Ùریاد ناصری----
1)
عشق درختیست
که باخون من
سبز می شود
کمد لباس های قدیمی را بهم می زنم
دنبال کاپشن سبزی
که به اندازه ی اشکهای پنج سال من
آستین هایش تا خورده بود
با زوریی که تا به بازو هایم برسد
باید اسبش را عوض می کرد
کاپشن سبز با آستین های تا نخورده اش در جیب
زوریی پیر در بازو
واسبی که هر چه سوت می زنی، نمی آید
دست روی چشم هایم می گذارم
از جیب های کاپشنم اما
صدای دریا می آید
2)
عشق درختیست
که باخون من
سبز می شود
و با چشم ها ی تو
از پا Ù…ÛŒ اÙتد
وشعر
پرنده ی غمگینیست
Ú©Ù‡ برای یک Ù„Øظه
بر شاخه ی نازکی از این درخت
گل می دهد
من و تو اما رهگذرانی غریبیم
که رد پاهایمان
تا پای همین درخت آمده است
3)
هی روی میز اتاقم
ضرب Ù…ÛŒ گرÙتم
که تو ی شعر هایم برقصی
پشت قاÙیه های درب Ùˆ داغون
گیر می کردی
پشت وزنی که
به سپیدی دست هایت نمی آمد
و آنهمه آرایه ای که
با رژ لبهای تو همخونی نداشتند
سر نوشت ما درخت شدن در Øلبچه بود
که کلاغها توی گلویم آشیان کردند
Øالا تو با Øشو ملیØی، به بیت ابروهات
که هر چه بر می داری
سبز تر می شود
پشت در ایستاده ای و
کلاغها سر گردان شده اند
Ùریاد ناصری