زهرا سنگسار شد -----عزت گوشه گير
سايه ÙŠ باريك "زهرا" زير نور ضعي٠ميدان دراز Ùˆ درازتر مي شود. تا وقتي كه آن دو زن قلچماق دست هاي‌ "زهرا" را از پشت به هم Ù‚ÙÙ„ كردند. دست هاي "زهرا" چون برگ هاي زرد چنار بي رمق Ùˆ شكننده بود Ùˆ تنش گاه سرد مي شد Ùˆ گاه گرم . .. Ùˆ وقتي كه ÙƒÙÙ† سÙيد را در دست آن مرد سياهپوش ديد كه آرام آرام به طرÙØ´ نزديكتر Ùˆ نزديكتر مي شود، به آرامي Ú¯Ùت:
ــ‌ بچه هام . . .
و زردابه اي تلخ و رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت.
زن قلچماق، در Øالي كه دست هايش را با خشونت به چادر "زهرا" مي ماليد، با چشم هاي زرد Ùˆ درشت به "زهرا" چشم غره رÙت Ùˆ زير لب Ú¯Ùت:
ــ جنده . . . اينجا هم دست از گندكاريش برنمي داره . . .
زني كاسه ÙŠ آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. زهرا Ú¯Ùت: نه . . . Ùˆ رويش را برگرداند. اما بعد ناگهان تن "زهرا" گرم شد. آنقدر گرم شد كه عرق بالاي لبش شبنم زد. بعد با Øسي به شدت بي اعتنا به خودش Ú¯Ùت:
ــ هيچكس . . . هيچكس . . . هيچكس . . .
Ùˆ پلك ضخيم Ùˆ ورم كرده ÙŠ چشمهايش روي هم اÙتاد. آن دايره هاي زرد Ùˆ خشن چشم هاي زن قلچماق او را به درون Øمام نموري برد كه در Ùˆ ديوارش را خزه پوشانده بود Ùˆ سرماي غريبي داشت Ùˆ ÙƒÙ Øمام ليز Ùˆ چندش آور. مثل غسالخانه بود.
بعد از صدور Øكم بود كه او را به Øمام آورده بودند.
Øاكم گوشه ÙŠ عبايش را تكان داد Ùˆ با گردن اÙراشته Ùˆ چشماني مغرور به "زهرا" كه توي چادر پاره پوره اش مچاله شده بود نگاه كرد Ùˆ پرسيد:
ــ چند سال داريد؟‌
ــ نمي دونم . . . بيست و چهار . . . بيست و پنج سال. . .
ــ چند تا بچه داريد؟
اشك، زهرا، بي صدا از چشم هايش سرازير شد. "زهرا" چادرش را لاي دندان هايش تپاند.
صداي Ù…Øكم Øاكم بلند Ùˆ رسا به گوش رسيد:
ــ پرسيدم چند تا بچه داريد؟‌
ــ دو تا دختر دارم آقا . . .
مردي كه در ميان Øضار نشسته بود Ú¯Ùت:
ــ نكبتي توله هاشم دخترن! . . .
"زهرا" نگاهش را به Øاكم دوخت. به زبانش كه مي چرخيد دور لب هايش. به دندانهايش كه وسط باز بود Ùˆ به پيشاني بلند Øاكم كه مي Ú¯Ùتند شانس Ùˆ اقبال مي آورد. Ùˆ به دستش كه پيوسته شكم گنده اي را مي خاراند Ùˆ به چشمهايش كه هيچ عاطÙÙ‡ اي در آنها نبود. نگاهش مثل نگاه شيخ مصطÙÙŠ ملاي دهشان بود كه Ù‡Ùته اي يك بار با ارباب از شهر به ده مي آمد Ùˆ مي رÙت سر منبر Ùˆ تا مي توانست گريه ÙŠ مرم را درمي آورد‌. . . Ùˆ پدرش را به ياد آورد كه در يك روز توÙاني با ماديان از رودخانه اي طغيان زده عبور مي كرد Ùˆ شيخ مصطÙÙŠ را هم پشتش سوار كرده بود. شيخ مصطÙÙŠ پيوسته دعا مي خواند Ùˆ پدرش كه از آمدن شيخ دل سنگين شده بود، در Øالي كه با شلاق به پشت ماديان مي كوبيد، سرش را به طر٠آسمان بلند كرد Ùˆ هر Ú†Ù‡ ÙØØ´ Ùˆ ناسزا در خاطر داشت، نثار خدا كرد: اي قرمساق كه هي ميري بالاتر به ته آسمون Ùˆ ما رو هي مي Ùرستي به قعر زمين . . . كجايي كه ببيني ما چطور توي Ú¯Ù„ گير كرده ايم!"
"زهرا" ترسيد كه نكند شيخ مصطÙÙŠ پدرش را Ù†Ùرين كند . . . بدتر از همه اين بود كه بايد يك جوجه هم برايش كباب مي كردند. "زهرا" مي دانست كه وقتي پدرش دنبال جوجه هاي چاق Ùˆ چله دست هايش را در لانه به Øركت درمي آورد، سعي مي كند جوجه اي به Ú†Ù†Ú¯ نياورد تا شيخ بگويد كه ما به تخم مرغش هم راضي هستيم!
وگرنه اگر پدرش به اينكار دل مي داد، با يك جست مي توانست سه تا مرغ را بدون دردسر بگيرد، راهش را خوب مي دانست.
Ùˆ Øالا Øاكم مثل شيخ مصطÙÙŠ نشسته بود روبرويش Ùˆ به جاي تار Ùˆ تنبك، ناله Ùˆ ضجه به ارمغان آورده بود Ùˆ Øكم صادر مي كرد.
صداي Øاكم Ùكر آشÙته ÙŠ "زهرا" را تكان داد:
ــ‌ چه‌ چيزي باعث شد كه شما به اين راه ناشايست كشيده شويد؟
"زهرا" بر Ùˆ بر نگاهش كرد‌ كه آخر منظور از اين پرسش چيست؟ Ùˆ Øاكم كه درياÙت پرسش را خيلي زود Ù…Ø·Ø±Ø ÙƒØ±Ø¯Ù‡ است، سئوال را عوض كرد:
ــ از چه زماني آن مرد‌ را مي شناسيد؟
Øس غريبي در تن زهرا پيچيد، عرق بالاي لبش شبنم زد. در بازجويي آخر بايد اعترا٠مي كرد، Øاكم با كنجكاوي "زهرا" را برانداز كرد:
ــ Ø´Ø±Ø Ù…Ø§Ø¬Ø±Ø§ را بگوييد.
"زهرا" در چنبره ÙŠ تنگي تنÙس Ú¯Ùت:
ــ رÙته بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه مستاجر اقدسه . . .
ــ‌ آيا ايشان در دادگاه Øضور دارند؟
"زهرا" به پشت سرش، به ردي٠زنها نگاه كرد. صديقه را نديد. اما در عوض اقدس را ديد كه نشسته است ردي٠جلو و مثل يك زن هر جايي نگاهش مي كرد.
"زهرا" با Ù†Ùرتي پنهان شده Ú¯Ùت:
ــ نه آقا . . .
ــ خوب . . . ادامه بدهيد‌ . . .
رÙته بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه يه ميخ طويله بگيرم. دختر كوچكم يه ماهه بود Ùˆ يكي از ميخ طويله هاي گهواره شو پدرش برده بود . .
ــ شوهر شما ميخ طويله را براي چه چيزي مي خواست؟
ــ شوهرم معتاده آقا . .. هروئيني Ùˆ مشروبيه آقا . . . تموم زندگيمونو برده بود Ùروخته بود. Ùقط يه دولچه Ùˆ تشتي Ùˆ گليم جهازم برام مونده بود. من نذاشتم كه اين چند تيكه ديگه رو ببره بÙروشه . . . اونم سير كتكم زد. . . موهامو پيچوند دور دستشو انداخت منو وسط اتاق . .. ميخ طويله گهواره Ùˆ كه از ديوار كنده بود، كرد توي سرم . . . درست وسط سرم . . . هوش نبود . . . گرد مي خواست . . .
بچه ي شيرخواره ي "زهرا" نعره زد. "زهرا" از كنار گهواره اي نيمه آويزان بچه گذشت. صورتش را به چهره ي بچه نزديك كرد و توي صورتش جيغ كشيد:
ــ تخم Øروم بچه سگ . . .
خوني كه از شقيقه اش پايين مي آمد چكيد توي دهان بچه . . . بچه خون را مزمزه كرد Ùˆ قورتش داد Ùˆ اندكي ساكت شد . . . مثل آن شب هاي سرد كسالت بار كه به جاي شير، پستانگ چايي تپانده مي شد توي دهانش . .. Ùˆ "زهرا" گوشه موهايش را مي جويد Ùˆ خيره چشم مي دوخت به يك نقطه . . . Ùˆ Ùكر مي كرد‌. . .
شوهرش خشن Ùˆ بي قرار بود. همه ÙŠ اهل ده Øال Ùˆ روزشان اين طور شده بود. همه بار Ùˆ بنديلشان را بسته بودند Ùˆ راهي شهرهاي بزرگ شده بودند. زهرا هم تشتي Ùˆ دولچه ÙŠ مسي Ùˆ منقل Ùˆ گليمي را كه جهازش بود، گذاشت روي كولش Ùˆ همراه شوهرش راهي شهر شد. شهر روياانگيز بود برايش. كار Ùراوان، آب Ùراوان، نان Ùراوان، خانه Ùˆ هر چيزي كه ماوراء روياهاي او بود.
ابتدا زندگي در شهر غريبانه بود. "زهرا" Ùكر مي كرد كه جاي واقعي او توي ده است Ùˆ هيچ گاه نخواهد توانست به شهر خو بگيرد. اما وقتي كه شوهرش كارگر ساختماني شد Ùˆ دخترش به دنيا آمد، مدتي بود كه به اتاق كوچك كرايه نشيني Ùˆ به Ùضاي رنگين شهر عادت كرده بود.
زمستان كه بر٠تا زانو بالا مي آمد. شوهرش مي نشست تنگ دلش Ùˆ بهانه مي گرÙت Ùˆ دق دلي اش را سر "زهرا" در مي آورد. خرج بالا بود. شير "زهرا" هم از دو ماهگي خشك شده بود. بچه شير قوطي مي خواست Ùˆ آ‌نها هم نان مي خواستند Ùˆ پول كرايه ÙŠ اتاق . . .
شوهرش از كار باك نداشت. جان مي كند وقتي كه كار بود. اما با بيكاري زمستاني Ùˆ مسئوليت نان دهي، موش جونده اي در سرش پرواز مي شد‌كه آرام آرام مغزش را مي جويد Ùˆ شتابان از Øلقومش پايين مي آمد تا اندك اندك قلبش را هم بجود . . .
بچه دوم "زهرا" توي شكمش بود كه شوهرش رÙت Ùˆ پيدايش نشد. ماهها بعد كه سر Ùˆ كله اش در خانه پيدا شد ديگر آن شوهر خشن Ùˆ عصباني Ùˆ تنومند نبود. چشم هاي گودرÙته، پوستش كدر Ùˆ چروكيده Ùˆ سياه Ùˆ نگاهش بي عمق بود. Ùˆ آب دهانش لزج Ùˆ آويزان، Ùˆ دستهايش به طور چندش آوري لرزان Ùˆ به هم گره خورده بود. پا به ماه بود كه شوهرش مثل بيد لرزان به خانه آمد. "زهرا" رÙت كه بغلش كند. داشت مي اÙتاد. كه غلظت بخار دانش Ùˆ بوي متعÙÙ† تنش تا سلولهاي مغزش Ùرو نشست Ùˆ تا توانست روي شانه هاي "زهرا" استÙراغ كرد. بوي تنÙس او Ùˆ آن تركيب اسيدي سبز رنگي كه از معده اش بيرون مي ريخت، "زهرا" را عاصي كرد Ùˆ تا توانست با مشت هايش كويبد روي سرش. . .
ــ عرقي گردي بي غيرت . . . تو دل كار كردن نداري . . . الهي كه Øضرت عباس بزنه توي كمرت. الهي كه جون به جون بشي. بري Ùˆ ديگه برنگردي . . . الهي كه ماشين Ù‡Ùت دÙعه از روت بگذره نامرد . . . الهي
شوهرش با ناله هاي دردناك از ته سينه اش گريه كرد . . . Ùˆ "زهرا" نيمه Ù†Ùس ولو شد روي زمين . . .
صداي برنده Øاكم مثل نيش ماري توي تنش Ùرو رÙت.
ــ Øاشيه نرويد، اصل قضيه را بگوييد.
مردمك چشمهاي Øاكم، عميق Ùˆ كنجكاو، واكنش "زهرا" را در مقابل پرسش ها مي سنجيد Ùˆ گاه به گاه به ذرات چهره ÙŠ "زهرا" دقيق مي شد Ùˆ وانمود مي كرد كه نمي خواهد چشم بر نامØرم بدوزد. همان طور كه "زهرا" سرش را به سينه اش چسبانده بود. نگاهش به زير ميز Øاكم خزيد. به انگشتان نرم Ùˆ گوشتي Øاكم نگاه كرد كه چيز سياهي را توي انگشتانش گلوله مي كرد. Ùˆ يكي از پاهايش را روي تخته جا پايي ميز تكان مي داد. "زهرا" Ùكر كرد كه انگشتان زنان Ù…Øله Ùˆ دهشان هرگز مثل انگشتان شكرپنيري Øاكم سÙيد Ùˆ تر Ùˆ تميز نيست. Ùˆ ياد دست هاي استخواني چاك خورده Ùˆ كبره بسته ÙŠ شوهرش اÙتاد ياد آن روز كه مثل يك پلنگ تيرخورده پريده بود طرÙØ´ Ùˆ ميخ طويله را كرده بود توي سرش. درست وسط سرش.
دختر دومش يك ماهه بود كه بعد از چند ماه بي خبري، با لب Ùˆ لوچه ÙŠ آويزان Ùˆ آب دهاني كه سينه ÙŠ پيراهنش را خيس كرده بود، آمده بود تا خرج گرد Ùˆ دوايش را تامين كند "زهرا" با دلتنگي از جدار پاره ÙŠ Ù„Øا٠پنبه ÙŠ چركيني درآورد Ùˆ گذاشت روي زخمي كه خون از آن مي توÙيد. پستانش را گذاشت دهان دخترش. Ùˆ ديد كه يك قطره شير هم ندارد. همان طوري كه به خودش دشنام مي داد، Ú¯Ùت: "خونه خراب شدم، Øالا Ú†Ù‡ خاكي به سرم كنم. نان Ùˆ عسلم مهياست كه شيرم دوباره برگرده؟!"
دولچه Ùˆ تشتي مسي را شوهرش Ùروخته بود. Øالا بجز همين گليم، دارايي ديگري نداشت. چند بار خواسته بود كه برود كلانتري شكايت كند. اما در Ùˆ همسايه همه Ú¯Ùته بودند كه صبر داشته باش، شوهرت سر به راه مي شود. زن جواني توي اين ولايت غريب اطمينان نيست كه بدون سرپناه باشد. تازه بچه هايت سايه ÙŠ پدرشان را روي سرشان مي خواهند.
"زهرا" چادرش را سرش كرد Ùˆ همان طور كه هق هق مي كرد رÙت منزل صديقه هم ولايتي شان. تا از او يك ميخ طويله براي گهواره ÙŠ دخترش بگيرد. Ùˆ درد دلش را هم برايش بكند. خدا خدا كرد كه اقدس صاØبخانه صديقه منزل نباشد. از اقدس بدش مي آمد. رÙتارش طوري بود كه انگار طلبكار آدم است. در منزل باز بود. از پله ها كه پايين آمد، چند بار صديقه را صدا زد. اما جوابي نشنيد. روي در اتاق صديقه يك Ù‚ÙÙ„ بزرگ آويزان بود. مردي در Øالي كه پايه ÙŠ ميز شكسته اي را تعمير مي كرد Ùˆ با چكش روي آن مي كوبيد. Ú¯Ùت:
ــ صديقه با اقدس خانم رÙتن شاه عبدالعظيم . . .
مرد هم مستاجر اقدس بود. توي كارخانه شيشه سازي كار مي كرد. "زهرا" مستاصل به Ù‚ÙÙ„ در اتاق صديقه Ùˆ سپس به مرد نگاه كرد. نگاه مرد مدتها بود كه خيره Ùˆ كنجكاو به خون روي گونه ÙŠ "زهرا" ثابت مانده بود. "زهرا" شتابان Ú¯Ùت:
ــ مي خواستم از صديقه يك ميخ طويله بگيرم براي گهواره ي بچه ام . . .
قطره اي از خون چكيد روي چادرش. "زهرا" با گوشه ي چادرش خون را پاك كرد. اشك چشم هايش را سوزاند. رويش را كرد طر٠ديوار و هق هق گريه اش بلند شد. مرد چكش را گذاشت زمين و دويد طر٠"زهرا".
پارچه اي را كه سر بند آويزان بود، برداشت Ùˆ به "زهرا" داد تا دور سرش بپيچد. در Øالي كه به رنگ پريده اش نگاه مي كرد،‌ با مهرباني Ú¯Ùت:
ــ چيزي نمي خواي؟ هيچ چيز ديگه اي؟
"زهرا" شتابزده Ú¯Ùت:
ــ نه . . . خدا عمرت بده . . . خدا از آقايي كمت نكند . . .
Ùˆ راهي منزل شد. اما Øقيقت اين بود كه "زهرا" گرسنه اش بود. بچه اش هم شير مي خواست، همانطور كه قدم بر مي داشت پيش خود Ùكر كرد: "تا كي مي تونم صورتمو با سيلي سرخ Ù†Ú¯Ù‡ دارم؟"
دل به دريا زد Ùˆ به عقب سرش نگاه كرد. مرد هنوز در نيمه ÙŠ در ايستاده بود. "زهرا" برگشت Ùˆ با شرم Ú¯Ùت:
ــ اگه داريد‌ چند تومني قرض مي خواستم . . .
مرد دستش را كرد توي جيبش Ùˆ چند تومان گذاشت دست "زهرا". انگشتان گرم مرد اندكي روي سردي ك٠دست "زهرا" مكث كرد. نگاهشان مثل يك مدار نامريي انرژي، چيزي را در درونشان جابجا كرد. طوري كه "زهرا" Ù†Ùهميد چطور به در دكان نانوايي رسيده است. به شعله هاي آتش تنور زل زد . . . به شعله ها . . .
Øاكم زير لب Ú¯Ùت:
ــ استغÙرالله ربي Ùˆ اتوب Ùˆ اليه . . .
"زهرا" از گوشه ÙŠ چشم به زنان قلچماق Ùˆ بعد تÙنگدارها نگاه كرد Ùˆ اØساس كه بايد سردي غريبي در تن آنان دويده باشد.
زخم سر "زهرا" خوب شده بود. Øالا كنار مرد نشسته بود روي يكي از صندلي هاي طبقه دوم اتوبوس Ùˆ از آن بالا همه چيز به نظرش Ø´Ùا٠تر Ùˆ زيباتر شده بود.
مرد چند قوطي شير براي بچه اش خريده بود و براي او هم يك پيراهن.
روز جمعه بود Ùˆ "زهرا" يك روز تمام را در كنار مرد گذرانده بود. "زهرا" مثل يك دختر شانزده ساله Ú¯Ùت:
ــ Ù…Øسن . . . امروز Ú†Ù‡ روز خوبي بود . . .
Ù…Øسن دختر بزرگ "زهرا" را روي شانه هايش نشاند Ùˆ از اتوبوس پياده شد.
Øاكم با Ù„ØÙ† نيشداري پرسيد:
ــ در مدتي كه همسرتان به خانه نمي آمد. خرج شما را چه كسي عهده دار مي شد؟
ــ من از مدتها پيش منزل اين و آن كار مي كردم آقا . . .
"زهرا" متوجه شد كه با اين جور كار كردن ها خرج كرايه اتاقش هم در نمي آيد. تازه بچه هايش هم به پرت Ùˆ پيسي اÙتاده بودند. Øتي موقعي كه Ù…Øسن برايش توي يك مهدكودك كار پيدا كرد. صاØب مهدكودك عذر بچه هايش را خواست Ùˆ Ùقط در صورتي مي توانست بچه هايش را در آنجا Ù†Ú¯Ù‡ دارد كه از Øقوقش كم كند Ùˆ تازه باز هم Ùقط كرايه اتاقش درمي آمد.
"زهرا" به همين هم قانع بود. تا كي مي توانست بچه هايش را به اين همسايه Ùˆ آ‌ن همسايه بسپرد Ùˆ همسايه به بچه هايش ترياك بخوراند! علاوه بر همه ÙŠ اينها هزار جور Øر٠برايش درآورده بودند. همين اقدس كه پسرش تازه تÙنگدار شده بود Ùˆ از بركت تÙÙ†Ú¯ پسرش توي Ù…Øله براي خودش كسي شده بود، بناي ناسازگاري را با "زهرا" گذاشته بود كه زني تنها چقدر تا دير وقت اين Ùˆ آن ور بپلكد؟! . . .
يك بار هم Ú¯Ùته بود كه: "قسم مي خورم انگاري ÙÙ„ÙÙ„ تو تنكه اش كردن، ديدي لپ ورداشته!"‌
"زهرا" از Ù„Øظه اي كه آمده بود توي اين Ù…Øله از اقدس بدش مي آمد. چشم هاي سبز ورقلمبيده، هيكل لندهور Ùˆ صداي بلند Ùˆ مردانه اش كه با لهجه هم صØبت مي كرد. او را مي لرزاند. هميشه اقدس را مي ديد كه با قصاب Ùˆ سبزي Ùروش گرم صØبت بود Ùˆ يا كمركش Ø¢Ùتاب سر كوچه مي نشست Ùˆ دست هايش را سايه بان چشم هايش مي كرد Ùˆ عبور Ùˆ مرور عابران را زير نظر داشت. از زير تنبانش پاهاي بزرگ با موهاي ÙرÙري Ùˆ مردانه اش مي زد بيرون Ùˆ مردم Ù…ØÙ„ را بازخواست مي كرد. Ùˆ يا با مستاجرهايش سر هيچ دعوا راه مي انداخت.
از وقتي كه Ù…Øسن با "زهرا" جÙت شده بود Ùˆ خرجش را به گردن گرÙته بود. زندگي "زهرا" جور ديگري شده بود. مثل يك اسب جوان كار مي كرد تا سر Ù‡Ùته برود Ùˆ Ù…Øسن را ببيند Ùˆ او هم كم Ùˆ كسري هاي زندگيش را جبران كند.
Ù…Øسن زبان دل "زهرا" را مي Ùهميد. با تمام جواني اش، پخته Ùˆ كاركشته بود.
مدتي بود كه اصلاØاتي در تمام شهر انجام گرÙته بود. اما نه وضع "زهرا" تغيير كرد Ùˆ نه Ù…Øسن.
"زهرا" مي Ú¯Ùت اگر صبر كنيم شايد خيلي چيزها عوض بشه. اما Ù…Øسن چشمش آب نمي خورد. هميشه مي Ú¯Ùت: درد ما اين طوري درمون نمي شه كه از جيب يكي در بيارن، بذارن توي جيب يكي ديگر. . . اين وسط هم يه عده Ù…Ùت خور چيزايي گيرشون بياد. بايد پي درمون واقعي باشيم.
"زهرا" توي مهدكودك در Øالي كه به ØرÙهاي Ù…Øسن Ùكر مي كرد، روياي روز جمعه را هم در سر مي پروراند. روزهاي جمعه خستگي يك Ù‡Ùته كار از تنش بيرون مي رÙت. همراه بچه ها Ùˆ Ù…Øسن در صندلي عقب اتوبوس دو طبقه مي نشست Ùˆ از بالا شهر را با ولع نگاه مي كرد.
آخر شب بود كه از اتوبوس پياده شدند. Ù…Øله تاريك بود. "زهرا" به آهستگي در اتاق را گشود. آنطور كه هيچ مستاجري صداي چرخش در را نشنود. بچه ها را در جايشان خواباندند. Ù…Øسن توي تاريكي ايستاد Ùˆ تن ملتهب Ùˆ تبدارش را مي خواست با آغوش "زهرا" آرام كند. گونه ÙŠ "زهرا" را بوسيد Ùˆ جاي زخم سرش را . . .
Øاكم روي ميز كويبد Ùˆ Ùرياد‌ كشيد:
ــ شما به عنوان يك زن مسلمان چگونه به خود اجازه داديد كه . . .
Ù…Øسن با هيجان Ú¯Ùت:
ــ تصدقت بروم "زهرا".
هيكل لاغر Ùˆ تكيده ÙŠ "زهرا" مثل يك بانوي خوشبخت راست شد. با چهره اي پريده رنگ بازوانش را دور تن Ù…Øسن Øلقه كرد Ùˆ Ù†Ùهميد چند بار زير لب Ú¯Ùت Ù…Øسن . . .
زن قلچماق گوشه ÙŠ لبش را به دندان گزيد Ùˆ Ú¯Ùت:
ــ اي شيطان گور به گورت بكنه انشاالله زن!
و "زهرا" صداي همهمه شنيد و دشنام . . .
ــ به نام خدا سنگسارش كنيد . . .
Øاكم مشت بر ميز كوبيد Ùˆ براÙروخته Ùرياد كشيد:
ــ ساكت . . . ساكت . . .!!
"زهرا" در كنار Ù…Øسن اولين بار بود‌كه Øس داشتن يك Øامي را اØساس كرد. Ù…Øسن "زهرا" را به نرمي كشاند روي سينه اش Ùˆ درون Øلقه ÙŠ بازوانش جايش داد. در اين Øلقه بود كه "زهرا" در ضمن گريه خنديد. . .
اقدس كه در جايگاه شاهد ‌نشسته بود، وقتي دهانش را باز كرد. از هرم Ù†Ùسش كه بوي كشتارگاه مي داد، "زهرا" چادرش را روي بيني اش كشي.
ــ بله آقا . . . خودم به چشم خودم ديدم. زنيكه توي خونه ÙŠ خودش بند نمي شد. انگار خونه ÙŠ من دروازه ÙŠ شهر شده بود. هي مي آمد Ùˆ هي مي رÙت. آقا به عصمت Ùاطمه زهرا قسم كه چهار گوشه ÙŠ خونه ام مهر تبرك امام رضا رو نشوندم كه روزي سر خشت خشتش كه با خون Ùˆ دل بالا بردم مهر بي ناموسي نخوره. من Ú†Ù‡ مي دونستم آقا. ك٠دستمو بو نكرده بودم كه بدونم يارو عÙتشو سر دروازه جا گذاشته يا نه؟ . . . آقا Ú†ÙŠ بگم . . .
ــ آيا روابط غيرشرعي را مشاهده نموده ايد؟
ــ بله آقا . . . به Øضرت عباس خودم به چشم خودم ديدم آقا . . .
ــ شهادت مي دهيد؟
ــ بله آقا از هر دو تا چشمش كور بشه هر كي بخواد دروغ بباÙÙ‡ . . .
ــ بÙرماييد بنشينيد.
زن قلچماق سقلمه اي به پهلوي "زهرا" زد Ùˆ Ú¯Ùت:
ــ چادرتو درست بپيچون بدبخت!
"زهرا" Ùكر كرد: چرا متهم اوست؟ چرا اقدس نيست؟ چرا آنهمه آدم. آنهمه آدم. آنهمه آدم كه مثل سايه هاي نامريي در روز روشن خون آن همه آدم را مي ريزند متهم نمي شوند؟ . . . خوب . . . آنها لابد همانهايي هستند كه متهم مي كنند . . .
مگر او چه كرده است جز اينكه مرد مهرباني را بوسيده است و مهرباني تنش را با مهرباني به مردي كه مهربان بوده است بخشيده است.
Øاكم دهن دره اي كرد Ùˆ منشي دادگاه مثل ملا مكتبي ها Øكم را روي ورقه خواند. "زهرا" Ùقط چند كلمه را شنيد:
ــ بانو زهرا . . . Øكم صادر شد‌. . . سنگسار . . .
تن زهرا يك باره لرزيد.
صداي الله اكبر Ùضاي پر هيجان دادگاه را تركاند. "زهرا" ناگهان از جايش بلند شد. زل زد توي چشم هاي Øاكم Ùˆ دويد . . . نعره كشان عباي Øاكم را Ú†Ù†Ú¯ زد. سعي كرد توي صورت Øاكم ت٠كند. اما آب دهانش خشكيده بود . . . تÙنگدارها به طرÙØ´ Øمله بردند. . . همهمه در دادگاه پيچيد.
دو زن قلچماق "زهرا" را كشان كشان به Øمام بردند.
ــ لباس تو بكن مادر Ù‚Øبه . . .
زمين ليز Ùˆ Ù…Ùروش از خزه بود. بوي مرگ مي داد Ùˆ بوي غسالخانه . . . Ùˆ بوي Ùاضلاب هاي نزديك خانه شان. چند بار نزديك بود روي كاشي هاي رنگ مرده بلغزد. دو زن قلچماق روي سرش آب ريختند . . . نه يك بار . . . نه دوبار . .. ده بار . . . صد بار آب سرد ريختند . . .
ــ جلوي خدا روت سياه نشد بدبخت؟
ــ غسل كن زن!
ــ از خدا طلب مغÙرت كن . . . از خدا . . .
"زهرا" نعره زد: خدا . . .
بعد ناگهان سكوت كرد. . . ناگهان . . . سكوت كرد. همانجا بود. آن Ù„Øظه . . . آن Ù„Øظه كه ناگهان چيزي در ذهنش جرقه زد. از خود پرسيد: خدا؟ من Ú†Ù‡ موهوم اين كلمه را صدا مي زنم. اصلا خدا كيست؟ خدا چيست؟ خدا يعني چه؟ اصلا براي Ú†Ù‡ به دنيا آمده ام؟ براي Ú†Ù‡ دارم مجازات مي شوم؟ براي Ú†Ù‡ دارم مي ميرم؟ آن هم چنين مرگي؟
مرد سياهپوش با ÙƒÙÙ† سÙيد در دست آرام آرام نزديك شد. "زهرا" به آرامي Ú¯Ùت: بچه هام . . . Ùˆ زردابه اي تلخ Ùˆ رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت . . . زني كاسه ÙŠ آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. "زهرا" Ú¯Ùت نه . . . Ùˆ رويش را برگرداند. براي اولين بار ناگهاني هستي كه ــ هرگز تا آن Ù„Øظه به آن Ùكر نكرده بود ــ برايش از معنا خالي شد. توي سرش پر از پرسش بود. پر از Ùكر . . . گويي در اين مدت كوتاه تجربه هاي بي شماري اندوخته . . . گويي تا اين Ù„Øظه هيچ چيز را نمي دانسته . . . دلش خواست بچه هايش را ببيند. نه . .. دلش نمي خواست بچه هايش را ببيند . . . براي Ú†Ù‡ ببيند وقتي كه خودش نمي داند چطور Ùˆ براي تو Ú†Ù‡ توي اين دنيا پرتاب شده است . . . نه . . . هيچكس را دلش نمي خواست ببيند . . . هيچكس . . . هيچكس را.
دو زن قلچماق "زهرا" را توي ÙƒÙÙ† سÙيد پيچاندند . . . Ùˆ او را به ميدان ‌آوردند. "زهرا" از پشت ÙƒÙÙ† سÙيد، سايه ÙŠ Ù…ØÙˆ آدم ها را مي ديد كه با دندان هاي زرد كج Ùˆ كوله مي خنديدند. كه هر كدام قلوه سنگي بزرگ در دست داشتند Ùˆ درباره ÙŠ بزرگي قلوه سنگ هايشان با هم مباØثه مي كردند. Ú†Ù‡ هيجاني براي كشتن توي پيكرشان بود . . . Ú†Ù‡ لذتي . . . Ú†Ù‡ لذت پرتشنجي توي پيكرهاي Øقيرشان بود . . .
پيكر ÙƒÙÙ† پيچ "زهرا" را توي گودال گذاشتند تا گردن . . Ú†Ù‡ سرد بود خاك Ú†Ù‡ سرد‌. . .
ناگهان سكوت شد.
"زهرا" از پشت ÙƒÙن، سايه مردي را ديد‌ با عمامه Ùˆ رداي تيره كه سوره اي از قرآن را خواند:‌ اعوذو بالله من الشيطان الرجيم . . . Ùˆ . . .
اولين سنگ رگ شقيقه اش را تركاند و دومين سنگ تخم چشمش را و . . .
. سنگ ها . . . سنگ ها . . . سنگ هاي ديگر . . .
تهران 1358 و 1359
مینو نوشت