خدا می لنگید
در امتداد غربت
در خیابانهای تهران
با یک دوربین کهنه
و یک کلاه سیاه
شبیه کلاه چه گوارا.


....



خدا

خدا آویزان بود
زیر شاخه های درخت
زیر گیسوان بید مجنون

می دوید در دشت
در برهوت
بر پای عریانش برگ درخت مو
پیچیده بود، می رفت بالا
بالا

خدا می لنگید
در امتداد غربت
در خیابانهای تهران
با یک دوربین کهنه
و یک کلاه سیاه
شبیه کلاه چه گوارا.

خدا فرار می کرد
همین دیروز از قرص ماه آویزان بود
می خواستند در آسمان بدارش زنند
بجرم دروغ

خدا را دیدم ساکت در گوشه ای نشسته بود
از او پرسیدم:
"دین تو چیست"جوابی نداد،
با واژه بیگانه بود.
پرسیدم:
خدایا تو از کدام قبیله ای؟
هیچ نگفت.
او طبیعت بود،
طبیعتی که زیباست
که زشت است
گاه مهربان است و گاه نامهربان
درست مثل طبیعت دریا.

خدا ساکت بودو ناگهان
با یک انگشت بسوی خورشید در آن بالا
و خاک در آن پایین
به هوای معلق اشاره داشت.

خدا نگاهم می کرد
شاید فکر می کرد که خرمگسم
یا فرقی با اژدها ندارم
و یا از تبار گل سرخم.
نمیدانم ، خدا گیج بود،
گیج.
و دیدم خدا هراسان دوید
و در افقهای دور
همچون شهاب وحشت زایی
درون دره پرتاب شد
و با نور خیره کننده ای
به اعماق جهان فرو رفت.

…..

مهناز بدیهیان