1)

عشق درختیست
که باخون من
سبز می شود



کمد لباس های قدیمی را بهم می زنم
دنبال کاپشن سبزی
که به اندازه ی اشکهای پنج سال من
آستین هایش تا خورده بود

با زوریی که تا به بازو هایم برسد
باید اسبش را عوض می کرد

کاپشن سبز با آستین های تا نخورده اش در جیب
زوریی پیر در بازو
واسبی که هر چه سوت می زنی، نمی آید
دست روی چشم هایم می گذارم
از جیب های کاپشنم اما
صدای دریا می آید



2)



عشق درختیست
که باخون من
سبز می شود

و با چشم ها ی تو
از پا می افتد

وشعر
پرنده ی غمگینیست
که برای یک لحظه
بر شاخه ی نازکی از این درخت
گل می دهد
من و تو اما رهگذرانی غریبیم
که رد پاهایمان
تا پای همین درخت آمده است






3)





هی روی میز اتاقم
ضرب می گرفتم
که تو ی شعر هایم برقصی

پشت قافیه های درب و داغون
گیر می کردی
پشت وزنی که
به سپیدی دست هایت نمی آمد

و آنهمه آرایه ای که
با رژ لبهای تو همخونی نداشتند

سر نوشت ما درخت شدن در حلبچه بود
که کلاغها توی گلویم آشیان کردند
حالا تو با حشو ملیحی، به بیت ابروهات
که هر چه بر می داری
سبز تر می شود
پشت در ایستاده ای و
کلاغها سر گردان شده اند

فریاد ناصری