null
سايه ي باريك "زهرا" زير نور ضعيف ميدان دراز و درازتر مي شود. تا وقتي كه آن دو زن قلچماق دست هاي‌ "زهرا" را از پشت به هم قفل كردند. دست هاي "زهرا" چون برگ هاي زرد چنار بي رمق و شكننده بود و تنش گاه سرد مي شد و گاه گرم . .. و وقتي كه كفن سفيد را در دست آن مرد سياهپوش ديد كه آرام آرام به طرفش نزديكتر و نزديكتر مي شود، به آرامي گفت:

ــ‌ بچه هام . . .


و زردابه اي تلخ و رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت.

زن قلچماق، در حالي كه دست هايش را با خشونت به چادر "زهرا" مي ماليد، با چشم هاي زرد و درشت به "زهرا" چشم غره رفت و زير لب گفت:

ــ جنده . . . اينجا هم دست از گندكاريش برنمي داره . . .

زني كاسه ي آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. زهرا گفت: نه . . . و رويش را برگرداند. اما بعد ناگهان تن "زهرا" گرم شد. آنقدر گرم شد كه عرق بالاي لبش شبنم زد. بعد با حسي به شدت بي اعتنا به خودش گفت:

ــ هيچكس . . . هيچكس . . . هيچكس . . .

و پلك ضخيم و ورم كرده ي چشمهايش روي هم افتاد. آن دايره هاي زرد و خشن چشم هاي زن قلچماق او را به درون حمام نموري برد كه در و ديوارش را خزه پوشانده بود و سرماي غريبي داشت و كف حمام ليز و چندش آور. مثل غسالخانه بود.

بعد از صدور حكم بود كه او را به حمام آورده بودند.


حاكم گوشه ي عبايش را تكان داد و با گردن افراشته و چشماني مغرور به "زهرا" كه توي چادر پاره پوره اش مچاله شده بود نگاه كرد و پرسيد:

ــ چند سال داريد؟‌

ــ نمي دونم . . . بيست و چهار . . . بيست و پنج سال. . .

ــ چند تا بچه داريد؟

اشك، زهرا، بي صدا از چشم هايش سرازير شد. "زهرا" چادرش را لاي دندان هايش تپاند.

صداي محكم حاكم بلند و رسا به گوش رسيد:

ــ پرسيدم چند تا بچه داريد؟‌

ــ دو تا دختر دارم آقا . . .

مردي كه در ميان حضار نشسته بود گفت:

ــ نكبتي توله هاشم دخترن! . . .

"زهرا" نگاهش را به حاكم دوخت. به زبانش كه مي چرخيد دور لب هايش. به دندانهايش كه وسط باز بود و به پيشاني بلند حاكم كه مي گفتند شانس و اقبال مي آورد. و به دستش كه پيوسته شكم گنده اي را مي خاراند و به چشمهايش كه هيچ عاطفه اي در آنها نبود. نگاهش مثل نگاه شيخ مصطفي ملاي دهشان بود كه هفته اي يك بار با ارباب از شهر به ده مي آمد و مي رفت سر منبر و تا مي توانست گريه ي مرم را درمي آورد‌. . . و پدرش را به ياد آورد كه در يك روز توفاني با ماديان از رودخانه اي طغيان زده عبور مي كرد و شيخ مصطفي را هم پشتش سوار كرده بود. شيخ مصطفي پيوسته دعا مي خواند و پدرش كه از آمدن شيخ دل سنگين شده بود، در حالي كه با شلاق به پشت ماديان مي كوبيد، سرش را به طرف آسمان بلند كرد و هر چه فحش و ناسزا در خاطر داشت، نثار خدا كرد: اي قرمساق كه هي ميري بالاتر به ته آسمون و ما رو هي مي فرستي به قعر زمين . . . كجايي كه ببيني ما چطور توي گل گير كرده ايم!"

"زهرا" ترسيد كه نكند شيخ مصطفي پدرش را نفرين كند . . . بدتر از همه اين بود كه بايد يك جوجه هم برايش كباب مي كردند. "زهرا" مي دانست كه وقتي پدرش دنبال جوجه هاي چاق و چله دست هايش را در لانه به حركت درمي آورد، سعي مي كند جوجه اي به چنگ نياورد تا شيخ بگويد كه ما به تخم مرغش هم راضي هستيم!

وگرنه اگر پدرش به اينكار دل مي داد، با يك جست مي توانست سه تا مرغ را بدون دردسر بگيرد، راهش را خوب مي دانست.

و حالا حاكم مثل شيخ مصطفي نشسته بود روبرويش و به جاي تار و تنبك، ناله و ضجه به ارمغان آورده بود و حكم صادر مي كرد.

صداي حاكم فكر آشفته ي "زهرا" را تكان داد:

ــ‌ چه‌ چيزي باعث شد كه شما به اين راه ناشايست كشيده شويد؟

"زهرا" بر و بر نگاهش كرد‌ كه آخر منظور از اين پرسش چيست؟ و حاكم كه دريافت پرسش را خيلي زود مطرح كرده است، سئوال را عوض كرد:

ــ از چه زماني آن مرد‌ را مي شناسيد؟

حس غريبي در تن زهرا پيچيد، عرق بالاي لبش شبنم زد. در بازجويي آخر بايد اعتراف مي كرد، حاكم با كنجكاوي "زهرا" را برانداز كرد:

ــ شرح ماجرا را بگوييد.

"زهرا" در چنبره ي تنگي تنفس گفت:

ــ رفته بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه مستاجر اقدسه . . .

ــ‌ آيا ايشان در دادگاه حضور دارند؟

"زهرا" به پشت سرش، به رديف زنها نگاه كرد. صديقه را نديد. اما در عوض اقدس را ديد كه نشسته است رديف جلو و مثل يك زن هر جايي نگاهش مي كرد.

"زهرا" با نفرتي پنهان شده گفت:

ــ نه آقا . . .

ــ خوب . . . ادامه بدهيد‌ . . .

رفته بودم منزل صديقه هم ولايتي مون كه يه ميخ طويله بگيرم. دختر كوچكم يه ماهه بود و يكي از ميخ طويله هاي گهواره شو پدرش برده بود . .

ــ شوهر شما ميخ طويله را براي چه چيزي مي خواست؟

ــ شوهرم معتاده آقا . .. هروئيني و مشروبيه آقا . . . تموم زندگيمونو برده بود فروخته بود. فقط يه دولچه و تشتي و گليم جهازم برام مونده بود. من نذاشتم كه اين چند تيكه ديگه رو ببره بفروشه . . . اونم سير كتكم زد. . . موهامو پيچوند دور دستشو انداخت منو وسط اتاق . .. ميخ طويله گهواره و كه از ديوار كنده بود، كرد توي سرم . . . درست وسط سرم . . . هوش نبود . . . گرد مي خواست . . .


بچه ي شيرخواره ي "زهرا" نعره زد. "زهرا" از كنار گهواره اي نيمه آويزان بچه گذشت. صورتش را به چهره ي بچه نزديك كرد و توي صورتش جيغ كشيد:

ــ تخم حروم بچه سگ . . .

خوني كه از شقيقه اش پايين مي آمد چكيد توي دهان بچه . . . بچه خون را مزمزه كرد و قورتش داد و اندكي ساكت شد . . . مثل آن شب هاي سرد كسالت بار كه به جاي شير، پستانگ چايي تپانده مي شد توي دهانش . .. و "زهرا" گوشه موهايش را مي جويد و خيره چشم مي دوخت به يك نقطه . . . و فكر مي كرد‌. . .

شوهرش خشن و بي قرار بود. همه ي اهل ده حال و روزشان اين طور شده بود. همه بار و بنديلشان را بسته بودند و راهي شهرهاي بزرگ شده بودند. زهرا هم تشتي و دولچه ي مسي و منقل و گليمي را كه جهازش بود، گذاشت روي كولش و همراه شوهرش راهي شهر شد. شهر روياانگيز بود برايش. كار فراوان، آب فراوان، نان فراوان، خانه و هر چيزي كه ماوراء روياهاي او بود.

ابتدا زندگي در شهر غريبانه بود. "زهرا" فكر مي كرد كه جاي واقعي او توي ده است و هيچ گاه نخواهد توانست به شهر خو بگيرد. اما وقتي كه شوهرش كارگر ساختماني شد و دخترش به دنيا آمد، مدتي بود كه به اتاق كوچك كرايه نشيني و به فضاي رنگين شهر عادت كرده بود.

زمستان كه برف تا زانو بالا مي آمد. شوهرش مي نشست تنگ دلش و بهانه مي گرفت و دق دلي اش را سر "زهرا" در مي آورد. خرج بالا بود. شير "زهرا" هم از دو ماهگي خشك شده بود. بچه شير قوطي مي خواست و آ‌نها هم نان مي خواستند و پول كرايه ي اتاق . . .

شوهرش از كار باك نداشت. جان مي كند وقتي كه كار بود. اما با بيكاري زمستاني و مسئوليت نان دهي، موش جونده اي در سرش پرواز مي شد‌كه آرام آرام مغزش را مي جويد و شتابان از حلقومش پايين مي آمد تا اندك اندك قلبش را هم بجود . . .

بچه دوم "زهرا" توي شكمش بود كه شوهرش رفت و پيدايش نشد. ماهها بعد كه سر و كله اش در خانه پيدا شد ديگر آن شوهر خشن و عصباني و تنومند نبود. چشم هاي گودرفته، پوستش كدر و چروكيده و سياه و نگاهش بي عمق بود. و آب دهانش لزج و آويزان، و دستهايش به طور چندش آوري لرزان و به هم گره خورده بود. پا به ماه بود كه شوهرش مثل بيد لرزان به خانه آمد. "زهرا" رفت كه بغلش كند. داشت مي افتاد. كه غلظت بخار دانش و بوي متعفن تنش تا سلولهاي مغزش فرو نشست و تا توانست روي شانه هاي "زهرا" استفراغ كرد. بوي تنفس او و آن تركيب اسيدي سبز رنگي كه از معده اش بيرون مي ريخت، "زهرا" را عاصي كرد و تا توانست با مشت هايش كويبد روي سرش. . .

ــ عرقي گردي بي غيرت . . . تو دل كار كردن نداري . . . الهي كه حضرت عباس بزنه توي كمرت. الهي كه جون به جون بشي. بري و ديگه برنگردي . . . الهي كه ماشين هفت دفعه از روت بگذره نامرد . . . الهي

شوهرش با ناله هاي دردناك از ته سينه اش گريه كرد . . . و "زهرا" نيمه نفس ولو شد روي زمين . . .


صداي برنده حاكم مثل نيش ماري توي تنش فرو رفت.

ــ حاشيه نرويد، اصل قضيه را بگوييد.

مردمك چشمهاي حاكم، عميق و كنجكاو، واكنش "زهرا" را در مقابل پرسش ها مي سنجيد و گاه به گاه به ذرات چهره ي "زهرا" دقيق مي شد و وانمود مي كرد كه نمي خواهد چشم بر نامحرم بدوزد. همان طور كه "زهرا" سرش را به سينه اش چسبانده بود. نگاهش به زير ميز حاكم خزيد. به انگشتان نرم و گوشتي حاكم نگاه كرد كه چيز سياهي را توي انگشتانش گلوله مي كرد. و يكي از پاهايش را روي تخته جا پايي ميز تكان مي داد. "زهرا" فكر كرد كه انگشتان زنان محله و دهشان هرگز مثل انگشتان شكرپنيري حاكم سفيد و تر و تميز نيست. و ياد دست هاي استخواني چاك خورده و كبره بسته ي شوهرش افتاد ياد آن روز كه مثل يك پلنگ تيرخورده پريده بود طرفش و ميخ طويله را كرده بود توي سرش. درست وسط سرش.


دختر دومش يك ماهه بود كه بعد از چند ماه بي خبري، با لب و لوچه ي آويزان و آب دهاني كه سينه ي پيراهنش را خيس كرده بود، آمده بود تا خرج گرد و دوايش را تامين كند "زهرا" با دلتنگي از جدار پاره ي لحاف پنبه ي چركيني درآورد و گذاشت روي زخمي كه خون از آن مي توفيد. پستانش را گذاشت دهان دخترش. و ديد كه يك قطره شير هم ندارد. همان طوري كه به خودش دشنام مي داد، گفت: "خونه خراب شدم، حالا چه خاكي به سرم كنم. نان و عسلم مهياست كه شيرم دوباره برگرده؟!"

دولچه و تشتي مسي را شوهرش فروخته بود. حالا بجز همين گليم، دارايي ديگري نداشت. چند بار خواسته بود كه برود كلانتري شكايت كند. اما در و همسايه همه گفته بودند كه صبر داشته باش، شوهرت سر به راه مي شود. زن جواني توي اين ولايت غريب اطمينان نيست كه بدون سرپناه باشد. تازه بچه هايت سايه ي پدرشان را روي سرشان مي خواهند.

"زهرا" چادرش را سرش كرد و همان طور كه هق هق مي كرد رفت منزل صديقه هم ولايتي شان. تا از او يك ميخ طويله براي گهواره ي دخترش بگيرد. و درد دلش را هم برايش بكند. خدا خدا كرد كه اقدس صاحبخانه صديقه منزل نباشد. از اقدس بدش مي آمد. رفتارش طوري بود كه انگار طلبكار آدم است. در منزل باز بود. از پله ها كه پايين آمد، چند بار صديقه را صدا زد. اما جوابي نشنيد. روي در اتاق صديقه يك قفل بزرگ آويزان بود. مردي در حالي كه پايه ي ميز شكسته اي را تعمير مي كرد و با چكش روي آن مي كوبيد. گفت:

ــ صديقه با اقدس خانم رفتن شاه عبدالعظيم . . .

مرد هم مستاجر اقدس بود. توي كارخانه شيشه سازي كار مي كرد. "زهرا" مستاصل به قفل در اتاق صديقه و سپس به مرد نگاه كرد. نگاه مرد مدتها بود كه خيره و كنجكاو به خون روي گونه ي "زهرا" ثابت مانده بود. "زهرا" شتابان گفت:

ــ مي خواستم از صديقه يك ميخ طويله بگيرم براي گهواره ي بچه ام . . .

قطره اي از خون چكيد روي چادرش. "زهرا" با گوشه ي چادرش خون را پاك كرد. اشك چشم هايش را سوزاند. رويش را كرد طرف ديوار و هق هق گريه اش بلند شد. مرد چكش را گذاشت زمين و دويد طرف "زهرا".

پارچه اي را كه سر بند آويزان بود، برداشت و به "زهرا" داد تا دور سرش بپيچد. در حالي كه به رنگ پريده اش نگاه مي كرد،‌ با مهرباني گفت:

ــ چيزي نمي خواي؟ هيچ چيز ديگه اي؟

"زهرا" شتابزده گفت:

ــ نه . . . خدا عمرت بده . . . خدا از آقايي كمت نكند . . .

و راهي منزل شد. اما حقيقت اين بود كه "زهرا" گرسنه اش بود. بچه اش هم شير مي خواست، همانطور كه قدم بر مي داشت پيش خود فكر كرد: "تا كي مي تونم صورتمو با سيلي سرخ نگه دارم؟"

دل به دريا زد و به عقب سرش نگاه كرد. مرد هنوز در نيمه ي در ايستاده بود. "زهرا" برگشت و با شرم گفت:

ــ اگه داريد‌ چند تومني قرض مي خواستم . . .

مرد دستش را كرد توي جيبش و چند تومان گذاشت دست "زهرا". انگشتان گرم مرد اندكي روي سردي كف دست "زهرا" مكث كرد. نگاهشان مثل يك مدار نامريي انرژي، چيزي را در درونشان جابجا كرد. طوري كه "زهرا" نفهميد چطور به در دكان نانوايي رسيده است. به شعله هاي آتش تنور زل زد . . . به شعله ها . . .

حاكم زير لب گفت:

ــ استغفرالله ربي و اتوب و اليه . . .

"زهرا" از گوشه ي چشم به زنان قلچماق و بعد تفنگدارها نگاه كرد و احساس كه بايد سردي غريبي در تن آنان دويده باشد.


زخم سر "زهرا" خوب شده بود. حالا كنار مرد نشسته بود روي يكي از صندلي هاي طبقه دوم اتوبوس و از آن بالا همه چيز به نظرش شفاف تر و زيباتر شده بود.

مرد چند قوطي شير براي بچه اش خريده بود و براي او هم يك پيراهن.

روز جمعه بود و "زهرا" يك روز تمام را در كنار مرد گذرانده بود. "زهرا" مثل يك دختر شانزده ساله گفت:

ــ محسن . . . امروز چه روز خوبي بود . . .

محسن دختر بزرگ "زهرا" را روي شانه هايش نشاند و از اتوبوس پياده شد.


حاكم با لحن نيشداري پرسيد:

ــ در مدتي كه همسرتان به خانه نمي آمد. خرج شما را چه كسي عهده دار مي شد؟

ــ من از مدتها پيش منزل اين و آن كار مي كردم آقا . . .

"زهرا" متوجه شد كه با اين جور كار كردن ها خرج كرايه اتاقش هم در نمي آيد. تازه بچه هايش هم به پرت و پيسي افتاده بودند. حتي موقعي كه محسن برايش توي يك مهدكودك كار پيدا كرد. صاحب مهدكودك عذر بچه هايش را خواست و فقط در صورتي مي توانست بچه هايش را در آنجا نگه دارد كه از حقوقش كم كند و تازه باز هم فقط كرايه اتاقش درمي آمد.

"زهرا" به همين هم قانع بود. تا كي مي توانست بچه هايش را به اين همسايه و آ‌ن همسايه بسپرد و همسايه به بچه هايش ترياك بخوراند! علاوه بر همه ي اينها هزار جور حرف برايش درآورده بودند. همين اقدس كه پسرش تازه تفنگدار شده بود و از بركت تفنگ پسرش توي محله براي خودش كسي شده بود، بناي ناسازگاري را با "زهرا" گذاشته بود كه زني تنها چقدر تا دير وقت اين و آن ور بپلكد؟! . . .

يك بار هم گفته بود كه: "قسم مي خورم انگاري فلفل تو تنكه اش كردن، ديدي لپ ورداشته!"‌

"زهرا" از لحظه اي كه آمده بود توي اين محله از اقدس بدش مي آمد. چشم هاي سبز ورقلمبيده، هيكل لندهور و صداي بلند و مردانه اش كه با لهجه هم صحبت مي كرد. او را مي لرزاند. هميشه اقدس را مي ديد كه با قصاب و سبزي فروش گرم صحبت بود و يا كمركش آفتاب سر كوچه مي نشست و دست هايش را سايه بان چشم هايش مي كرد و عبور و مرور عابران را زير نظر داشت. از زير تنبانش پاهاي بزرگ با موهاي فرفري و مردانه اش مي زد بيرون و مردم محل را بازخواست مي كرد. و يا با مستاجرهايش سر هيچ دعوا راه مي انداخت.


از وقتي كه محسن با "زهرا" جفت شده بود و خرجش را به گردن گرفته بود. زندگي "زهرا" جور ديگري شده بود. مثل يك اسب جوان كار مي كرد تا سر هفته برود و محسن را ببيند و او هم كم و كسري هاي زندگيش را جبران كند.

محسن زبان دل "زهرا" را مي فهميد. با تمام جواني اش، پخته و كاركشته بود.

مدتي بود كه اصلاحاتي در تمام شهر انجام گرفته بود. اما نه وضع "زهرا" تغيير كرد و نه محسن.

"زهرا" مي گفت اگر صبر كنيم شايد خيلي چيزها عوض بشه. اما محسن چشمش آب نمي خورد. هميشه مي گفت: درد ما اين طوري درمون نمي شه كه از جيب يكي در بيارن، بذارن توي جيب يكي ديگر. . . اين وسط هم يه عده مفت خور چيزايي گيرشون بياد. بايد پي درمون واقعي باشيم.

"زهرا" توي مهدكودك در حالي كه به حرفهاي محسن فكر مي كرد، روياي روز جمعه را هم در سر مي پروراند. روزهاي جمعه خستگي يك هفته كار از تنش بيرون مي رفت. همراه بچه ها و محسن در صندلي عقب اتوبوس دو طبقه مي نشست و از بالا شهر را با ولع نگاه مي كرد.


آخر شب بود كه از اتوبوس پياده شدند. محله تاريك بود. "زهرا" به آهستگي در اتاق را گشود. آنطور كه هيچ مستاجري صداي چرخش در را نشنود. بچه ها را در جايشان خواباندند. محسن توي تاريكي ايستاد و تن ملتهب و تبدارش را مي خواست با آغوش "زهرا" آرام كند. گونه ي "زهرا" را بوسيد و جاي زخم سرش را . . .

حاكم روي ميز كويبد و فرياد‌ كشيد:

ــ شما به عنوان يك زن مسلمان چگونه به خود اجازه داديد كه . . .

محسن با هيجان گفت:

ــ تصدقت بروم "زهرا".

هيكل لاغر و تكيده ي "زهرا" مثل يك بانوي خوشبخت راست شد. با چهره اي پريده رنگ بازوانش را دور تن محسن حلقه كرد و نفهميد چند بار زير لب گفت محسن . . .

زن قلچماق گوشه ي لبش را به دندان گزيد و گفت:

ــ اي شيطان گور به گورت بكنه انشاالله زن!

و "زهرا" صداي همهمه شنيد و دشنام . . .

ــ به نام خدا سنگسارش كنيد . . .

حاكم مشت بر ميز كوبيد و برافروخته فرياد كشيد:

ــ ساكت . . . ساكت . . .!!


"زهرا" در كنار محسن اولين بار بود‌كه حس داشتن يك حامي را احساس كرد. محسن "زهرا" را به نرمي كشاند روي سينه اش و درون حلقه ي بازوانش جايش داد. در اين حلقه بود كه "زهرا" در ضمن گريه خنديد. . .


اقدس كه در جايگاه شاهد ‌نشسته بود، وقتي دهانش را باز كرد. از هرم نفسش كه بوي كشتارگاه مي داد، "زهرا" چادرش را روي بيني اش كشي.

ــ بله آقا . . . خودم به چشم خودم ديدم. زنيكه توي خونه ي خودش بند نمي شد. انگار خونه ي من دروازه ي شهر شده بود. هي مي آمد و هي مي رفت. آقا به عصمت فاطمه زهرا قسم كه چهار گوشه ي خونه ام مهر تبرك امام رضا رو نشوندم كه روزي سر خشت خشتش كه با خون و دل بالا بردم مهر بي ناموسي نخوره. من چه مي دونستم آقا. كف دستمو بو نكرده بودم كه بدونم يارو عفتشو سر دروازه جا گذاشته يا نه؟ . . . آقا چي بگم . . .

ــ آيا روابط غيرشرعي را مشاهده نموده ايد؟

ــ بله آقا . . . به حضرت عباس خودم به چشم خودم ديدم آقا . . .

ــ شهادت مي دهيد؟

ــ بله آقا از هر دو تا چشمش كور بشه هر كي بخواد دروغ ببافه . . .

ــ بفرماييد بنشينيد.

زن قلچماق سقلمه اي به پهلوي "زهرا" زد و گفت:

ــ چادرتو درست بپيچون بدبخت!


"زهرا" فكر كرد: چرا متهم اوست؟ چرا اقدس نيست؟ چرا آنهمه آدم. آنهمه آدم. آنهمه آدم كه مثل سايه هاي نامريي در روز روشن خون آن همه آدم را مي ريزند متهم نمي شوند؟ . . . خوب . . . آنها لابد همانهايي هستند كه متهم مي كنند . . .

مگر او چه كرده است جز اينكه مرد مهرباني را بوسيده است و مهرباني تنش را با مهرباني به مردي كه مهربان بوده است بخشيده است.


حاكم دهن دره اي كرد و منشي دادگاه مثل ملا مكتبي ها حكم را روي ورقه خواند. "زهرا" فقط چند كلمه را شنيد:

ــ بانو زهرا . . . حكم صادر شد‌. . . سنگسار . . .

تن زهرا يك باره لرزيد.

صداي الله اكبر فضاي پر هيجان دادگاه را تركاند. "زهرا" ناگهان از جايش بلند شد. زل زد توي چشم هاي حاكم و دويد . . . نعره كشان عباي حاكم را چنگ زد. سعي كرد توي صورت حاكم تف كند. اما آب دهانش خشكيده بود . . . تفنگدارها به طرفش حمله بردند. . . همهمه در دادگاه پيچيد.

دو زن قلچماق "زهرا" را كشان كشان به حمام بردند.

ــ لباس تو بكن مادر قحبه . . .

زمين ليز و مفروش از خزه بود. بوي مرگ مي داد و بوي غسالخانه . . . و بوي فاضلاب هاي نزديك خانه شان. چند بار نزديك بود روي كاشي هاي رنگ مرده بلغزد. دو زن قلچماق روي سرش آب ريختند . . . نه يك بار . . . نه دوبار . .. ده بار . . . صد بار آب سرد ريختند . . .

ــ جلوي خدا روت سياه نشد بدبخت؟

ــ غسل كن زن!

ــ از خدا طلب مغفرت كن . . . از خدا . . .

"زهرا" نعره زد: خدا . . .

بعد ناگهان سكوت كرد. . . ناگهان . . . سكوت كرد. همانجا بود. آن لحظه . . . آن لحظه كه ناگهان چيزي در ذهنش جرقه زد. از خود پرسيد: خدا؟ من چه موهوم اين كلمه را صدا مي زنم. اصلا خدا كيست؟ خدا چيست؟ خدا يعني چه؟ اصلا براي چه به دنيا آمده ام؟ براي چه دارم مجازات مي شوم؟ براي چه دارم مي ميرم؟ آن هم چنين مرگي؟

مرد سياهپوش با كفن سفيد در دست آرام آرام نزديك شد. "زهرا" به آرامي گفت: بچه هام . . . و زردابه اي تلخ و رقيق روي دست هاي زن قلچماق ريخت . . . زني كاسه ي آبي را به لب هاي "زهرا" نزديك كرد. "زهرا" گفت نه . . . و رويش را برگرداند. براي اولين بار ناگهاني هستي كه ــ هرگز تا آن لحظه به آن فكر نكرده بود ــ برايش از معنا خالي شد. توي سرش پر از پرسش بود. پر از فكر . . . گويي در اين مدت كوتاه تجربه هاي بي شماري اندوخته . . . گويي تا اين لحظه هيچ چيز را نمي دانسته . . . دلش خواست بچه هايش را ببيند. نه . .. دلش نمي خواست بچه هايش را ببيند . . . براي چه ببيند وقتي كه خودش نمي داند چطور و براي تو چه توي اين دنيا پرتاب شده است . . . نه . . . هيچكس را دلش نمي خواست ببيند . . . هيچكس . . . هيچكس را.


دو زن قلچماق "زهرا" را توي كفن سفيد پيچاندند . . . و او را به ميدان ‌آوردند. "زهرا" از پشت كفن سفيد، سايه ي محو آدم ها را مي ديد كه با دندان هاي زرد كج و كوله مي خنديدند. كه هر كدام قلوه سنگي بزرگ در دست داشتند و درباره ي بزرگي قلوه سنگ هايشان با هم مباحثه مي كردند. چه هيجاني براي كشتن توي پيكرشان بود . . . چه لذتي . . . چه لذت پرتشنجي توي پيكرهاي حقيرشان بود . . .

پيكر كفن پيچ "زهرا" را توي گودال گذاشتند تا گردن . . چه سرد بود خاك چه سرد‌. . .

ناگهان سكوت شد.

"زهرا" از پشت كفن، سايه مردي را ديد‌ با عمامه و رداي تيره كه سوره اي از قرآن را خواند:‌ اعوذو بالله من الشيطان الرجيم . . . و . . .


اولين سنگ رگ شقيقه اش را تركاند و دومين سنگ تخم چشمش را و . . .

. سنگ ها . . . سنگ ها . . . سنگ هاي ديگر . . .

تهران 1358 و 1359