پریانی سیاه پوش به کشتی کهنه ی ما آمدند
ما پا برهنه به استقبالشان دویدیم
در آغوشمان کشیدند
نوازشمان کردند

...


لکنت

داستان ما شنیدنی نبود

ما فراموش کرده و فراموش شده بودیم

ملاحانی پیر و افسرده

که سیگارمان تمام شده بود

شرابمان را به دریا ریخته بودند

حوصله ی حرف زدن نداشتیم

نام دریاها اقیانوس ها خلیج ها را

اشتباه تلفظ می کردیم

نام بندرها ساحل ها لنگرگاه ها را از یاد برده بودیم

روزها میان آب های بی نام سرگردان بودیم

شهرهایی را به خواب می دیدیم که در آن متولد شده بودیم

شهرهایی که دیگر وجود نداشت

جغرافیای دنیا به هم ریخته بود

زمان مرده بود

میان شن های ساحلی در دوردست

مدفون شده بود

داستان ما شنیدنی نبود

چه داستانی ؟ !

داستان نیمه کاره ای که نویسنده اش در آتشفشان ها گم شده بود :

شبی توفانی

پریانی سیاه پوش به کشتی کهنه ی ما آمدند

ما پا برهنه به استقبالشان دویدیم

در آغوشمان کشیدند

نوازشمان کردند

بوی خاک می دادند

چشم هایشان به رنگ آبی کاشی های مسجد شیخ لطف الله بود

گونه هایشان مست از شراب چهارفصل شیراز بود

به ما سبدهای گل سفید تعارف کردند

ما ملاحانی پیر و افسرده بودیم

زبانمان لکنتی شرم آور داشت

واژه های بسیاری از یاد ما رفته بود

حرفی برای گفتن و خندیدن نداشتیم

پریان سیاه پوش دل آزرده در میان غبار گم شدند

ما در توفان های شن تنها ماندیم

به کویر لوت رسیده بودیم

میان بی رحمی کویر لنگر انداختیم

جغرافیای دنیا به هم ریخته بود

زمین زمان را بلعیده بود

بر دهانه ی آتشفشانی

داستانمان نیمه کاره رها شده بود

سرنوشت دیگر مهم نبود

تا آسمان چندین هزار پا آب فاصله داشتیم

در اعماق غم انگیز اقیانوسی

که روزگاری

سرزمین بازی ها و خنده های کودکی مان بود .


کوچین*

2010.03.07
* Cochin / India