به گمانم
پوست اش رنگِ کهربایِ نفس هایم را گرفت

....

خاک هایم چراغِ سبز شب است


رباب محب



امروز

گاهی که چراغِ شب سبز است

دهلیزهایِ جیغ را بام ها وُ خانه ها پُر می کنند
دیروز

ولی آسمان در دامنِ خودش به خوابِ قیقوله رفته بود

و من رویِ زانوانِ محمّدی چرت می زدم که لایِ چادرِ مادرم چهره یِ زن را بعد از نماز و عطر

هاشور می زد.
نشستن

وسعتِ فریادهایِ خاموش را از کوچه ای به کوچه ای می بُرد.

یادم هست

برهنه تا استخوان

تکیه بر پیچکی در توفان ها

تکه ای از یک شبح بودم

بر بالِ چند سکوت

در یک مختصر نماز می رفتم

ناگاه

کبوتری بودم

بر سینه یِ مسیحی چنگ می زدم

که سراغِ خراش هایش را از بادهایم می گرفت.

به گمانم

پوست اش رنگِ کهربایِ نفس هایم را گرفت

و خاک هایم که چراغ سبز شب است

امروز.

ماه ژوئن دوهزار و ده/ استکهلم