رضا مقصدی / غم تو چیست نگارا
به خاطره ÛŒ سوزان Ù Øمید منتظری
تو در شبانه ترین Ù„Øظه های نیلوÙر
به تابناکی ٠تاریخ ٠تاکها خواندی
و در چکامه ی تابانت
Ú©Ù‡ رنج Ùشبها را
ز خاطرات ٠درختان ٠شهر بر می داشت
هزار پنجره خندید.
...
رضا مقصدی
غم تو چیست نگارا
به خاطره ÛŒ سوزان Ù Øمید منتظری
پس از بازجویی های سخت٠شش ماهه در زندان اوین ØŒ در ظهری غمناک در سال 53 چشمم به بند٠2 Ùˆ3 زندان قصر گشوده شد با جمعیتی تقریباً دویست Ù†Ùره.هنوز خود را در نیاÙته بودم دستی به پشتم Ù…ÛŒ خورَد Ùˆ Ù…ÛŒ شنوم :« سلام عرض کردیم».هیچ جای سیمای سوخته اش با چشمم آشنا نبودو Øتی خنده ÛŒ کج ٠کمرنگی Ú©Ù‡ برلبانش نشسته بود.
Ø´Ú©Ù„ ٠برخورد ٠آغازینش نشان Ù…ÛŒ داد از پیش با نام Ùˆ چهره ام آشنا بوده است، ازاین رو در همان Ù„Øظه های نخست با صمیمیتی دوستانه Ù…ÛŒ خواهد در قدم زدن های عصرانه در Øیاط٠زندان ٠قصر با من همگامی کند Ùˆ مرا آرام آرام در جریان مضامین ٠روزمره ÛŒ زندگی ٠زندان بگذارد. روزها آرام Ù…ÛŒ آیند Ùˆ Ù…ÛŒ روندو پیوندی پایدار ØŒ دیدارهای دنباله دار ٠ما رامعنا Ù…ÛŒ دهد. در متن ٠مهربان ٠این دیدارهاست Ú©Ù‡ « اندک اندک جمع مستان Ù…ÛŒ رسند» Ùˆ من با جان Ùˆ جهان ٠کسانی پیوند Ù…ÛŒ یابم Ú©Ù‡ از دیر تا هنوز« در رهگذار باد، نگهبان ٠لاله اند ».
هرچند بسیاری از آنان از گلزار خاوران سر در آوردند اما با سرهای اÙراخته، همچنان لاله های جوان را پاس Ù…ÛŒ دارند Ùˆ سپاس Ù…ÛŒ گویند.
شوق دانستن در Øمید زبانه Ù…ÛŒ کشیداز این رو به خواندن ٠کتابهای تاریخی ØŒ سخت دلبسته مانده بود. در گوشه ای از اتاق مثل بودا Ù…ÛŒ نشست.از آن جایی Ú©Ù‡ تقریباً مدام از دردهای کمر در رنج بود ،بالشی را در پشت تکیه گاه خود Ù…ÛŒ کرد Ùˆ در پیش رو کتابش را بربالشی دیگر Ù…ÛŒ گذاشت. Ù…ÛŒ دانست Ú©Ù‡ از دانستن گریزی نیست Ùˆ « دانایی ،رهایی از تنهایی ست ». سالها شب های طاقت سوز٠زندان را با هم Ùˆ با آرزوهای برنیامده به روز آوردیم. در این گذار٠ناهموار، دیدار Ù…ÛŒ کردیم : زیبایی زمانه ÛŒ زیبا را. آه و٠آینه و٠آرزوهای بزرگ را. عشق را و٠تپیدن های شورانگیزرا Ú©Ù‡ درسرشت و٠سرنوشت Ùنسل ÙاÙروخته و٠سوخته ÛŒ ما بود.
چند ماهی مانده به توÙان Ù 57 از همنÙسان ٠خویش در «بند» کنده Ù…ÛŒ شویم. اورا خطوط٠خاطرات ٠خطه ÛŒ « بم » در بر گرÙته بود، مرا طراوت Ùچای و٠عطر٠عاطÙÙ‡ های علÙ٠لاهیجان Ùˆ لنگرود. اورا با باران های یکریزو٠موسیقی ٠مکرر٠سÙال های شمال،پیوندی نبود Ùˆ مرا با آه Ùآتش بارÙگیاهان ٠لب سوخته و٠آÙتاب٠بی تاب ٠جنوب. در من باران بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بارید در او Ø¢Ùتاب. در من دلریخته های «نیما » برلب Ù…ÛŒ ریخت در او گدازه های شروه های « Ùایز دشتستانی »
من می خواندم: قاصد٠روزان ٠ابری« داروگ» کی می رسد باران؟
او Ù…ÛŒ خواند: از اینجا تا به سرØد لاله کاشتم.
Ù…ÛŒ خواستم Ùرزند Ø¢Ùتاب را به میهمانی ٠باران Ùرا خوانم. خواندم. با یارانی چند ØŒ همه تازه از زندان بیرون آمده به لاهیجان آمد. Øالتی برما رÙت Ú©Ù‡ مپرس.
شادی و٠سرشاری ٠جوانانه، خط٠سبزی بود Ú©Ù‡ از لاهیجان تا آمل کشیده شد. چندی بعد همگی مهمان Ùمهربانی های مردم «بم » شدیم.
در مسیر٠راه برای نخستین بار ،آواز ٠دراز٠تشنگی ٠خاک را به جان شنیدم Ùˆ رمز پیام ٠در دمندانه ی« Ú¯ÙŽÙˆÙŽÙ† » را درشعر استادم Ø´Ùیعی کدکنی ،بیش از پیش دانستم Ú©Ù‡ چگونه Ùˆ چرا از جگر Ù…ÛŒ خواند:
به Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ها به باران برسان سلام مارا
در شب Øکومت نظامی ØŒ در خانه اش در نیروی هوایی باهم بودیم با عزیز٠شورانگیز ٠به خون Ø®Ùته ام: قاسم سید باقری Ùˆ اسÙندیار کریمی. صبØØŒ درنخستین Ùرصت، در میدان ژاله ایم. از نخستین کسانی هستیم Ú©Ù‡ صدای ٠شلیک گلوله را Ù…ÛŒ شنویم. Øمید دوشادوش Ùˆ پیشاپیش ٠مردم است . شور Ùˆ شیدایی او در این روزتماشایی ست. اما گلخنده ÛŒ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Â« بهار آزادی» دیری نمی پاید Ú©Ù‡ پیام آوران مرگ از راه Ù…ÛŒ رسند Ùˆ تاراج ٠شادمانی ٠دیرینه ÛŒ مردم را کمر Ù…ÛŒ بندند. انقلاب اسلامی 57 یکچند دراو نیز تردیدهایی را درباره ÛŒ ماهیت به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø ØªØ±Ù‚ÛŒ خواهانه اش دامن زد، اما دیری نپایید او خود را در برابر دروغ زنان Ùˆ دروغ پردازان تاریخی Ù…ÛŒ بیند. این مرØله از زندگی سیاسی او سخت تر Ùˆ دشوارتر است ازاین روتا آخرین Ù„Øظات ٠زندگی رنجبارخود به مبارزه یی بی امان با تاریک اندیشان Ùزمان برخاست.
در تابستان 63 شمسی ØŒ وقتی Ú©Ù‡ آخرین هوای غم آنگیز Ùوطن ،در درون Ùخونم خانه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ ٠غمناک و٠نمناک ،یکی از مرزهای ایرانشهر را پس Ùپشت Ù…ÛŒ گذاشتم با مهربانی ٠تابانش در کنارم ایستاده بود با لبخندی Ú©Ù‡ سیمای سوخته اش را هاشور Ù…ÛŒ زد.در این میان ناگهان Øلقه ÛŒ ازدواجش را از دستش بیرون آورد Ùˆ رهتوشه ÛŒ سÙر بی سرانجامم کرد تا شاید در ناهمواری های راه ،به کارم آید. اصرار سرسختانه ام از نپذیرÙتن این هدیه ÛŒ ارجمند بی Ùایده ماند. در Ùرصتی بسیار هراسناک با اشک Ùˆ آهی بلند از هم کنده شدیم بامشتی از خاک وطن Ú©Ù‡ اینک همدم Ù Ù„Øظه های چاک چاک ٠من است.
در اینجا هیچگاه از او بی خبر نبودم . Ù…ÛŒ شنیدم با قامتی به بلندی آرزوهای ما Ùˆ با Øنجره یی سرشار از شکوه٠شکÙتن Ùˆ با تمام تپش های سبز و٠تازه اش بر سرمای جوانه سوز ٠زمستان ØŒ راه Ù…ÛŒ بندد و٠شور Ùˆ شوق ٠باز زایی را بر گستره ÛŒ جان ٠آرزومندان Ù…ÛŒ اÙشانَد. آری، آنجا Ú©Ù‡ ضرورت ٠زمان، Ùرامی رسد زنگ ها به صدا در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ آنانی Ú©Ù‡ سری پر شور از اندیشیدن Ùˆ دلی گرم از تپیدن دارند آوازی از نهانجای جانشان طنین بر Ù…ÛŒ دارد Ú©Ù‡ : هان برخیز! برخیز و٠شوری تازه برگستره ÛŒ زیبای هستی برانگیز!
در پاسخ به چنین ضرورتی بود Ú©Ù‡ او برخاست تا در تاریکنای « این شب ٠منÙور، راهی به سوی نور بگشاید ».
نام « سیاوش »را برخود Ù…ÛŒ نهد . چرا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ داند گذشتن از آتش Ùپیکار ØŒ این بار دشوارتر است . در سال 65 از نخستین کسانی هستم Ú©Ù‡ در آلمان در شهر هایدلبرگ خبر به صلابه کشیدنش را از جانب تبهکاران زمان ،می شنوم. شرایط٠آغازین ٠غم٠غربت Ùˆ دلواپسی ٠پر دامنه از سر نوشت ٠بسیارانی از دوستان Ùˆ آشنایان ØŒ مرا آسوده نمی گذارد.Øسی شوم ،پیوسته جان ٠رنجورم را Ù…ÛŒ تراشد ÙˆÙ Ù…ÛŒ خراشد. خواب Øمید را Ù…ÛŒ بینم با همان چشمان ٠منتظر ÙÙˆ لباس قهوه ای راه راه Ú©Ù‡ با هم دریک عروسی ٠دوستانه ÛŒ خوش رنگ ØŒ Øضوری شادمانه داشته ایم اما همینکه Ù…ÛŒ خواهم در کنارش قرار گیرم گویی این نکته را به Ùراست در Ù…ÛŒ یابد Ùˆ به گونه ای ماهرانه Ú©Ù‡ در ذاتش بود از من دور Ù…ÛŒ شود Ùˆ از دور با Øالتی درچهره به من Ù…ÛŒ Ùهمانَد Ú©Ù‡ وضع به سامانی ندارد Ùˆ عجب اینکه چنین خوابی را بارها با همین مضمون ٠برشمرده، دیده ام . تنها زمان Ùˆ مکان هایش رنگی دیگر داشته اند.
باری ØŒ جلادان زندان ØŒ آزموده را دیگر بار در مسلخ ٠خونین ٠خود Ù…ÛŒ آزمایند. نبردی سهمگین آغاز Ù…ÛŒ شود. با قامتی بلند در برابر رذالت های زمانه Ù…ÛŒ ایستد. اندیشه ها عشق، عشق ها آرزو Ùˆ تپیدن ها Ùریاد Ù…ÛŒ گردد تا بنیاد ٠تبهکاران ٠زمان را Ùرو ریزد.
دشمن،از زنده ÛŒ او بیمناک است از این رو قلب ÙØ´ÛŒÙته اش را به رگبار ٠آتش Ù…ÛŒ سپارد اما نمیداند Ùریاد و٠یاد ٠ارجمندش همواره در ما ،در جان ٠زمان، چونان باغی سرشار Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ دهد و٠به بار Ù…ÛŒ نشیند.آری ØŒ به زبان ٠زلال٠Ùشاهرخ مسکوب در« سوگ سیاوش » « آنکه به بهای زندگی خود ØŒØقیقت زمانش را واقعیت Ù…ÛŒ بخشد ،دیگر مرگ ،سرچشمه ÛŒ عدم نیست . جویباری ست Ú©Ù‡ در دیگران جریان Ù…ÛŒ یابد به ویژه اگر این مرگ ،ارمغان ٠ستمکاران باشد»
Øلقه ÛŒ ازدواجش سالها با من بود. طاقت نداشتم آن را به عزیز زندگیش «مهین» بسپارم. Øلقه یی Ú©Ù‡ انگشت ٠مهربانش را در میان خون و٠خاطره Ú¯Ù… کرده بود. سرانجام چند سال ٠پیش آن را با اندوهی بسیار به همسÙر ٠سوگوار ٠زندگی ٠رنج بارش باز گردانیدم.
ساعتش را مدتی پیش از آنکه به قتلگاه رود به بیرون Ùرستاده بود Ùˆ اکنون پیش من است. عقربه های ساعت سالهاست Øرکتشان را از یاد برده اندو بر چهره ÛŒ Ùرسوده شان خاکستر سکوت Ùˆ سکون نشسته است Ùˆ در صبØگاه یا شامگاهی شاید دلگیر روی ساعت ٠پنج Ùˆ چهل دقیقه به خوابی تلخ ÙرورÙته اند.
زمان ٠دقیق Ùˆ درست ٠بازایستادن قلب Ø´ÛŒÙته ÛŒ این عزیز ٠به خون Ø®Ùته را نمی دانیم. شاید در همان زمان ٠ساعت ٠به خواب رÙته اش باشد Ùˆ یا شاید در زمان ٠زرد ٠پرپر شده ÛŒ دیگر .
اما این را Ù…ÛŒ دانیم در همان زمانی Ú©Ù‡ Øمید Ùˆ Øمیدها را به قتلگاه Ù…ÛŒ بردند، زمان، بر مداری سیاه Ù…ÛŒ چرخید Ùˆ هوا بوی Ùاجعه یی هزار ساله Ù…ÛŒ داد و٠زندگی ØŒ زیبا Ùˆ سربلند در برابر مرگ Ùˆ مرگ اندیشان ایستاده بود.
آری ، در تابستان 67 در زندان اوین ،زمانی که عقربه های ساعت بر مدار مرگ می چرخید قلب غمگین ٠جوانش ازبلندای تپش بازایستاده است.
چندین ماه ٠پیش از آنکه قامت بلندش برشانه ÛŒ خاک خم شود دلشوره یی غریب ،نصیب ٠سینه ÛŒ من شده بود Ú©Ù‡: اورا به قتلگاه خواهند برد. نمی توانستم . نمی توانستم چنین اØساس ٠شومی را از سینه ÛŒ رنجور ٠خود دور کنم. دغدغه های دردناک در خاطرم خانه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تصاویری خو٠انگیز ØŒ در پای پله های پاییزم Ù…ÛŒ ریخت. دستی سیاه Ùˆ سرد تمام خطوط٠خاطره های خوبی را Ú©Ù‡ با او داشتم در من خط Ù…ÛŒ زد.
نمی خواستم باور کنم لبخندÙکمرنگ ٠کجش را دیگر بار نخواهم دید یا دیگر شاهد Ù¾ÙÚ© زدن های طولانی ٠سیگارش نخواهم بود Ú©Ù‡ با این کار ØŒ آتش Ùˆ خاکستری بلند برسیگارش باقی Ù…ÛŒ گذاشت. نمی خواستم باور کنم Ú©Ù‡ دیگر نمی توانم تماشاگر درست کردن غذای مورد علاقه اش «املت » در آشپزخانه باشم . یا اینکه دیگر نامم را از Øنجره ÛŒ کویری اش نخواهم شنید. نه ...ØŒ نمی خواستم باور کنم Ú©Ù‡ : باورنکردنی های بسیاری را باید باور کرد.
اما این دلشوره ÛŒ شوم ،دست از سرم برنمی داشت. از این رو چندین ماه، پیش از آنکه به قتل برسد Ùˆ آن Ùاجعه ÛŒ Ùجیع بر جان Ùˆ جهان ما Ùرود آید در باره ÛŒ او بقول ابولÙضل بیهقی قلم را لختی گریاندم . نخستین جمله ای Ú©Ù‡ برای آن دوست ،آن یگانه ترین دوست برکاغذم Ùرود آمد این جمله ÛŒ غمگنانه بود: «غم تو چیست نگارا»
غم تو چیست نگارا
رضا مقصدی
جزیره های بهار
به انتظار تو بودند.
به انتظار پیامی
که از کرانه ی قلب تو، عاشقانه برآید -
صنوبران Ùجوان
به جان ØŒ Ø´Ú©Ùتن Ùعشق ٠تو را هماره سرودند.
تو در شبانه ترین Ù„Øظه های نیلوÙر
به تابناکی ٠تاریخ ٠تاکها خواندی
و در چکامه ی تابانت
Ú©Ù‡ رنج Ùشبها را
ز خاطرات ٠درختان ٠شهر بر می داشت
هزار پنجره خندید.
کسی نمی داند
که جان ٠عاشق ٠تو
کجا، چگونه Ùرو Ù…Ùرد
Ú©Ù‡ در کبودی ٠چشمان ٠هر بنÙشه، غم توست.
عزیز ٠گمشده ی من!
بسوگواری ٠آوازت
که در طراوت٠گل های باغ همسایه
Ùˆ در نجیب ترین Ù„Øظه های من جاریست
دلم بخنده ÛŒ هیچ عابری سلام Ù†Ú¯Ùت.
به لاله ها Ú¯Ùتم:
دل ٠غمین Ùمرا
بشادمانی Ùآغوش ٠باغها ببرید
که در تبسم ٠سرشار ٠شمعدانیها
Ùˆ در ترنم Ù Ø´Ùا٠٠آب های صبور
Øضور Ùزمزمه ÛŒ Ù„Øظه های شیدائی ست.
به لاله ها Ú¯Ùتم :
بسوگواری آواز٠بی قراری تو
طنین ٠داغ ٠دل Ùعاشقم تماشائی ست.
18 Ùروردین 66
هایدلبرگ
تو در شبانه ترین Ù„Øظه های نیلوÙر
به تابناکی ٠تاریخ ٠تاکها خواندی
و در چکامه ی تابانت
Ú©Ù‡ رنج Ùشبها را
ز خاطرات ٠درختان ٠شهر بر می داشت
هزار پنجره خندید.
...
رضا مقصدی
غم تو چیست نگارا
به خاطره ÛŒ سوزان Ù Øمید منتظری
پس از بازجویی های سخت٠شش ماهه در زندان اوین ØŒ در ظهری غمناک در سال 53 چشمم به بند٠2 Ùˆ3 زندان قصر گشوده شد با جمعیتی تقریباً دویست Ù†Ùره.هنوز خود را در نیاÙته بودم دستی به پشتم Ù…ÛŒ خورَد Ùˆ Ù…ÛŒ شنوم :« سلام عرض کردیم».هیچ جای سیمای سوخته اش با چشمم آشنا نبودو Øتی خنده ÛŒ کج ٠کمرنگی Ú©Ù‡ برلبانش نشسته بود.
Ø´Ú©Ù„ ٠برخورد ٠آغازینش نشان Ù…ÛŒ داد از پیش با نام Ùˆ چهره ام آشنا بوده است، ازاین رو در همان Ù„Øظه های نخست با صمیمیتی دوستانه Ù…ÛŒ خواهد در قدم زدن های عصرانه در Øیاط٠زندان ٠قصر با من همگامی کند Ùˆ مرا آرام آرام در جریان مضامین ٠روزمره ÛŒ زندگی ٠زندان بگذارد. روزها آرام Ù…ÛŒ آیند Ùˆ Ù…ÛŒ روندو پیوندی پایدار ØŒ دیدارهای دنباله دار ٠ما رامعنا Ù…ÛŒ دهد. در متن ٠مهربان ٠این دیدارهاست Ú©Ù‡ « اندک اندک جمع مستان Ù…ÛŒ رسند» Ùˆ من با جان Ùˆ جهان ٠کسانی پیوند Ù…ÛŒ یابم Ú©Ù‡ از دیر تا هنوز« در رهگذار باد، نگهبان ٠لاله اند ».
هرچند بسیاری از آنان از گلزار خاوران سر در آوردند اما با سرهای اÙراخته، همچنان لاله های جوان را پاس Ù…ÛŒ دارند Ùˆ سپاس Ù…ÛŒ گویند.
شوق دانستن در Øمید زبانه Ù…ÛŒ کشیداز این رو به خواندن ٠کتابهای تاریخی ØŒ سخت دلبسته مانده بود. در گوشه ای از اتاق مثل بودا Ù…ÛŒ نشست.از آن جایی Ú©Ù‡ تقریباً مدام از دردهای کمر در رنج بود ،بالشی را در پشت تکیه گاه خود Ù…ÛŒ کرد Ùˆ در پیش رو کتابش را بربالشی دیگر Ù…ÛŒ گذاشت. Ù…ÛŒ دانست Ú©Ù‡ از دانستن گریزی نیست Ùˆ « دانایی ،رهایی از تنهایی ست ». سالها شب های طاقت سوز٠زندان را با هم Ùˆ با آرزوهای برنیامده به روز آوردیم. در این گذار٠ناهموار، دیدار Ù…ÛŒ کردیم : زیبایی زمانه ÛŒ زیبا را. آه و٠آینه و٠آرزوهای بزرگ را. عشق را و٠تپیدن های شورانگیزرا Ú©Ù‡ درسرشت و٠سرنوشت Ùنسل ÙاÙروخته و٠سوخته ÛŒ ما بود.
چند ماهی مانده به توÙان Ù 57 از همنÙسان ٠خویش در «بند» کنده Ù…ÛŒ شویم. اورا خطوط٠خاطرات ٠خطه ÛŒ « بم » در بر گرÙته بود، مرا طراوت Ùچای و٠عطر٠عاطÙÙ‡ های علÙ٠لاهیجان Ùˆ لنگرود. اورا با باران های یکریزو٠موسیقی ٠مکرر٠سÙال های شمال،پیوندی نبود Ùˆ مرا با آه Ùآتش بارÙگیاهان ٠لب سوخته و٠آÙتاب٠بی تاب ٠جنوب. در من باران بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ بارید در او Ø¢Ùتاب. در من دلریخته های «نیما » برلب Ù…ÛŒ ریخت در او گدازه های شروه های « Ùایز دشتستانی »
من می خواندم: قاصد٠روزان ٠ابری« داروگ» کی می رسد باران؟
او Ù…ÛŒ خواند: از اینجا تا به سرØد لاله کاشتم.
Ù…ÛŒ خواستم Ùرزند Ø¢Ùتاب را به میهمانی ٠باران Ùرا خوانم. خواندم. با یارانی چند ØŒ همه تازه از زندان بیرون آمده به لاهیجان آمد. Øالتی برما رÙت Ú©Ù‡ مپرس.
شادی و٠سرشاری ٠جوانانه، خط٠سبزی بود Ú©Ù‡ از لاهیجان تا آمل کشیده شد. چندی بعد همگی مهمان Ùمهربانی های مردم «بم » شدیم.
در مسیر٠راه برای نخستین بار ،آواز ٠دراز٠تشنگی ٠خاک را به جان شنیدم Ùˆ رمز پیام ٠در دمندانه ی« Ú¯ÙŽÙˆÙŽÙ† » را درشعر استادم Ø´Ùیعی کدکنی ،بیش از پیش دانستم Ú©Ù‡ چگونه Ùˆ چرا از جگر Ù…ÛŒ خواند:
به Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ها به باران برسان سلام مارا
در شب Øکومت نظامی ØŒ در خانه اش در نیروی هوایی باهم بودیم با عزیز٠شورانگیز ٠به خون Ø®Ùته ام: قاسم سید باقری Ùˆ اسÙندیار کریمی. صبØØŒ درنخستین Ùرصت، در میدان ژاله ایم. از نخستین کسانی هستیم Ú©Ù‡ صدای ٠شلیک گلوله را Ù…ÛŒ شنویم. Øمید دوشادوش Ùˆ پیشاپیش ٠مردم است . شور Ùˆ شیدایی او در این روزتماشایی ست. اما گلخنده ÛŒ به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø Â« بهار آزادی» دیری نمی پاید Ú©Ù‡ پیام آوران مرگ از راه Ù…ÛŒ رسند Ùˆ تاراج ٠شادمانی ٠دیرینه ÛŒ مردم را کمر Ù…ÛŒ بندند. انقلاب اسلامی 57 یکچند دراو نیز تردیدهایی را درباره ÛŒ ماهیت به Ø§ØµØ·Ù„Ø§Ø ØªØ±Ù‚ÛŒ خواهانه اش دامن زد، اما دیری نپایید او خود را در برابر دروغ زنان Ùˆ دروغ پردازان تاریخی Ù…ÛŒ بیند. این مرØله از زندگی سیاسی او سخت تر Ùˆ دشوارتر است ازاین روتا آخرین Ù„Øظات ٠زندگی رنجبارخود به مبارزه یی بی امان با تاریک اندیشان Ùزمان برخاست.
در تابستان 63 شمسی ØŒ وقتی Ú©Ù‡ آخرین هوای غم آنگیز Ùوطن ،در درون Ùخونم خانه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ ٠غمناک و٠نمناک ،یکی از مرزهای ایرانشهر را پس Ùپشت Ù…ÛŒ گذاشتم با مهربانی ٠تابانش در کنارم ایستاده بود با لبخندی Ú©Ù‡ سیمای سوخته اش را هاشور Ù…ÛŒ زد.در این میان ناگهان Øلقه ÛŒ ازدواجش را از دستش بیرون آورد Ùˆ رهتوشه ÛŒ سÙر بی سرانجامم کرد تا شاید در ناهمواری های راه ،به کارم آید. اصرار سرسختانه ام از نپذیرÙتن این هدیه ÛŒ ارجمند بی Ùایده ماند. در Ùرصتی بسیار هراسناک با اشک Ùˆ آهی بلند از هم کنده شدیم بامشتی از خاک وطن Ú©Ù‡ اینک همدم Ù Ù„Øظه های چاک چاک ٠من است.
در اینجا هیچگاه از او بی خبر نبودم . Ù…ÛŒ شنیدم با قامتی به بلندی آرزوهای ما Ùˆ با Øنجره یی سرشار از شکوه٠شکÙتن Ùˆ با تمام تپش های سبز و٠تازه اش بر سرمای جوانه سوز ٠زمستان ØŒ راه Ù…ÛŒ بندد و٠شور Ùˆ شوق ٠باز زایی را بر گستره ÛŒ جان ٠آرزومندان Ù…ÛŒ اÙشانَد. آری، آنجا Ú©Ù‡ ضرورت ٠زمان، Ùرامی رسد زنگ ها به صدا در Ù…ÛŒ آیند Ùˆ آنانی Ú©Ù‡ سری پر شور از اندیشیدن Ùˆ دلی گرم از تپیدن دارند آوازی از نهانجای جانشان طنین بر Ù…ÛŒ دارد Ú©Ù‡ : هان برخیز! برخیز و٠شوری تازه برگستره ÛŒ زیبای هستی برانگیز!
در پاسخ به چنین ضرورتی بود Ú©Ù‡ او برخاست تا در تاریکنای « این شب ٠منÙور، راهی به سوی نور بگشاید ».
نام « سیاوش »را برخود Ù…ÛŒ نهد . چرا Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ داند گذشتن از آتش Ùپیکار ØŒ این بار دشوارتر است . در سال 65 از نخستین کسانی هستم Ú©Ù‡ در آلمان در شهر هایدلبرگ خبر به صلابه کشیدنش را از جانب تبهکاران زمان ،می شنوم. شرایط٠آغازین ٠غم٠غربت Ùˆ دلواپسی ٠پر دامنه از سر نوشت ٠بسیارانی از دوستان Ùˆ آشنایان ØŒ مرا آسوده نمی گذارد.Øسی شوم ،پیوسته جان ٠رنجورم را Ù…ÛŒ تراشد ÙˆÙ Ù…ÛŒ خراشد. خواب Øمید را Ù…ÛŒ بینم با همان چشمان ٠منتظر ÙÙˆ لباس قهوه ای راه راه Ú©Ù‡ با هم دریک عروسی ٠دوستانه ÛŒ خوش رنگ ØŒ Øضوری شادمانه داشته ایم اما همینکه Ù…ÛŒ خواهم در کنارش قرار گیرم گویی این نکته را به Ùراست در Ù…ÛŒ یابد Ùˆ به گونه ای ماهرانه Ú©Ù‡ در ذاتش بود از من دور Ù…ÛŒ شود Ùˆ از دور با Øالتی درچهره به من Ù…ÛŒ Ùهمانَد Ú©Ù‡ وضع به سامانی ندارد Ùˆ عجب اینکه چنین خوابی را بارها با همین مضمون ٠برشمرده، دیده ام . تنها زمان Ùˆ مکان هایش رنگی دیگر داشته اند.
باری ØŒ جلادان زندان ØŒ آزموده را دیگر بار در مسلخ ٠خونین ٠خود Ù…ÛŒ آزمایند. نبردی سهمگین آغاز Ù…ÛŒ شود. با قامتی بلند در برابر رذالت های زمانه Ù…ÛŒ ایستد. اندیشه ها عشق، عشق ها آرزو Ùˆ تپیدن ها Ùریاد Ù…ÛŒ گردد تا بنیاد ٠تبهکاران ٠زمان را Ùرو ریزد.
دشمن،از زنده ÛŒ او بیمناک است از این رو قلب ÙØ´ÛŒÙته اش را به رگبار ٠آتش Ù…ÛŒ سپارد اما نمیداند Ùریاد و٠یاد ٠ارجمندش همواره در ما ،در جان ٠زمان، چونان باغی سرشار Ú¯Ù„ Ù…ÛŒ دهد و٠به بار Ù…ÛŒ نشیند.آری ØŒ به زبان ٠زلال٠Ùشاهرخ مسکوب در« سوگ سیاوش » « آنکه به بهای زندگی خود ØŒØقیقت زمانش را واقعیت Ù…ÛŒ بخشد ،دیگر مرگ ،سرچشمه ÛŒ عدم نیست . جویباری ست Ú©Ù‡ در دیگران جریان Ù…ÛŒ یابد به ویژه اگر این مرگ ،ارمغان ٠ستمکاران باشد»
Øلقه ÛŒ ازدواجش سالها با من بود. طاقت نداشتم آن را به عزیز زندگیش «مهین» بسپارم. Øلقه یی Ú©Ù‡ انگشت ٠مهربانش را در میان خون و٠خاطره Ú¯Ù… کرده بود. سرانجام چند سال ٠پیش آن را با اندوهی بسیار به همسÙر ٠سوگوار ٠زندگی ٠رنج بارش باز گردانیدم.
ساعتش را مدتی پیش از آنکه به قتلگاه رود به بیرون Ùرستاده بود Ùˆ اکنون پیش من است. عقربه های ساعت سالهاست Øرکتشان را از یاد برده اندو بر چهره ÛŒ Ùرسوده شان خاکستر سکوت Ùˆ سکون نشسته است Ùˆ در صبØگاه یا شامگاهی شاید دلگیر روی ساعت ٠پنج Ùˆ چهل دقیقه به خوابی تلخ ÙرورÙته اند.
زمان ٠دقیق Ùˆ درست ٠بازایستادن قلب Ø´ÛŒÙته ÛŒ این عزیز ٠به خون Ø®Ùته را نمی دانیم. شاید در همان زمان ٠ساعت ٠به خواب رÙته اش باشد Ùˆ یا شاید در زمان ٠زرد ٠پرپر شده ÛŒ دیگر .
اما این را Ù…ÛŒ دانیم در همان زمانی Ú©Ù‡ Øمید Ùˆ Øمیدها را به قتلگاه Ù…ÛŒ بردند، زمان، بر مداری سیاه Ù…ÛŒ چرخید Ùˆ هوا بوی Ùاجعه یی هزار ساله Ù…ÛŒ داد و٠زندگی ØŒ زیبا Ùˆ سربلند در برابر مرگ Ùˆ مرگ اندیشان ایستاده بود.
آری ، در تابستان 67 در زندان اوین ،زمانی که عقربه های ساعت بر مدار مرگ می چرخید قلب غمگین ٠جوانش ازبلندای تپش بازایستاده است.
چندین ماه ٠پیش از آنکه قامت بلندش برشانه ÛŒ خاک خم شود دلشوره یی غریب ،نصیب ٠سینه ÛŒ من شده بود Ú©Ù‡: اورا به قتلگاه خواهند برد. نمی توانستم . نمی توانستم چنین اØساس ٠شومی را از سینه ÛŒ رنجور ٠خود دور کنم. دغدغه های دردناک در خاطرم خانه Ù…ÛŒ کرد Ùˆ تصاویری خو٠انگیز ØŒ در پای پله های پاییزم Ù…ÛŒ ریخت. دستی سیاه Ùˆ سرد تمام خطوط٠خاطره های خوبی را Ú©Ù‡ با او داشتم در من خط Ù…ÛŒ زد.
نمی خواستم باور کنم لبخندÙکمرنگ ٠کجش را دیگر بار نخواهم دید یا دیگر شاهد Ù¾ÙÚ© زدن های طولانی ٠سیگارش نخواهم بود Ú©Ù‡ با این کار ØŒ آتش Ùˆ خاکستری بلند برسیگارش باقی Ù…ÛŒ گذاشت. نمی خواستم باور کنم Ú©Ù‡ دیگر نمی توانم تماشاگر درست کردن غذای مورد علاقه اش «املت » در آشپزخانه باشم . یا اینکه دیگر نامم را از Øنجره ÛŒ کویری اش نخواهم شنید. نه ...ØŒ نمی خواستم باور کنم Ú©Ù‡ : باورنکردنی های بسیاری را باید باور کرد.
اما این دلشوره ÛŒ شوم ،دست از سرم برنمی داشت. از این رو چندین ماه، پیش از آنکه به قتل برسد Ùˆ آن Ùاجعه ÛŒ Ùجیع بر جان Ùˆ جهان ما Ùرود آید در باره ÛŒ او بقول ابولÙضل بیهقی قلم را لختی گریاندم . نخستین جمله ای Ú©Ù‡ برای آن دوست ،آن یگانه ترین دوست برکاغذم Ùرود آمد این جمله ÛŒ غمگنانه بود: «غم تو چیست نگارا»
غم تو چیست نگارا
رضا مقصدی
جزیره های بهار
به انتظار تو بودند.
به انتظار پیامی
که از کرانه ی قلب تو، عاشقانه برآید -
صنوبران Ùجوان
به جان ØŒ Ø´Ú©Ùتن Ùعشق ٠تو را هماره سرودند.
تو در شبانه ترین Ù„Øظه های نیلوÙر
به تابناکی ٠تاریخ ٠تاکها خواندی
و در چکامه ی تابانت
Ú©Ù‡ رنج Ùشبها را
ز خاطرات ٠درختان ٠شهر بر می داشت
هزار پنجره خندید.
کسی نمی داند
که جان ٠عاشق ٠تو
کجا، چگونه Ùرو Ù…Ùرد
Ú©Ù‡ در کبودی ٠چشمان ٠هر بنÙشه، غم توست.
عزیز ٠گمشده ی من!
بسوگواری ٠آوازت
که در طراوت٠گل های باغ همسایه
Ùˆ در نجیب ترین Ù„Øظه های من جاریست
دلم بخنده ÛŒ هیچ عابری سلام Ù†Ú¯Ùت.
به لاله ها Ú¯Ùتم:
دل ٠غمین Ùمرا
بشادمانی Ùآغوش ٠باغها ببرید
که در تبسم ٠سرشار ٠شمعدانیها
Ùˆ در ترنم Ù Ø´Ùا٠٠آب های صبور
Øضور Ùزمزمه ÛŒ Ù„Øظه های شیدائی ست.
به لاله ها Ú¯Ùتم :
بسوگواری آواز٠بی قراری تو
طنین ٠داغ ٠دل Ùعاشقم تماشائی ست.
18 Ùروردین 66
هایدلبرگ