رباب Ù…Øب- robob moheb
سبز Ùیروزه ای
رباب Ù…Øب
مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. رؤيا را موميایي کرده نشاند توی Ù‚Ùسه ÛŒ Ùشيشه ای Ú©Ù‡ قبل از مرگ رؤيا برای طوطي مرده اش ساخته بود. وقتي طوطي Ù…Ùرد ØŒ ÙŠÚ© ماه غمباد گرÙت تا Ù‚Ùس آماده شد. روز دوشنبه
Û²Û¶ تير Û±Û³Û¸Ûµ خورشيدی به کارگاه آقا عبداله رÙت Ùˆ Ù‚Ùس را آورد. کليد به در Øياط نينداخت. زنگ در را Ùشار داد. ÙŠÚ© بار. دو بار. ده بار. در باز نشد. کسي در را باز نکرد. بدبيني از نوک پاهايش با لا گرÙت. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش « ميدونستم. ميدونستم آخرش کار خودشو ميکنه. اين رقاصه.. اگه... » Ù‚Ùس را زمين گذاشت. دست هايش مي لرزيد « کليد ٠لعنتي... اين کليد ٠لعنتي کجاس ديگه؟... کاش مرده بودی زن. به جای اظهرم مرده بودی زن...» .
Ù‚Ùس پشت در ٠خانه ماند. وارد شد. يکراست به آشپزخانه رÙت، جائي Ú©Ù‡ خانه ÛŒ اول Ùˆ آخر او بود « خونه ÛŒ ٠اول Ùˆ آخر زن آشپزخونه س». رؤيا در خانه اش نبود. به اتاق پذيرائي رÙت ØŒ جائي Ú©Ù‡ رؤيا Ùقط برای گردگيری Ùˆ نظاÙت اجازه دخول داشت. همه چيز سر جايش بود، تمیز Ùˆ گردگيری شده . رؤيا آنجا نبود. به اتاق خواب رÙت ØŒ جائي Ú©Ù‡ رؤيا Ùقط وقتي اجازه ÛŒ ورود داشت ØŒ Ú©Ù‡ او مي خواست. تختخواب مرتب بود Ùˆ رؤيا آنجا نبود. « پس کجائي لکاته ØŸ » دوباره بدبيني از همانجایی Ú©Ù‡ هميشه آغاز مي شد ØŒ پا گرÙت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش، توی گوشتش ØŒ لابلای استخوان هايش. به Øمام رÙت. در را باز کرد. رؤيا هزار سال بود آنجا نشسته بود. لخت ٠مادر زاد. تکيه بر ديوار. Ú©Ù Øمام روی کاشي های سبز Ùيرزوه ای.
ظر٠موم خالي کنار دستش بود. دست هايش روی زانوانش به رنگ سبز Ùيرزوه ای آرام گرÙته بودند. موهای خرمائي روشنش سبز مي زد. چشم های زرد Ùˆ عسلي اش ØŒ خيره به ديوار Ùˆ کابينت Øمام سبز مي زد . لبخندش Ú©Ù‡ انگار Ùقط یکبار Ùˆ برای هميشه روی لب هايش ØÚ© شده بودند ØŒ سبز مي زد. سبز Ùيروزه ای. موج سبز نگاه ٠مهرزاد را با خود برد « پاشو پاشو لکاته تا اين ساعت نشستي اینجا Ú©Ù‡ Ú†ÙŠ ؟»
يادش اÙتاد Ù‚Ùس را پشت ٠در خانه جا گذاشته است . در Øمام را بست Ùˆ رÙت Ùˆ Ù‚Ùس را آورد Ùˆ به اتاق خواب برد « اظهرم! به خدا اگه بذارم يه پر ازت Ú©Ù… بشه. » Ù‚Ùس را درست روبروی آينه ÛŒ قدی Ùˆ تختخواب جای داد « با Øموم کردن معجزه ای نميشه. زن Øموم کردن بسه! بيا اين شيشه ها رو دستمال بکش ببينم! بيشتر از اين نميتونم اظهرمو معطل کنم».
زن نيامد. سبز Ùيروزه ای نيامد. باز بدبيني راه پيشين در پيش گرÙت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش ØŒ توی گوشتش ØŒ لابلای استخوان هايش « Øالا ميام نشونت ميدم لکا ته ÛŒ دگوری Ú©Ù‡ سرتو بزنن، ته تو بزنن هوای خونه ننه خوشگله تو مي کني».
روبروی رؤيا ايستاده بود. رنگ سبز Ùيروزه ای چشمهايش را آزار مي داد « چيه دوباره عزا گرÙتي؟ Ù…Ú¯Ù‡ چند روزه Ú©Ù‡ ...ØŸ » رؤيا لبخند مي زد. با سبز Ùيروزه ای لبخند مي زد. « پاشو پاشو زن! وقته شامه. ننه من غريبم رو بذار واسه بعد!. اين اداها ديگه کهنه شده ..» اينبار رؤيا ادا در نمي آورد. رؤيا شده بود ÙŠÚ© رنگ . سبز Ùيروزه ای. جلو رÙت. رؤيا لبخند مي زد. سبز Ùيروزه ای. نگاه مي کرد. سبز Ùيروزه ای. نشسته بود. سبز Ùيروزه ای.
با خودش Ú¯Ùت « سبزی ای بهت نشون بدم Ú©Ù‡ Øظ کني ». خواست موهای Ùيروزه ايش را بکشد Ú©Ù‡ سر جايش ميخکوب شد. او خلع Ø³Ù„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ بود. سبز Ùيروزه ای خلع سلاØØ´ کرده بود. اØساس ضع٠به او دست داد. پاهايش لرزيدن گرÙت. چرا قلبش بالا مي رÙت سبز مي زد؟ Ùرو مي ريخت سبز مي زد؟ آرام خم شد Ú©Ù‡ دستهای Ùيروزه ای را بگيرد Ùˆ بلند کند. قنديل سبزی تا کورترين نقطه ÛŒ ٠تنش تير کشيد. طوطي از يادش رÙت « مال ٠تو . مال ٠تو عزيزم. عشق ٠من. رؤيا ÛŒ زندگيم. رؤيا ÛŒ ٠من. Ù‚Ùس مال ٠تو. رؤيا Ù…. رؤيام...رؤ.. »
مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. دو عدسي سبز ميشي خريد Ùˆ توی گودی چشم هايش نشاند. چشم های زرد عسلي رؤيا رنگ ٠شب گرÙته بودند Ùˆ مهرزاد رنگ شب را اصلن دوست نداشت. آن روزها وقتي رؤيا Ù†Ùس مي کشيد ØŒ گاه پيش مي آمد Ú©Ù‡ او در آغوش ٠همسرش از رنگ زرد چشم هايش شرمنده مي شد « تکنيک اونقده پيشرÙت کرده Ú©Ù‡ بتونه مسئله رو ØÙ„ کنه. خودم Ùردا واست دو تا لنز سبز ميشي مي خرم.»
Ùردا نيامد. هيچ Ùردائي Ùردا نمي آمد. مهرزاد تکنيک Ùˆ لنز های سبز ميشي را Ùراموش مي کرد Ùˆ رؤيا زردی مردمک چشم هايش را. اما رؤيا هيچوقت شرمندگي را Ùراموش نمي کرد. او با شرمندگي اخت گرÙته بود. زردی چشم هايش نبود ØŒ گوشت اضاÙÙ‡ ÛŒ دور ناÙØ´ شرمنده اش مي کرد. گوشت اضاÙÙ‡ ÛŒ دور ناÙØ´ نبود ØŒ موهای Ú©Ù… پشتش شرمنده اش مي کرد. موهای Ú©Ù… پشتش نبود ØŒ لاغری ساق پا هايش شرمنده اش مي کرد. لاغری ساق پا هايش نبود ØŒ پر پشتي مو های آلت تناسلي اش شرمنده اش مي کرد. « هوای Ú©ÙˆÙتي خونه چقده سنگينه!» رؤيا در هوای سنگين خانه Ùˆ Øمام خانه بار شرم را با موم از دوش خود برمي داشت Ú©Ù‡ برای هميشه سبز شد. سبز Ùيروزه ای.
آن روزها Ú©Ù‡ رؤيا Ù†Ùس مي کشيد جيب های مهرزاد آخر هر ماه پر Ùˆ تا اواسط ماه خالي مي شد. نه برای خريدن لنز های سبز ميشي يا خرج جراØÙŠ نوک دماغ يا گوشت اضاÙÙ‡ دور نا٠رؤيا. جيب های مهرزاد را تا اواسط ماه طوطي Ùˆ تکنيک خالي مي کردند.
طوطي روی کي برد نقره ای اش مي نشست و مزه مي پراکند و طعم گشتن هاي ٠الکترونيکي اش را پر شورتر مي کرد.
- چيه؟ چي ميخوای؟
- ... هي..
- چيزی ميخوای؟
- نه... شام آماده س.
شام ٠آخر بود. طوطي کنار او روی Ú©ÙŠ برد نقره ای اش به خواب رÙته Ùˆ بيدار نشد Ú©Ù‡ نشد. مهرزاد ÙŠÚ© ماه لب به غذا نزد. Øالش از بوی غذا بهم مي خورد Ùˆ رؤيا مانده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بکند Ùˆ Ú†Ù‡ نکند.
نه ساله Ú©Ù‡ بود ØŒ روزی مادرش به او Ú¯Ùته بود : " دخترم بهار دنيا اومدی مثه Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ گيلاس". Ùˆ او دلش هری ريخته بود پائين : « عمر Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های گيلاس چند روزه؟» از آن روزنبود Ú©Ù‡ ريزش مو پيدا کرده بود. موهای پرپشتش Ú©Ù… Ùˆ کمتر مي شد از روزی Ú©Ù‡ مهرزاد به او Ú¯Ùته بود: " Ùر شش ماهه بزني پرپشت تر به نظر ميان". Ú©Ù… پشت شده بودند. يا او آنطور خيال مي کرد Ùˆ برای همين هم روز دوشنبه Û²Û¶ تير Û±Û³Û¸Ûµ تصميم گرÙت در سبز Ùيروزه ای Øمام خانه ÛŒ مهرزاد Ú©Ù‡ هيچوقت خانه ÛŒ او نشد ØŒ موهایش را Ú©Ù‡ تا شانه اش مي رسيد به رنگ سبز Ùيروزه ای شلال کند تا هم مهرزاد موهای پر پشتش را ديده باشد ØŒ هم او را ماندگار در خانه ÛŒ خودش. خانه رؤيا های خودش. خانه ÛŒ رؤيا.
زندگي را Ùراموش کرده بود. گريه را نه. عصر های زمستاني اشک او را در مي آورد. خاکستری بودند. مهرزاد از سر کار بر مي گشت. يکراست به اتاق خواب مي آمد. روبروی Ù‚Ùس شيشه ای Ú©Ù‡ درست روبروی آينه ÛŒ قدی Ùˆ تختخواب گذاشته شده بود ساعت ها مهربان مي نشست Ùˆ هيچ نمي Ú¯Ùت. نه از چشم های زرد عسلي . نه از ساق های لاغراو . نه از گوشت ور آمده دور ناÙØ´ . نه از موهای Ú©Ù… پشت خرمایی اش . نه از تراشيدن مویی . Ùˆ نه از طوطي ٠خاک شده زير درخت سيب خانه. Ùقط گاهي مي شد Ú©Ù‡ مي Ú¯Ùت : " چرا گريه مي کني ØŒ عزيزم ØŸ "
دست های روی زانو مانده به عمق تاريکي Ùرو نمي رÙتند. برق موم تا آتش دل مهرزاد زبانه مي کشيد Ùˆ به جای اولش باز مي گشت. مو های شلال شده Ùيروزه ای سبز يشمي شده بودند Ùˆ مثل شرابه روی صورت تکيده ÛŒ مهرزاد مي پاشيدند تا مهرزاد زندگي Ùˆ پنجره ÛŒ باز اتا Ù‚ را در عصر های زمستاني Ùراموش کند Ùˆ بگذارد سرما Ùˆ باد چشم های شيشه ای سبز يشمي را با مه Ùˆ بخار با خود ببرد.
استکلهم / جولای دوهزارو شش
رباب Ù…Øب
مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. رؤيا را موميایي کرده نشاند توی Ù‚Ùسه ÛŒ Ùشيشه ای Ú©Ù‡ قبل از مرگ رؤيا برای طوطي مرده اش ساخته بود. وقتي طوطي Ù…Ùرد ØŒ ÙŠÚ© ماه غمباد گرÙت تا Ù‚Ùس آماده شد. روز دوشنبه
Û²Û¶ تير Û±Û³Û¸Ûµ خورشيدی به کارگاه آقا عبداله رÙت Ùˆ Ù‚Ùس را آورد. کليد به در Øياط نينداخت. زنگ در را Ùشار داد. ÙŠÚ© بار. دو بار. ده بار. در باز نشد. کسي در را باز نکرد. بدبيني از نوک پاهايش با لا گرÙت. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش « ميدونستم. ميدونستم آخرش کار خودشو ميکنه. اين رقاصه.. اگه... » Ù‚Ùس را زمين گذاشت. دست هايش مي لرزيد « کليد ٠لعنتي... اين کليد ٠لعنتي کجاس ديگه؟... کاش مرده بودی زن. به جای اظهرم مرده بودی زن...» .
Ù‚Ùس پشت در ٠خانه ماند. وارد شد. يکراست به آشپزخانه رÙت، جائي Ú©Ù‡ خانه ÛŒ اول Ùˆ آخر او بود « خونه ÛŒ ٠اول Ùˆ آخر زن آشپزخونه س». رؤيا در خانه اش نبود. به اتاق پذيرائي رÙت ØŒ جائي Ú©Ù‡ رؤيا Ùقط برای گردگيری Ùˆ نظاÙت اجازه دخول داشت. همه چيز سر جايش بود، تمیز Ùˆ گردگيری شده . رؤيا آنجا نبود. به اتاق خواب رÙت ØŒ جائي Ú©Ù‡ رؤيا Ùقط وقتي اجازه ÛŒ ورود داشت ØŒ Ú©Ù‡ او مي خواست. تختخواب مرتب بود Ùˆ رؤيا آنجا نبود. « پس کجائي لکاته ØŸ » دوباره بدبيني از همانجایی Ú©Ù‡ هميشه آغاز مي شد ØŒ پا گرÙت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش، توی گوشتش ØŒ لابلای استخوان هايش. به Øمام رÙت. در را باز کرد. رؤيا هزار سال بود آنجا نشسته بود. لخت ٠مادر زاد. تکيه بر ديوار. Ú©Ù Øمام روی کاشي های سبز Ùيرزوه ای.
ظر٠موم خالي کنار دستش بود. دست هايش روی زانوانش به رنگ سبز Ùيرزوه ای آرام گرÙته بودند. موهای خرمائي روشنش سبز مي زد. چشم های زرد Ùˆ عسلي اش ØŒ خيره به ديوار Ùˆ کابينت Øمام سبز مي زد . لبخندش Ú©Ù‡ انگار Ùقط یکبار Ùˆ برای هميشه روی لب هايش ØÚ© شده بودند ØŒ سبز مي زد. سبز Ùيروزه ای. موج سبز نگاه ٠مهرزاد را با خود برد « پاشو پاشو لکاته تا اين ساعت نشستي اینجا Ú©Ù‡ Ú†ÙŠ ؟»
يادش اÙتاد Ù‚Ùس را پشت ٠در خانه جا گذاشته است . در Øمام را بست Ùˆ رÙت Ùˆ Ù‚Ùس را آورد Ùˆ به اتاق خواب برد « اظهرم! به خدا اگه بذارم يه پر ازت Ú©Ù… بشه. » Ù‚Ùس را درست روبروی آينه ÛŒ قدی Ùˆ تختخواب جای داد « با Øموم کردن معجزه ای نميشه. زن Øموم کردن بسه! بيا اين شيشه ها رو دستمال بکش ببينم! بيشتر از اين نميتونم اظهرمو معطل کنم».
زن نيامد. سبز Ùيروزه ای نيامد. باز بدبيني راه پيشين در پيش گرÙت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش ØŒ توی گوشتش ØŒ لابلای استخوان هايش « Øالا ميام نشونت ميدم لکا ته ÛŒ دگوری Ú©Ù‡ سرتو بزنن، ته تو بزنن هوای خونه ننه خوشگله تو مي کني».
روبروی رؤيا ايستاده بود. رنگ سبز Ùيروزه ای چشمهايش را آزار مي داد « چيه دوباره عزا گرÙتي؟ Ù…Ú¯Ù‡ چند روزه Ú©Ù‡ ...ØŸ » رؤيا لبخند مي زد. با سبز Ùيروزه ای لبخند مي زد. « پاشو پاشو زن! وقته شامه. ننه من غريبم رو بذار واسه بعد!. اين اداها ديگه کهنه شده ..» اينبار رؤيا ادا در نمي آورد. رؤيا شده بود ÙŠÚ© رنگ . سبز Ùيروزه ای. جلو رÙت. رؤيا لبخند مي زد. سبز Ùيروزه ای. نگاه مي کرد. سبز Ùيروزه ای. نشسته بود. سبز Ùيروزه ای.
با خودش Ú¯Ùت « سبزی ای بهت نشون بدم Ú©Ù‡ Øظ کني ». خواست موهای Ùيروزه ايش را بکشد Ú©Ù‡ سر جايش ميخکوب شد. او خلع Ø³Ù„Ø§Ø Ø´Ø¯Ù‡ بود. سبز Ùيروزه ای خلع سلاØØ´ کرده بود. اØساس ضع٠به او دست داد. پاهايش لرزيدن گرÙت. چرا قلبش بالا مي رÙت سبز مي زد؟ Ùرو مي ريخت سبز مي زد؟ آرام خم شد Ú©Ù‡ دستهای Ùيروزه ای را بگيرد Ùˆ بلند کند. قنديل سبزی تا کورترين نقطه ÛŒ ٠تنش تير کشيد. طوطي از يادش رÙت « مال ٠تو . مال ٠تو عزيزم. عشق ٠من. رؤيا ÛŒ زندگيم. رؤيا ÛŒ ٠من. Ù‚Ùس مال ٠تو. رؤيا Ù…. رؤيام...رؤ.. »
مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. دو عدسي سبز ميشي خريد Ùˆ توی گودی چشم هايش نشاند. چشم های زرد عسلي رؤيا رنگ ٠شب گرÙته بودند Ùˆ مهرزاد رنگ شب را اصلن دوست نداشت. آن روزها وقتي رؤيا Ù†Ùس مي کشيد ØŒ گاه پيش مي آمد Ú©Ù‡ او در آغوش ٠همسرش از رنگ زرد چشم هايش شرمنده مي شد « تکنيک اونقده پيشرÙت کرده Ú©Ù‡ بتونه مسئله رو ØÙ„ کنه. خودم Ùردا واست دو تا لنز سبز ميشي مي خرم.»
Ùردا نيامد. هيچ Ùردائي Ùردا نمي آمد. مهرزاد تکنيک Ùˆ لنز های سبز ميشي را Ùراموش مي کرد Ùˆ رؤيا زردی مردمک چشم هايش را. اما رؤيا هيچوقت شرمندگي را Ùراموش نمي کرد. او با شرمندگي اخت گرÙته بود. زردی چشم هايش نبود ØŒ گوشت اضاÙÙ‡ ÛŒ دور ناÙØ´ شرمنده اش مي کرد. گوشت اضاÙÙ‡ ÛŒ دور ناÙØ´ نبود ØŒ موهای Ú©Ù… پشتش شرمنده اش مي کرد. موهای Ú©Ù… پشتش نبود ØŒ لاغری ساق پا هايش شرمنده اش مي کرد. لاغری ساق پا هايش نبود ØŒ پر پشتي مو های آلت تناسلي اش شرمنده اش مي کرد. « هوای Ú©ÙˆÙتي خونه چقده سنگينه!» رؤيا در هوای سنگين خانه Ùˆ Øمام خانه بار شرم را با موم از دوش خود برمي داشت Ú©Ù‡ برای هميشه سبز شد. سبز Ùيروزه ای.
آن روزها Ú©Ù‡ رؤيا Ù†Ùس مي کشيد جيب های مهرزاد آخر هر ماه پر Ùˆ تا اواسط ماه خالي مي شد. نه برای خريدن لنز های سبز ميشي يا خرج جراØÙŠ نوک دماغ يا گوشت اضاÙÙ‡ دور نا٠رؤيا. جيب های مهرزاد را تا اواسط ماه طوطي Ùˆ تکنيک خالي مي کردند.
طوطي روی کي برد نقره ای اش مي نشست و مزه مي پراکند و طعم گشتن هاي ٠الکترونيکي اش را پر شورتر مي کرد.
- چيه؟ چي ميخوای؟
- ... هي..
- چيزی ميخوای؟
- نه... شام آماده س.
شام ٠آخر بود. طوطي کنار او روی Ú©ÙŠ برد نقره ای اش به خواب رÙته Ùˆ بيدار نشد Ú©Ù‡ نشد. مهرزاد ÙŠÚ© ماه لب به غذا نزد. Øالش از بوی غذا بهم مي خورد Ùˆ رؤيا مانده بود Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ بکند Ùˆ Ú†Ù‡ نکند.
نه ساله Ú©Ù‡ بود ØŒ روزی مادرش به او Ú¯Ùته بود : " دخترم بهار دنيا اومدی مثه Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ ÛŒ گيلاس". Ùˆ او دلش هری ريخته بود پائين : « عمر Ø´Ú©ÙˆÙÙ‡ های گيلاس چند روزه؟» از آن روزنبود Ú©Ù‡ ريزش مو پيدا کرده بود. موهای پرپشتش Ú©Ù… Ùˆ کمتر مي شد از روزی Ú©Ù‡ مهرزاد به او Ú¯Ùته بود: " Ùر شش ماهه بزني پرپشت تر به نظر ميان". Ú©Ù… پشت شده بودند. يا او آنطور خيال مي کرد Ùˆ برای همين هم روز دوشنبه Û²Û¶ تير Û±Û³Û¸Ûµ تصميم گرÙت در سبز Ùيروزه ای Øمام خانه ÛŒ مهرزاد Ú©Ù‡ هيچوقت خانه ÛŒ او نشد ØŒ موهایش را Ú©Ù‡ تا شانه اش مي رسيد به رنگ سبز Ùيروزه ای شلال کند تا هم مهرزاد موهای پر پشتش را ديده باشد ØŒ هم او را ماندگار در خانه ÛŒ خودش. خانه رؤيا های خودش. خانه ÛŒ رؤيا.
زندگي را Ùراموش کرده بود. گريه را نه. عصر های زمستاني اشک او را در مي آورد. خاکستری بودند. مهرزاد از سر کار بر مي گشت. يکراست به اتاق خواب مي آمد. روبروی Ù‚Ùس شيشه ای Ú©Ù‡ درست روبروی آينه ÛŒ قدی Ùˆ تختخواب گذاشته شده بود ساعت ها مهربان مي نشست Ùˆ هيچ نمي Ú¯Ùت. نه از چشم های زرد عسلي . نه از ساق های لاغراو . نه از گوشت ور آمده دور ناÙØ´ . نه از موهای Ú©Ù… پشت خرمایی اش . نه از تراشيدن مویی . Ùˆ نه از طوطي ٠خاک شده زير درخت سيب خانه. Ùقط گاهي مي شد Ú©Ù‡ مي Ú¯Ùت : " چرا گريه مي کني ØŒ عزيزم ØŸ "
دست های روی زانو مانده به عمق تاريکي Ùرو نمي رÙتند. برق موم تا آتش دل مهرزاد زبانه مي کشيد Ùˆ به جای اولش باز مي گشت. مو های شلال شده Ùيروزه ای سبز يشمي شده بودند Ùˆ مثل شرابه روی صورت تکيده ÛŒ مهرزاد مي پاشيدند تا مهرزاد زندگي Ùˆ پنجره ÛŒ باز اتا Ù‚ را در عصر های زمستاني Ùراموش کند Ùˆ بگذارد سرما Ùˆ باد چشم های شيشه ای سبز يشمي را با مه Ùˆ بخار با خود ببرد.
استکلهم / جولای دوهزارو شش