سبز فیروزه ای
رباب محب


مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. رؤيا را موميایي کرده نشاند توی قفسه ی ِشيشه ای که قبل از مرگ رؤيا برای طوطي مرده اش ساخته بود. وقتي طوطي مُرد ، يک ماه غمباد گرفت تا قفس آماده شد. روز دوشنبه

۲۶ تير ۱۳۸۵ خورشيدی به کارگاه آقا عبداله رفت و قفس را آورد. کليد به در حياط نينداخت. زنگ در را فشار داد. يک بار. دو بار. ده بار. در باز نشد. کسي در را باز نکرد. بدبيني از نوک پاهايش با لا گرفت. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش « ميدونستم. ميدونستم آخرش کار خودشو ميکنه. اين رقاصه.. اگه... » قفس را زمين گذاشت. دست هايش مي لرزيد « کليد ِ لعنتي... اين کليد ِ لعنتي کجاس ديگه؟... کاش مرده بودی زن. به جای اظهرم مرده بودی زن...» .


قفس پشت در ِ خانه ماند. وارد شد. يکراست به آشپزخانه رفت، جائي که خانه ی اول و آخر او بود « خونه ی ِ اول و آخر زن آشپزخونه س». رؤيا در خانه اش نبود. به اتاق پذيرائي رفت ، جائي که رؤيا فقط برای گردگيری و نظافت اجازه دخول داشت. همه چيز سر جايش بود، تمیز و گردگيری شده . رؤيا آنجا نبود. به اتاق خواب رفت ، جائي که رؤيا فقط وقتي اجازه ی ورود داشت ، که او مي خواست. تختخواب مرتب بود و رؤيا آنجا نبود. « پس کجائي لکاته ؟ » دوباره بدبيني از همانجایی که هميشه آغاز مي شد ، پا گرفت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش، توی گوشتش ، لابلای استخوان هايش. به حمام رفت. در را باز کرد. رؤيا هزار سال بود آنجا نشسته بود. لخت ِ مادر زاد. تکيه بر ديوار. کف حمام روی کاشي های سبز فيرزوه ای.

ظرف موم خالي کنار دستش بود. دست هايش روی زانوانش به رنگ سبز فيرزوه ای آرام گرفته بودند. موهای خرمائي روشنش سبز مي زد. چشم های زرد و عسلي اش ، خيره به ديوار و کابينت حمام سبز مي زد . لبخندش که انگار فقط یکبار و برای هميشه روی لب هايش حک شده بودند ، سبز مي زد. سبز فيروزه ای. موج سبز نگاه ِ مهرزاد را با خود برد « پاشو پاشو لکاته تا اين ساعت نشستي اینجا که چي ؟»


يادش افتاد قفس را پشت ِ در خانه جا گذاشته است . در حمام را بست و رفت و قفس را آورد و به اتاق خواب برد « اظهرم! به خدا اگه بذارم يه پر ازت کم بشه. » قفس را درست روبروی آينه ی قدی و تختخواب جای داد « با حموم کردن معجزه ای نميشه. زن حموم کردن بسه! بيا اين شيشه ها رو دستمال بکش ببينم! بيشتر از اين نميتونم اظهرمو معطل کنم».


زن نيامد. سبز فيروزه ای نيامد. باز بدبيني راه پيشين در پيش گرفت. سوی بالا. توی رگ هايش . زير پوستش. توی تک تک سلولهايش ، توی گوشتش ، لابلای استخوان هايش « حالا ميام نشونت ميدم لکا ته ی دگوری که سرتو بزنن، ته تو بزنن هوای خونه ننه خوشگله تو مي کني».


روبروی رؤيا ايستاده بود. رنگ سبز فيروزه ای چشمهايش را آزار مي داد « چيه دوباره عزا گرفتي؟ مگه چند روزه که ...؟ » رؤيا لبخند مي زد. با سبز فيروزه ای لبخند مي زد. « پاشو پاشو زن! وقته شامه. ننه من غريبم رو بذار واسه بعد!. اين اداها ديگه کهنه شده ..» اينبار رؤيا ادا در نمي آورد. رؤيا شده بود يک رنگ . سبز فيروزه ای. جلو رفت. رؤيا لبخند مي زد. سبز فيروزه ای. نگاه مي کرد. سبز فيروزه ای. نشسته بود. سبز فيروزه ای.

با خودش گفت « سبزی ای بهت نشون بدم که حظ کني ». خواست موهای فيروزه ايش را بکشد که سر جايش ميخکوب شد. او خلع سلاح شده بود. سبز فيروزه ای خلع سلاحش کرده بود. احساس ضعف به او دست داد. پاهايش لرزيدن گرفت. چرا قلبش بالا مي رفت سبز مي زد؟ فرو مي ريخت سبز مي زد؟ آرام خم شد که دستهای فيروزه ای را بگيرد و بلند کند. قنديل سبزی تا کورترين نقطه ی ِ تنش تير کشيد. طوطي از يادش رفت « مال ِ تو . مال ِ تو عزيزم. عشق ِ من. رؤيا ی زندگيم. رؤيا ی ِ من. قفس مال ِ تو. رؤيا م. رؤيام...رؤ.. »


مرد گريه نمي کند. گريه نکرد. دو عدسي سبز ميشي خريد و توی گودی چشم هايش نشاند. چشم های زرد عسلي رؤيا رنگ ِ شب گرفته بودند و مهرزاد رنگ شب را اصلن دوست نداشت. آن روزها وقتي رؤيا نفس مي کشيد ، گاه پيش مي آمد که او در آغوش ِ همسرش از رنگ زرد چشم هايش شرمنده مي شد « تکنيک اونقده پيشرفت کرده که بتونه مسئله رو حل کنه. خودم فردا واست دو تا لنز سبز ميشي مي خرم.»


فردا نيامد. هيچ فردائي فردا نمي آمد. مهرزاد تکنيک و لنز های سبز ميشي را فراموش مي کرد و رؤيا زردی مردمک چشم هايش را. اما رؤيا هيچوقت شرمندگي را فراموش نمي کرد. او با شرمندگي اخت گرفته بود. زردی چشم هايش نبود ، گوشت اضافه ی دور نافش شرمنده اش مي کرد. گوشت اضافه ی دور نافش نبود ، موهای کم پشتش شرمنده اش مي کرد. موهای کم پشتش نبود ، لاغری ساق پا هايش شرمنده اش مي کرد. لاغری ساق پا هايش نبود ، پر پشتي مو های آلت تناسلي اش شرمنده اش مي کرد. « هوای کوفتي خونه چقده سنگينه!» رؤيا در هوای سنگين خانه و حمام خانه بار شرم را با موم از دوش خود برمي داشت که برای هميشه سبز شد. سبز فيروزه ای.



آن روزها که رؤيا نفس مي کشيد جيب های مهرزاد آخر هر ماه پر و تا اواسط ماه خالي مي شد. نه برای خريدن لنز های سبز ميشي يا خرج جراحي نوک دماغ يا گوشت اضافه دور ناف رؤيا. جيب های مهرزاد را تا اواسط ماه طوطي و تکنيک خالي مي کردند.

طوطي روی کي برد نقره ای اش مي نشست و مزه مي پراکند و طعم گشتن هاي ِ الکترونيکي اش را پر شورتر مي کرد.

- چيه؟ چي ميخوای؟

- ... هي..

- چيزی ميخوای؟

- نه... شام آماده س.

شام ِ آخر بود. طوطي کنار او روی کي برد نقره ای اش به خواب رفته و بيدار نشد که نشد. مهرزاد يک ماه لب به غذا نزد. حالش از بوی غذا بهم مي خورد و رؤيا مانده بود که چه بکند و چه نکند.



نه ساله که بود ، روزی مادرش به او گفته بود : " دخترم بهار دنيا اومدی مثه شکوفه ی گيلاس". و او دلش هری ريخته بود پائين : « عمر شکوفه های گيلاس چند روزه؟» از آن روزنبود که ريزش مو پيدا کرده بود. موهای پرپشتش کم و کمتر مي شد از روزی که مهرزاد به او گفته بود: " فر شش ماهه بزني پرپشت تر به نظر ميان". کم پشت شده بودند. يا او آنطور خيال مي کرد و برای همين هم روز دوشنبه ۲۶ تير ۱۳۸۵ تصميم گرفت در سبز فيروزه ای حمام خانه ی مهرزاد که هيچوقت خانه ی او نشد ، موهایش را که تا شانه اش مي رسيد به رنگ سبز فيروزه ای شلال کند تا هم مهرزاد موهای پر پشتش را ديده باشد ، هم او را ماندگار در خانه ی خودش. خانه رؤيا های خودش. خانه ی رؤيا.



زندگي را فراموش کرده بود. گريه را نه. عصر های زمستاني اشک او را در مي آورد. خاکستری بودند. مهرزاد از سر کار بر مي گشت. يکراست به اتاق خواب مي آمد. روبروی قفس شيشه ای که درست روبروی آينه ی قدی و تختخواب گذاشته شده بود ساعت ها مهربان مي نشست و هيچ نمي گفت. نه از چشم های زرد عسلي . نه از ساق های لاغراو . نه از گوشت ور آمده دور نافش . نه از موهای کم پشت خرمایی اش . نه از تراشيدن مویی . و نه از طوطي ِ خاک شده زير درخت سيب خانه. فقط گاهي مي شد که مي گفت : " چرا گريه مي کني ، عزيزم ؟ "


دست های روی زانو مانده به عمق تاريکي فرو نمي رفتند. برق موم تا آتش دل مهرزاد زبانه مي کشيد و به جای اولش باز مي گشت. مو های شلال شده فيروزه ای سبز يشمي شده بودند و مثل شرابه روی صورت تکيده ی مهرزاد مي پاشيدند تا مهرزاد زندگي و پنجره ی باز اتا ق را در عصر های زمستاني فراموش کند و بگذارد سرما و باد چشم های شيشه ای سبز يشمي را با مه و بخار با خود ببرد.

استکلهم / جولای دوهزارو شش