي كه سبب مي‏شود بينش آنان همانند بينش مدرنيسم«ايستا» بماند. بنابراين «رئاليسم انتقادي» در تقابل با اين دو قرار مي‏گيرد، كه توماس مان،كنراد و برنارد شاو نمايندگان برجسته آنند و لوكاچ آنها را وارثان واقعي رئاليستهای بزرگ قرن نوزدهم اروپا، يعني بالزاك،استاندال و تولستوي به شمار مي‏آورد.
چون به نظر او در آثار آنان تغييرات اجتماعي،كه مشخصۀ بارز عصر ماست، به طور واقعي بازتاب مي‏يابد، شخصيت قرباني سبك نمي‏شود، وضع بشر به گونه اي پويا و در محتوايي تاريخي درك مي‏شود و جنبه هاي بيمار گونۀ زندگي مدرن در منظري«انتقادي» قرار مي‏گيرند. به گمان او«رئاليسم انتقادي» فقط حلقۀ رابط با ادبيات گذشته نيست، بلكه ادبياتي است كه رو به سوي آينده دارد.
لوكاچ مي‏گويد:«چه چيز سبك یك اثر هنري را مشخص مي‏كند و چگونه هدف، فرم آن را تعيين مي‏سازد؟»(البته منظور، هدف تحقق يافته در اثر است؛ زيرا چه بسا كه اين هدف با هدف آگاهانۀ نويسنده يكي نباشد.»
تمايزاتي كه در اينجا مطرح است تكنيكهاي سبك به معناي فرماليستي نيست، بلكه آن ايدئولوژي يا جهان بيني است كه شالودۀ اثر هنري، وتلاش نويسنده در ارائه آن است؛ همين جهان بيني،«هدف» او و اصل سازندۀ سبك اثر او را تشكيل مي‏دهد.
اگر بدين شيوه به اثر هنري بنگريم، سبك ديگر مقوله اي فرماليستي نيست، بلكه ريشه در محتواي اثر دارد. فرم تعلق به محتوايي خاص دارد. به سخن ديگر، محتوا فرم را مشخص مي‏كند، اما هيچ محتوايي نيست كه در آن، انسان كانون توجه نباشد. مقصود يا هدف مكتبهاي گوناگون ادبي هر چه باشد(ارائۀ تجربه اي خاص يا داشتن هدفي آموزنده) پرسش اصلي هميشه اين است:«بشر چيست؟»
از همين جا اختلاف نظرها آغاز مي‏شود. بنابر تعريف ارسطو، بشر جانوري اجتماعي است. اين تعريف ارسطو را ادبيات رئاليستي پذيرفته است،چون معتقد است كه وجود فرد از محيط اجتماعي و تاريخي او جدا شدني نيست. سرشت انساني هر فرد يا فرديت ويژۀ او را نمي‏توان از محتوا و محيطي كه در آن آفريده شده است جدا كرد. اما در آثار مدرنيست ها بينش هستي شناسانه اي كه تصوير انسان را مي‏آفريند، دقيقاً در تقابل با اين تعريف سنتي ارسطويي است.در نظر آنان، انسان از لحاظ سرشت و طبيعت خود موجودي تنها وغير اجتماعي است، از اين رو نمي‏تواند با ديگر انسانها رابطه برقرار كند.تامس ولف مي‏گفت:
«بينش من از جهان بر اساس اين عقيده استوار است كه تنهايي به هيچ وجه وضع نادري نيست؛ يعني چيزي نيست كه فقط مخصوص به من يا معدود انسانهاي خاصي باشد، بلكه حقيقت ناگزير و اصلي وجود بشري است.»
وقتي بشر بدين شيوه تصوير شد ديگر نمي‏تواند با ديگران ارتباط برقرار كند و در صورتي هم كه چنين كند رابطۀ او سطحي و عَرَضي خواهد بود. اين تنهايي ذاتي بشر را نبايد با تنهايي فرد،كه در ادبيات رئاليست سنتي مي‏يابيم، اشتباه كرد. در ادبيات رئاليستی با وضعي ويژه رو به روييم كه در آن يك فرد يا به خاطر شخصيت خود يا به سبب شرايط خاص زندگيش تنها مي‏شود. اما اين وضع، صرفاً بخش كوچكي از زندگي عمومي‏را تشكيل مي‏دهد. چنين سرنوشتي به واسطۀ شرايط اجتماعي يا تاريخي ويژه اي براي فرد پديد مي‏آيد؛ ولي در كنار تنهايي او يا فراسوي آن، زندگي عمومي به ‏روال خود ادامه مي‏دهد. به عبارت ديگر، در ادبيات رئاليست سنتي، تنهايي سرنوشت فرد در شرايط اجتماعي خاصي بود و جنبۀ عام نداشت. اما در ادبيات مدرنيسم، تنهايي سرنوشت محتوم بشر در همۀ زمانها وهمۀ مكانهاست. چون بشر تنهاست، پس فاقد تاريخ است.در آثار مدرنيسم، نفي تاريخ به دو صورت نشان داده مي‏شود:
الف) قهرمان داستان صرفاً در محدودۀ تجربۀ خود محصور مي‏ماند. براي او واقعيتي فراسوي خود او وجود ندارد كه از آن تاثير پذيرد يا بر آن تاثير گذارد.
ب) قهرمان ، خود فاقد تاريخ شخصي و فاقد معناست و به طور توضيح ناپذيري «به جهان پرتاب شده است». او از طريق تماس با جهان رشد نمي‏كند؛بنابراين نه جهان او را شكل مي‏دهد ونه او جهان را . تنها«رشد» يا تحولي كه در ادبيات مدرنيسم نشان داده مي‏شود پي بردن تدريجي به وضع بشر است. بشر اكنون همان چيزي است كه هميشه بوده و همواره نيز خواهد بود. راوي يا شخصيت داستان(سوژه) پوياست و واقعيت تجربه شده ايستا. تي. اس. اليوت اين پديده و اين شيوه تصوير كردن شخصيت انسان را چنين توصيف مي‏كند:
«هيئتي بي شكل، سايه اي بي رنگ
نيرويي فلج شده،اشاراتي بي حركت»
فروريزي شخصيت با فروريزي جهان بيرون همراه است. شاعر آلماني گوتفريد بن مي‏گويد:«واقعيت خارجي وجود ندارد، فقط آگاهي انسان است كه با خلاقيت خود همواره جهان هايي نو مي‏آفريندو آنها را تغيير مي‏دهد يا باز آفريني مي‏كند.»
در آثار جويس، رد روايت عيني و تسليم شدن به ذهنيت«بدون كيفيت» جزء مكمل نفي واقعيت است. البته نفي واقعيت خارجي هميشه با چنين انتظام نظري ارائه نمي‏شود، اما در همۀ آثار مدرنيست‏ها وجود دارد.
روبرت موزيل يك بار طي گفتگويي زمان وقوع داستان تاريخي خود را «ميان 1912 و1914» تعيين كرد ولي بي درنگ افزود:«من بايد تاكيد كنم كه رمان تاريخي ننوشته‏ام. من با رويدادهاي واقعي سر و كار ندارم؛ چون مي‏توان به جای آنها رویداد های دیگری نقل کرد.من به آنچه نوعی است، به آنچه می توان جنبۀ شبح گونه واقعيت ناميد، علاقه‏مندم.» واژۀ «شبح گونه» واژه اي در خور توجه است؛ زيرا گرايش حاكم بر ادبيات مدرنيست را،كه محو واقعيت است، نشان مي‏دهد. درآثار كافكا جزئيات با كيفيت القايي فوق‏العاده‏اي توصيف شده‏اند. اصالت هنري كافكا در اين است كه او بينش خود را از جهان، كه دلهره است، به جاي واقعيت عيني مي‏نشاند. جزئيات كه به شيوه رئاليستي ارائه مي‏شوند، بيان واقعيت شبح گونه و جهاني كابوس مانند است كه نقش آن، ايجاد دلهره و اضطراب است. همان گونه كه گفته شد در آثار جويس محو واقعيت، شالودۀ جريان سيال آگاهي است. هنگامي‏محو كردن واقعيت شدت مي‏يابد كه جريان آگاهي، خود محملي براي ارائۀ واقعيت باشد. وقتي كه جريان آگاهي از آن آدمي‏نابهنجار يا شخصي ابله باشد، همچون بخش نخست خشم و هياهوي فاكنر يا در حالت افراطي‏تر آن مولوي (Molloy) بكت،ارائه واقعيت محال مي‏شود.
محو واقعيت و فروپاشي شخصيت به هم وابسته اند. شالودۀ هر دو فقدان نظري منسجم دربارۀ سرشت بشر است. در آثار مدرنيست ها انسان به رشته اي از تكه پاره هاي تجربي بي ارتباط تنزل مي‏كند. انسان به همان اندازه براي خود غريب و درك ناشدني است كه براي ديگران. در نمايشنامۀ كوكتل پارتي، اثر تي . اي . اليوت، روانپزشك، كه در واقع نظر مولف را بيان مي‏كند، در توصيف اين پديده مي‏گويد:
«آه، ماه هر روز در نظر يكديگر نابود مي‏شويم
آنچه ما از ديگران مي‏دانيم
تنها خاطرۀ لحظه هايي است كه آنان را شناخته ايم
اما از آن زمان تاكنون آنان تغيير كرده اند
تظاهر به اينكه ما و آنان همان هستيم كه بوده ايم
قرارداد اجتماعي سودمند ومناسبي است
ولي بایدگهگاه آن را نقض كرد
زيرا ما بايد به خاطر آوريم كه
در هر ديداري با بيگانه اي رو به رو مي‏شويم.»
لوكاچ مي‏گويد كه ايده آليسم ذهني، مقوله زمان را از زمان تاريخي جدا كرد و وابستگي آن را به مكاني خاص از ميان برداشت و آن را به طور انتزاعي درك كرد.گويي اين انتزاعي شدن زمان، نيازهاي «عصر امپرياليسم» را به اندازۀ كافي بر نمي‏آورد. بنابراين بر گسون شكاف ميان زمان ذهني وزمان عینی را عمیق تر کرد. اکنون زمان تجربه شده یا زمان ذهنی با زمان واقعي يكي مي‏شود. برگسون و ديگر فيلسوفان كه اين مسئله را مطرح كردند مدعي شدند كه مفهوم آنان از زمان، بصيرتي در مورد واقعيت اصيل يعني واقعيت ذهني عرضه مي‏كند.
در حالي كه برگسون يگانگي فهم را به صورت انتزاع فلسفي حفظ مي‏كند، در ادبيات مدرنیسم بر اثر در هم ريختن توالي زماني،عينيت محو مي‏شود. اين حقيقت،كه مفهوم زمان ذهني چنين ناگهاني وارد ادبيات شده است، نشان مي‏دهد كه چگونه ذهن گرايي در تجربۀ متفكران بورژوا ريشه دوانده است. فرد در برابر سنگدلي عصر، نوميدانه به درون خويش مي‏خزد تا شايد در وضع پريشان خود، افسون مست كننده اي به او دست دهد. اما به عكس اكنون وحشتی تازه نمايان مي‏شود.
اگر واقعيت را نمي‏توان درك كرد-و در درك آن نيز تلاش نمي‏شود- پس ذهنيت فرد كه در جهان تك و تنهاست و فقط خود را منعكس مي‏كند، خصلتي هولناك ودرك ناپذير مي‏يابد. با جدا كردن زمان از جهان واقعيت عيني، جهان دروني فرد به جرياني شوم و توضيح ناپذير تبديل مي‏شود و خصلتي ايستا مي‏يابد. اين گرايش به سوي فروپاشي، در هنر تاثيري وخيمتر بر جاي مي‏گذارد تا در فلسفه. زيرا هنگامي‏كه زمان بدين شيوه از جهان برون جدا شد، جهان هنرمند به جهان هاي متعدد و جزئي تجزيه مي‏شود. اكنون بينش ايستا از جهان با محو عينيت، تركيب شده بلامعارض حاكم مي‏شود.اگر فقط يك مولفه از جهان انسان،كه يگانه موضوع ادبيات است، حذف شود آن جهان در هم مي‏ريزد. والتر بنيامين بينش پروست و تكنيكي را كه براي بيان آن به كار مي‏برد، چنين توصيف مي‏كند:
«همه مي‏دانيم كه پروست، زندگي يك انسان را نه آن چنان كه واقعاً اتفاق افتاده، بلكه آن چنان كه شخصي به ياد مي‏آورد،توصيف مي‏كند. اين سخن نيز نارساست؛ زيرا ] در آثار پروست[ تجربۀ واقعي مهم نيست، بلكه تار و پود خاطرات اهميت دارد. حافظۀ انسان همچون پارچه اي نقش دار است...
واقعه اي كه در زندگي رخ داده محدود، يا لااقل از لحاظ تجربي پايان يافته است. اما خاطره، پايان ناپذير است و مي‏تواند سر رشته اي باشد به آنچه پيش از آن اتفاق افتاده ونيز به آنچه پس از آن اتفاق خواهد افتاد.»
اما زمان، يگانه عاملي نيست كه از ميان بردنش به فروپاشي جهان درون و جهان برون مي‏انجامد. در آثار مدرنيست ها ، شناسنده(سوژه) قدرت تمركز فكر خويش را از دست داده است و نمي‏تواند انديشۀ خود را سامان بخشد. در نتيجه او نسبت به همه چيز بي تفاوت مي‏شود و فقط جنون او اين وضع را بر هم مي‏زند؛ جنوني كه نوعي اعتراض بيمار گونه به وضع بشر است.
جهاني كه ادبيات رئاليستي دوره هاي پيشين، به رغم انتقاد كوبنده اش ،از واقعيت توصيف مي‏كرد از وحدت برخوردار بود و به منزلۀ كل زنده اي تصویر مي‏شد كه از انسان جدا شدني نبود. اما بيشتر رئاليست هاي دوران ما عناصري از فروپاشي را براي نشان دادن دقيق تر جهان معاصر به عمد به كار مي‏گيرند، بدين ترتیب وحدت طبيعي پيشين ديگر خود به خود به وجود نمي‏آيد بلكه بايد آگاهانه ساخته شود. اما در ادبيات مدرنيست، فروپاشي جهان بشر كه بر اثر آن فروپاشي شخصيت نیز رخ مي‏دهد با هدفي ايدئولوژيك انطباق دارد. بدين سان منشا احساس اضطراب، اين تجربۀ اساسي مدرن،اين محصول« پرتاب شدن به جهان»، در جامعۀ فروپاشيده است و تاثيرات آن، به صورت فروپاشي جهان بشر تجلي مي‏كند.
در حالي كه برخورد نويسنده مدرنيست نسبت به بسياري از جنبۀ هاي جهان مدرن غير انتقادي است، نويسنده رئاليست معاصر او مي‏تواند با آن جنبه ها فاصله بگير د و آنها را با بينشي انتقادي بررسي كند. مثلاً توماس مان با فاصله گرفتن انتقادي از مسئله زمان، در مي‏يابدكه خصلت ذهني بودن زمان، تجربه اي مدرن است. او پي مي‏برد كه اين تجربه، به طبقه اجتماعي خاصي دست مي‏دهد و مي‏توان با استفاده از آن، اين طبقه را بهتر توصيف كرد. رهيافت غير انتقادي نويسندگان مدرنيست وبرخي فيلسوفان مدرن در اين اعتقاد آنان نمايان مي‏شود كه تجربۀ ذهني زمان را واقعيت راستين بدانند. در حالي كه نويسندۀ رئاليست براي توصيف خصلت بعضي از شخصيت هاي داستان هاي خود از بررسي زمان بهره مي‏گيرد، مدرنيست در اثر خويش، تجربۀ ذهني زمان را براي توصيف خود واقعيت به كار مي‏برد. توماس مان بارها شخصيت هايي كه زمان را به صورت زمان ذهني تجربه مي‏كنند در كنار شخصيت هايي قرار مي‏دهد كه تجربۀ آنان اززمان، عادي و عيني است. در كوه جادو هانس كاستورپ زمان را به صورت ذهني تجربه مي‏كند در حالي كه كه زمان براي آخيم تسيمسن حالت عادي و عيني دارد. تسيمسن مي‏داند كه تجربۀ ذهني زمان بر اثر زندگي در آسايشگاه دست مي‏دهد. در اينجا به تمايزي مهم مي‏رسيم. نويسنده مدرنيست آنچه را ضرورتاً تجربۀ ذهني است با واقعيت يكي مي‏داند. از اين رو تصويري تحريف شده از كل واقعيت ارائه مي‏دهد. اما رئاليست با فاصله گيري انتقادي خود، آنچه را مهم است،بويژه تجربۀ مدرن از زمان را در محتوايي گسترده تر قرار مي‏دهد وتاكيد مي‏كند كه آن را مي‏بايد فقط جزئي از كل عيني بزرگتري در نظر گرفت.
همين تمايز در مورد توصيف جزئيات در آثار مدرنيست ها از يك سو و در آثار رئاليست ها از ديگر سو صادق است. جزئيات توصيفي مي‏تواند بازتاب راستين واقعيت باشد. اما اينكه توالي وقايع داستان و تشكل آنها تصوير واقعيت را ارائه مي‏دهد يا نه،موضوعي است كه به رهيافت نويسنده به واقعيت بستگي دارد. زيرا رهيافت اوست كه نقشي را كه هر امر جزئي در محتواي كل بر عهده دارد، معين مي‏كند. اگر اين ارائۀ نقش و كاركرد به طور غير انتقادي صورت پذيرد، نتيجه مي‏تواند ناتوراليسم خود سرانه باشد؛ زيرا نويسنده نتوانسته است ميان امور اساسي ومهم و امور بي اهميت فرق بگذارد. رهيافت جويس دقيقاً همين است؛و از همين جا خصلت ناتوراليستي مدرنيسم آشكار مي‏شود. مدرنيسم تمايز امور اساسي و مهم را از امور بي اهميت مردود مي‏داند ومعتقد است كه مي‏بايد وضع بشر را به جاي آن قرار داد. بنابراين سبك مدرنيسم، ناتوراليستي مي‏شود. منتقدان با متمركز كردن توجه خود بر معيار فرم و جدا كردن تكنيك از محتوا وغلو كردن در اهميت آن، از داوري درباره معناي اجتماعي يا هنري مضمون اثر در مي‏مانند و نمي‏توانند رئاليسم را از ناتوراليسم باز شناسند.تفاوت ميان اين دو، به وجود يا عدم«سلسله مراتب امور مهم» بستگي دارد. در مقايسه با این«سلسله مراتب» ، مقوله هاي مربوط به فرم، در درجۀ دوم اهميت قرار مي‏گيرند.
درك ايستاي واقعيت در ادبيات مدرنيست به هيچ وجه حالتي زودگذر نيست بلكه در ايدئولوژي مدرنيسم ريشه دارد. به منظور شناخت تفاوت ميان مدرنيسم و رئاليسمي‏كه، از هومر تا توماس مان و گورگي، تغيير و تحول را موضوع اساسي ادبيات مي‏دانسته است، مي‏بايد به شالوده ايدئولوژيك مسئله،عميقتر راه يافت.

كافكا، تجربۀ مدرنيسم
هر عملي كه بشر بدان دست مي‏زند معنايي دارد يا دست كم از نظر شخصي كه آن را انجام مي‏دهد داراي معني است. اگر عمل فاقد معني باشد مضحك مي‏نمايد و هنري كه براي ارائه آن به كار گرفته مي‏شود به توصيف ناتوراليستي تنزل مي‏كند. دلمشغولي ادبيات مدرنيست با روان درماني، آرزويي براي فرار از واقعيت«سرمايه‏داري» است. اما اين دلمشغولي، مبين اين است كه وضعي كه انسان آرزو مي‏كند از آن بگريزد سلطۀ مطلق دارد؛ بنابراين هر فعاليتي كه معطوف به هدفي باشد محكوم به ناتواني و زبوني است. از آنجا كه ايدئولوژي اكثر نویسندگان مدرنيست، تغيير ناپذيري واقعيت خارجي را بيان مي‏كند(حتي اگر اين واقعيت صرفاً به ذهنيت فرد تنزل يافته باشد)؛ فعاليت بشر پیشاپیش فاقد معنی و ناتوان از تأثیر گذاری است.چنین ادراکی از واقعیت به منسجم ترين و متقاعد كننده ترين وجه در آثار كافكا نشان داده شده است. كافكا، وضع رواني«ژوزف كا»را،هنگامي‏كه او را براي اعدام مي‏برند،چنين توصيف مي‏كند:«او به مگسها و تلاش عبث پاهاي نحيف آنها براي رهايي از كاغذ مگس كش مي‏انديشيد.» اين حالت ناتواني مطلق و فلج شدن در برابر قدرت درك ناشدني شرايط در سراسر اثر مشهود است. گرچه عمل در داستان قصر تفاوت مي‏كند وحتي جهتي متقابل با داستان محاكمه در پيش مي‏گيرد،اما همين بينش ازچشم انداز «يك حشرۀ به دام افتاده» همه جا دیده مي‏شود. اين تجربه و اين بينش از جهان، كه دلهره بر آن حاكم است و انسان درون آن در دست وحشت هاي درك ناشدني اسير است، آثار كافكا را به صورت نمونۀ كامل هنر مدرنيست در مي‏آورد. تكنيك هايي كه در جاهاي ديگر صرفاً اهميت فرماليستي دارند در آثار كافكا به كار مي‏روند تادر برابر واقعيتي كاملاً غريب و متخاصم،هراسي عظيم ايجاد كنند. دلهرۀ كافكا نمونۀ اعلاي تجربۀ مدرنيسم است.
كافكا يكي از نويسندگان مدرنيست است كه در مورد جزئيات، شيوه‏اش گزينشي است نه ناتوراليستي. از لحاظ فرم، بررسي او از جزئيات با بررسي نويسندۀ رئاليست شباهت دارد. اونامحتمل‏ترين و خيالي‏ترين صحنه ها را به نيروي جزئيات توصيف رئاليستي تصوير مي‏كند. بيان كافكا از سرشت شبح گونۀ وجود بشر، بدون رعايت تكنيك رئاليستي در توصيف جزئيات، به صورت موعظۀ صرف در مي‏آمد ونه كابوسي وحشتناك كه اكنون هست. توصيف رئاليستي جزئيات پيش شرط براي انتقال حس پوچي است. اختلاف كافكا با رئاليسم تنها زماني آشكار مي‏شود كه التزام او يعني اصول تعيين كنندۀ گزينش او و توالي جزئيات را در آثار او بررسي کنیم. اصول كافكا اعتقاد اوست به نيروي فراباش نيستي يا به تمثيلهاي نيهيليستي خويش. از اين رو در آثار او وحدت هنري از هم مي‏پاشد. كافكا نويسندۀ مدرنيست اين جهاني است. اشباح او به زندگي روزمرۀ بورژوا تعلق دارند و چون خود اين زندگي، غير واقعي است، نيازي به اشباح فوق طبيعي نيست. اما وحدت چنين جهاني از ميان مي‏رود؛ زيرا بينش ذهني با خود واقعيت يك شمرده مي‏شود. وحشتي كه«سرمایه‏داري امپرياليستي» ايجاد كرده، وجود انسان را به شيء محض تنزل مي‏دهد. همين ترس كه منشا آن تجربه اي ذهني است،هستي عيني مي‏يابد. گرچه روش هنري كافكا با روش نويسندگان مدرنيست متفاوت است اما اصل ارائه مضمون، يكي است: جهان تمثيلي ، نيستي فراباش است. شباهت تكنيك به معني شباهت ايدئولوژي نيست و تائيد يا رد بعضي تكنيك ها هدف اساسي نويسنده را نشان نمي‏دهد.
مدرنيسم و رئاليسم: موضوع پرسپكتيو
اما هدف اساسي نويسنده چيست؟ تا اينجا مولفه هاي اصلي مدرنيسم را با پيگيري ايدئولوژي ای بررسي كرده ايم که میان مكتب هاي گوناگون آن مشترك است. براي تمايز ميان مدرنيسم و رئاليسم بايد به موضوع پرسپكتيو بپردازيم. نخست بايد نشان دهيم كه پرسپكتيو چگونه به منزلۀ اصل گزينش عمل مي‏كند و معياري مي‏شود كه نويسنده جزئيات را با آن بر مي‏گزيند و در دام هاي ناتوراليسم نمي‏افتد. واضح است كه هر نويسندۀ با استعدادي با اين مسئله روبه رو مي‏شود. استعداد ادبي به معني متاثر شدن از غنا و تنوعات زندگي است. اما اينكه نويسنده چگونه در ميان انبوه تاثرات حسي، نوعي نظم برقرار مي‏كند مسئله اي است كه با زندگي خاص او ارتباط مي‏يابد. اين دو نوع فعاليت كه از لحاظ ديالكتيكي در تقابل ولي در عين حال مكمل يكديگرند براي شكل گيري سبك نويسنده اساسي اند. در اينجا اهميت پرسپكتيو به منزلۀ اصل گزينش آشكار مي‏گردد. هنر عبارت است از گزينش امر اساسي و حذف امر غير اساسي. اما اين تعريف بسيار انتزاعي است؛ براي آن كه این تعریف كاربرد عملي پيدا كند، مي‏بايد اصل ذهنيي را كه راهنماي گزينش هنري است عميق تر پژوهش كرد وهمگرايي يا واگرایي ميان داده هايي را كه نويسنده بر مي‏گزيند با«عينيت هنري» مد نظر گرفت.«عينيت هنري»، حاصل اين اصل ذهني نيست و ميزان صدا قت و بصيرت اين اصل، تضمين كنندۀ عيني بودن اثر هنري نخواهد بود، چه رسد به اينكه معياري براي عينيت آن باشد. البته اين دو اصل، سازش ناپذير نيستند؛ اما ميان هدف ذهني هنرمند و دستاورد عيني او تطابق كامل وجود ندارد. با اين همه، اين عدم تطابق،غير منتظره و غير عقلاني نيست. اختلاف ميان اين دو، تقابل ميان دو مقولۀ متافيزيكي نيست بلكه بخشي از فراگرد ديالكتيكي است كه به وسيلۀ آن، ذهنيت خلاق رشد مي‏كند و بيانگر برخورد آن ذهنيت با جهان زمان خود( يا احتمالاً بيانگر شكست آن در سازش با جهان) مي‏شود.
الگوي گزينش نويسنده تابعي از شخصيت اوست. اما شخصيت چيزي بي زمان و مطلق نيست؛ هرچند ممكن است به نظر فرد، مطلق و بي زمان باشد. شايد استعداد و شخصيت، فطري باشند اما شيوه اي كه بر طبق آن رشد مي‏كنند يا رشد نكرده باقي مي‏مانند، به تاثيرات متقابل نويسنده و محيط او و نيز به ارتباط او با ديگران بستگي دارد. زندگي نويسنده، جزئي از حيات زمان اوست. مهم نيست كه او از اين موضوع آگاه باشد يا نباشد، آن را تاييد كند يا نكند. مسلم است كه او جزئي از كل اجتماعي وتاريخي بزرگتري است. از اين رو، زندگي هرگز ايستا و تغیيرناپذیر نيست بلكه يك فراگرد است، مبارزۀ مداوم ميان گذشته وحال و آينده است. زندگي هر انساني را در صورتي مي‏توان درك كرد يا سنجيد كه مراحل آن را به منزلۀ جنبشي در نظر گيريم كه از مبدايي معين آغاز شده و به سوي هدفي مشخص سير مي‏كند. اين مراحل و روابط متقابل و ديناميك آنها عناصري صرفاً ذهني نيستند كه نويسنده به دلخواه خود آنها را بپذيرد يا رد كند. اگر عواملي كه تعيين كنندۀ سرشت زندگي اجتماعي و رشد آن هستند به دلخواه حذف شوند، در اين صورت خود زندگي تحريف مي‏شود. اما هر رويدادي در زندگي نه تنها به اين معنا ، تاريخي است بلكه جزئي از فراگرد تاريخي خاصي است كه به شكل زمان حال، زمان گذشته را به زمان آينده پيوند مي‏دهد. بنابراين نتيجه مي‏گيريم كه هر چيزي در زندگي نويسنده، هر تجربۀ فردي، هر انديشه يا عاطفه‏اي هر چند هم ذهني و يگانه باشد، باز از خصلتي تاريخي برخوردار است. هر عنصري در زندگي انسان جزئي از جنبشي است كه از مبدايي معين آغاز شده و به سوي مقصدي مشخص رهسپار است؛ و همين جنبش، تعيين كنندۀ عناصر زندگي اوست. در ادبيات هر بازتاب راستين از واقعيت می باید این جنبش را نشان دهد.روشی که نویسنده برای منعکس کردن واقعیت بر مي‏گزيند بر حسب دوران تاريخي و شخصيت او تغيير مي‏كند. اما گزينش و حذفي كه نويسنده بر طبق الگوي غايت شناختي زندگي خويش در تاثرات حسي انجام مي‏دهد محكمترين پيوندي است كه ميان ذهنيت او وجهان خارج برقرار مي‏شود. در اينجا جهشي ديالكتيكي را مشاهده مي‏كنيم كه از اعماق ذهنيت به سوي عينيت واقعيت اجتماعي و تاريخي صورت مي‏گيرد. در همۀ اينها پرسپكتيو نقشي قاطع دارد. براي فهم اهميت پرسپكتيو، بايد بيش از پيش به تمايز ميان واقعيت عيني و بازتاب هنري آن پرداخت. بديهي است كه ريشه هاي حال،در گذشته و ريشه ‏هاي آينده، در حال است. از نظر عيني، پرسپكتيو به جنبش اساسي در يك فراگرد تاريخي ارائه شده اشاره مي‏كند واز نظر ذهني- نه تنها در قلمرو فعاليت هنري بلكه به طور اعم- توانايي درك وجود همين جنبش ها و شيوۀ عمل آنها را ارائه مي‏دهد. اگر ادبيات بر آن است كه تصويري كامل از زندگي به دست دهد، تصويري كه از نظر فرم ، منسجم و متقاعد كننده باشد مي‏بايد سير اين جنبش ها را از مقصد به مبدا مطالعه كند. در زندگي،«به كجا» يا مقصد، پيامد«از كجا» يا مبداست، ولي در ادبيات« مقصد» يا غايت، محتوا و نحوۀ گزينش عناصر گوناگون و تناسب آنها را تعيين مي‏كند. اگر اين واژگونه كردن مسير جنبش نبود، شايد اثر هنري در ارائه توالي رويدادها چيزي مانند گاهنامۀ وقايع مي‏بود. ولي اين پرسپكتيو و غايت است كه اهميت هر عنصر را در اثر هنري تعيين مي‏كند. هر نويسنده اي، خواه ناخواه، وضع بشر را توصيف مي‏كند. حتي انتزاعي ترين بينش دربارۀ آينده از وضع كنوني جامعۀ بشري ريشه مي‏گيرد و چون در «عصر امپرياليسم» و جنگ جهاني و«انقلاب جهاني» هيچ تلاشي براي يافتن پرسپكتيوي معتبر نمي‏تواند سوسياليسم را ناديده بگيرد؛ بر اين گمانيم كه در پشت ارائۀ دلهره، به منزلۀ وضع بشر در ادبيات مدرنيست، نفي سوسياليسم قرار دارد. حتي كويستلر،اين مخالف سرسخت ماركسيسم، اذعان كرد كه پس از ترك حزب،احساس نمودكه«عرش الهي خالي است»
همچنان كه گفته شد، فرانتس كافكا مثال كلاسيك نويسندۀ مدرني است كه اضطرابي كور و هراس انگيز را حاكم بر جهان بشري مي‏داند. جزئيات در آثار كافكا سمبل هاي مرموز فراباشي درك ناپذيرند. هر اندازه قدرت القايي آنها قوي تر باشد، شكاف تمثيلي ميان معنا و وجود عميقتر مي‏شود. آثار توماس مان در تقابل با اين تحول جذاب ولي نامیمون در ادبيات مدرن بورژوايي قرار دارد.

y_moughen@yahoo.com