ملاقات شرعي -بيژن ص٠سري
وقتی بلوز زندان را میپوشید رو به چنگیز Ú¯Ùت : پوشیدن این بلوز هم برای چنین ملاقاتی خیلی ضایع است
چنگیزکه هنوز از ته مانده خنده هایش بر روی لبانش باقی مانده بود به طعنه Ú¯Ùت : مثل اینکه جنابعالی زندانی تشری٠دارید Ùˆ اینجا زندان است ØŒ نه هتل هیلتون
https://bijan-safsari.com
باب اول
خورشید آرام آرام در پس دیوار های قد کشیده به آسمان غروب Ù…ÛŒ کرد ØŒ سایه برج مراقبت بر تن سنگÙرش Øیاط نقش بسته بود .نصرت زیر سایه تنها درخت Øیاط Ù…Øصور شده ØŒ چمباته زده بود Ùˆ گام های شتاب آلودی Ú©Ù‡ طول Øیاط Ú©ÙˆÚ†Ú© زندان را ØŒ به تکرار Ø·ÛŒ Ù…ÛŒ کردند ØŒ نظاره Ù…ÛŒ کرد . به یادش آمد شش ماه قبل وقتی تازه به زندان آمده بود ØŒ او هم این چنین شتابان قدم Ù…ÛŒ زد وبÙکر آزادی بود . با بیاد آوردن آن روز ها لبخندی از ساده اندیشی بر گوشه ÛŒ لبان نصرت نشست .
با Ù…ØÙˆ شدن سایه برج مراقبت از تن سنگÙرش Øیاط ØŒ صدای اÙسر نگهبان متل همه ÛŒ روز های در بند بودن نصرت ØŒ از بلند Ú¯Ùˆ پخش شد :
آقایون وقت آماره ØŒ همه در ص٠های ده تایی روی خط های سÙید بایستند ….وکیل بند ØŒ کسی در اتاق ویا راهرو ها نباشه …همه بیرون
نصرت تکیه اش را از تن خشکیده درخت برداشت Ùˆ بطر٠اولین خط سÙیدی Ú©Ù‡ در نزدیکی او بود رÙت ØŒ هنوز به ص٠در نیامده بود Ú©Ù‡ چنگیز با عجله از آنسوی Øیاط بطرÙØ´ آمد Ùˆ با Ùاصله یک گام پشت سر نصرت ایستاد Ùˆ Ú¯Ùت :
امشب شام املت سوسیس داریم ، هستی یا نه ؟
نصرت Ú©Ù…ÛŒ سرش را به عقب متمایل کرد Ùˆ Ú¯Ùت : نه ØŒ غذای دولتی Ù…ÛŒ خورم ØŒ Øالم خوش نیست ØŒ عدسی برام خوبه
صدای چنگیز بود Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت : عدسی ØŸ امشب تخم مرغ Ùˆ سیب زمینی میدن ØŒ عدسی Ùردا شبه
نصرت این بار بدون آنکه سرش را به عقب برگرداند Ú¯Ùت : دیگه بهتر ØŒ از عدسی سبکتره
با ورود اÙسر نگهبان به Øیاط زندان ØŒ وکیل بند لیست زندانیان را از او گرÙت Ùˆ به شمارش مشغول شد ØŒ اÙسر نگهبان در Øالیکه دست به کمر در جلوی ص٠ها ایستاده بود ØŒ انگار به شمارش وکیل بند اعتمادی نداشته باشد .با چشم ص٠ها را رج Ù…ÛŒ زد Ùˆ شمارش Ù…ÛŒ کرد . بعد از پایان شمارش وکیل بند Ùˆ رج زدن های اÙسر نگهبان ØŒ زندانیان با نظمی تØمیل شده ØŒ به ترتیب وارد بند شدند Ùˆ با ورود آخرین Ù†Ùر از آخرین ص٠، درب Øیاط بند Û² ØŒ تا ساعت Û¶ ØµØ¨Ø Ùردا بسته شد .
باب دوم
اسماعیل شهردار اتاق Û²Û° در Øالیکه قابلمه ای پر از تخم مرغ آب پز شده Ùˆ سیب زمینی پخته شده را جلوی رئیس اتاق Ù…ÛŒ گذاشت Ú¯Ùت :
امشب ولخرجی کردن …به هر Ù†Ùر سه تخم مرغ Ù…ÛŒ رسه ..
رئیس اتاق نگاهی به داخل قابلمه انداخت Ùˆ Ú¯Ùت ØŒ Øتما کندیده Ùˆ یا در Øال خراب شدن بودند
بغیر از رئیس اتاق Ú©Ù‡ قدیمی ترین Øبس کشیده اتاق Û²Û° بود ØŒ نصرت با Û²Û³ Ù†Ùر دیگر در آن سلول هم خانه بود
رئیس اتاق در Øالیکه تخم مرغ ها را از سیب زمینی ها جدا Ù…ÛŒ کرد با صدای بلند Ú¯Ùت : هر Ú©ÛŒ شام دولتی Ù…ÛŒ خوره بیاد سهمش را بگیره …هر Ú©ÛŒ هم نمی خواد سهمش را میدم به اسماعیل ØŒ اینجا بمونه اتاق بوی گند Ù…ÛŒ گیره .
به جز Ûµ Ù†Ùر کسی طالب تخم مرغ ها Ùˆ سیب زمینی های پخته شده نبود ،بقیه اÙراد اتاق به رسم معمول چند تا چند تا برای خوردن غذای خصوصی Ú©Ù‡ خودشان در چراغخانه Ù…ÛŒ پختند ØŒ هم خرج شده بودند ØŒ نصرت در Øالیکه در طبقه دوم تخت کنار در ورودی دراز کشیده بود Ú¯Ùت : سهم منم بده به شهردار
اسماعیل بعد از انصرا٠نصرت ØŒ با خوشØالی Û²Û° تخم مرغ باقی مانده را از قابلمه برداشت Ùˆ از اتاق بیرون رÙت .
در راهرو موکت شده بند ØŒ جلوی در ب اتاق Û²Û°ØŒ چند Ù†Ùر با پهن کردن روزنامه سÙره ÛŒ شام انداخته بودند Ùˆ از ماهی تابه سیاه سوخته شده ØŒ املت سوسیس را لقمه Ù…ÛŒ زدند ØŒ چنگیز آخرین لقمه اش را برداشت Ùˆ به اتاق رÙت Ùˆ کنار تخت نصرت ایستاد Ùˆ لقمه را جلوی چشمان بسته شده نصرت گرÙت Ùˆ Ú¯Ùت : بیا بزن ببین Ú†Ù‡ مزه ای داره , امشب من آشپز بودم ØŒ بخور ببین Ú†Ù‡ کردم
نصرت چشمانش را باز کرد Ùˆ در جایش نیم خیز شد ÙˆÚ¯Ùت : میل ندارم ØŒ شام دولتی هم نگرÙتم ØŒ سنگینم
چنگیز در Øالیکه لقمه را به سمت دهانش Ù…ÛŒ برد Ú¯Ùت ØŒ سنگینی یا دلتنگ ØŸ
- نمی دونم ØŒ Øالم گرÙته ا ست
- ولی من می دونم چته
نصرت با تردید به چنگیز نگاهی کرد اما چیزی Ù†Ú¯Ùت Ùˆ دوباره سرش را به روی بالش گذاشت Ùˆ نگاهش را به سق٠کوتاه تخت دوخت
چنگیزبه گوشه اتاق رÙت، از لای پتوسربازی ØŒ کتری چای را بیرون آورد Ùˆ برای خودش یک لیوان چای ریخت Ùˆ بعد از پتو پیچ کردن دوباره کتری ØŒ باز به سراغ نصرت رÙت Ùˆ آهسته طوریکه کسی صدایش را نشنود Ú¯Ùت : تا Øالا ملاقات شرعی گرÙتی؟
نصرت کمی سرش را ازبالش بلند کرد و با تعجب پرسید : ملاقات شرعی؟
چنگیز لبخند شیطنت آمیزی زد Ùˆ Ú¯Ùت : خب آره دیگه ØŒ ملاقات شرعی ،نمیدونی چیه ØŸ
نصرت با کنجکاوی Ú¯Ùت : نه ØŒ این دیگه Ú†Ù‡ جورشه
چنگیز آخرین جرعه چای در لیوانش را با عجله سرکشید و به نصرت اشاره کرد تا از تخت پائین بیاید
- بریم تو راهرو اونجا کسی ØرÙامونو نمی شنوه
نصرت با تانی از تخت پائین آمد Ùˆ به دنبال چنگیز راه اÙتاد ØŒ زیر تلویزیونی Ú©Ù‡ در بالای سالن ØŒ روی دیوارنصب شده بود ØŒ عده ای در انتظار پخش سریال ایرانی نشسته بودند ØŒ چنگیز دور از تلویزیون کناردرب اتاق نماز خانه نشست Ùˆ با دست به نصرت اشاره کرد تا کنارش بنشیند .
- ببینم در این شش ماهی Ú©Ù‡ اینجا هستی تا Øالا Ù†Ùهمیدی ملاقات شرعی چیه ØŸ
نصرت شانه ای بالا انداخت Ùˆ Ú¯Ùت : خب نه , ایرادی داره؟
چنگیز سری به اطرا٠گرداند Ùˆ Ú¯Ùت : ملاقات شرعی یعنی با Øلالت تنها باشی و… Ùهمیدی؟
نصرت با تعجب Ú¯Ùت : Ù…Ú¯Ù‡ میشه؟ اونم تو زندون؟
چنگیز باز لبخند شیطنت آمیزی زد Ùˆ Ú¯Ùت : اگر نه Ú©Ù‡ ØŒ اینجا همه سر هم سوار میشن مشتی
نصرت سرش را پائین انداخت بÙکر Ùرو رÙت اما انگار چیزی بیادش آمده باشد ØŒ سرش را بلند کرد ÙˆÚ¯Ùت : خب Øالا این Ú†Ù‡ ربطی به دلتنگی من داره؟
چنگیز انگار با کودن ترین آدم روی زمین Øر٠میزند آهی از سر کلاÙÚ¯ÛŒ کشید Ùˆ Ú¯Ùت : هیچی Ùقط خواستم امشب خواب های سکسی ببینی
نصرت باز هم سرش را پائین انداخت Ùˆ بÙکر Ùرو رÙت
چنگیز دستانش را به دو طر٠ستون کرد تا از جایش بلند شود اما ناگهان نصرت دستش را گرÙت Ùˆ مانع شد Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ از خجالت پرسید : Ú†Ù‡ جوری میشه ملاقات شرعی گرÙت ØŸ
چنگیز دوباره سرجایش نشست Ùˆ با لبخند پیروز مندانه ای Ú¯Ùت ØŒ این شد Øر٠Øساب ØŒ بابا جون تو اینجا داری Ú©Ù¾Ú© میزنی Ùˆ خودت Øالیت نیست ØŒ الان برو یک در خواست برای ملاقات شرعی بنویس Ùˆ بنداز تو همون صندوقی Ú©Ù‡ زیر هشت کنار اتاق اÙسر نگهبان گذاشتند ØŒ بعد از چند روز بهت خبر میدن Ú©Ù‡ Ú†Ù‡ روزی به عیالت بگی Ú©Ù‡ بیاد ملاقات ØŒ بعد هم بادا بادا مبارک بادا …..
نصرت انگار تازه متوجه موضوعی شده باشد Ú¯Ùت : پس اون نامه ای Ú©Ù‡ تو دیروز یواشکی انداختی توی اون صندوق برای همین کار بود ØŸ
چنگیز با تعجب Ú¯Ùت : تو از کجا دیدی ØŸ
این بار نصرت با لبخند ÛŒ معنی دار Ú¯Ùت : دیروزکه تو Øیاط جلوی پنجره اتاق اÙسرنگهبان قدم میزدم یک Ù„Øظه لای در دÙتر اÙسرنگهبان باز شد Ùˆ ترا دیدم Ú©Ù‡ مثل دزد ها ØŒ دور وبرت Ùˆ نگاه میکردی Ùˆ از زیر پیرهنت نامه ای بیرون آوردی Ùˆ انداختی توی اون صندوق ØŒ Ùکر Ù…ÛŒ کردم اون صندق برای راپورت دادنه
چنگیز با تعجب Ú¯Ùت ØŒ ما را بگو Ú©Ù‡ Ùکر Ù…ÛŒ کردیم کسی Ù†Ùهمیده
نصرت Ú¯Ùت Øالا Ú©Ù‡ دیگه مهم نیست ما با هم Ù…Øرمیم راستی میشه یک خواهش ازت بکنم
بگو ، چیه ، ؟ نکنه می خوای من نامه را برات بندازم تو صندوق
نصرت لبخندی زد Ùˆ با سر تائید کرد Ùˆ Ú¯Ùت : آخه من روم نمیشه ØŒ Ù…ÛŒ ترسم کسی منو ببینه
چنگیز در Øالیکه از جایش بلند Ù…ÛŒ شد Ú¯Ùت : اون Ú©Ù‡ بلاخره همه Ù…ÛŒ Ùهمن اما جهنم ØŒ ساقدوشت هم میشیم ØŒ تو برو نامه را بنویس بیار بده بمن ØŒ باقیش با من
نصرت Ùˆ چنگیز در Øالیکه به بطر٠اتاق بر Ù…ÛŒ گشتند ØŒ اسامی کسانی Ú©Ù‡ باید Ùردا برای رÙتن به دادگاه اعزام Ù…ÛŒ شدند از بلند Ú¯ÙˆÛŒ بند پخش Ù…ÛŒ شد .
باب سوم
چنگیزیک بار دیگه وسایل نصرت را Ú†Ú© کرد Ùˆ در Øالیکه از زیر تختش Ùلاسک چای را بیرون Ù…ÛŒ کشید Ú¯Ùت ØŒ Ùلاسک چای منو ببر ØŒ اونجا چای Ù…ÛŒ چسبه ØŒ Øوله برداشتی ØŸ
نصرت با تعجب Ú¯Ùت ØŒ Øوله برای چی؟
د خنک خدا اونجا Øموم هم داره ØŒ بعدش Ù…ÛŒ تونی دوش بگیری ØŒ پاشو برو Øولت را هم بیار بزار تو سا Ú©
چنگیز نگاهی به ساعت روی دیوار اتاق انداخت Ùˆ Ú¯Ùت ØŒ دیگه Øالا وقتشه، روی قبضت ساعت چند نوشته ØŸ
نصرت از جیب شلوارش کاغذ مچاله شده ای را بیرون کشید Ùˆ با یک نگاه Ú¯Ùت ØŒ Û±Û±
- سری اولی ØŒ تا Û² وقت دارید بعد سری دوم را Ù…ÛŒ برند ØŒ سری دومی ها تا زمان آمارگرÙتن وقت دارند
چنگیز یک Ù„Øظه سکوت کرد Ùˆ نگاه دلسوزانه ای به نصرت انداخت Ùˆ Ú¯Ùت : دلشوره داری ØŸ همه همینطورند ØŒ نگران نباش ØŒ عوضش یک ملاقات سیر با عیالت Ù…ÛŒ Ú©Ù†ÛŒ ØŒ در ضمن خوب گوش Ú©Ù† ببین Ú†ÛŒ میگم ØŒ اونجا Ú©Ù‡ رÙتی سعی Ú©Ù† به عیالت روØیه بدی، اصلا از مشکلات ØرÙÛŒ نزنید ØŒ بزارید یک خاطره خوب از این ملاقات باقی بمونه، راستی به عیالت Ú¯Ùتی Ú†Ù‡ ساعتی بیاد ØŸ
- اره به مادرم Ú¯Ùتم بهش بگه ØŒ
- مگه دیروز عیالت نیومده بود ملاقات ؟
- نه ØŒ مادرم آمده بود ØŒ Ù…ÛŒ Ú¯Ùت سمانه دخترم مریض اØوال بود نمی تونست بیاد
- اما Ù‡Ùته قبل هم Ú©Ù‡ نیومده بود
- اره ØŒ رÙته بود جایی کار داشت
- ببینم تو اصلا چند وقته عیالت و ندیدی
- چهار Ù‡Ùته ØŒ خودم Ú¯Ùته بودم هر Ù‡Ùته نیاد
چنگیز سکوتی کرد Ùˆ به لرزش دستهای نصرت خیره شد ØŒ اما نصرت متوجه شد Ùˆ سعی کرد دستانش را از نگاه کنجکاو چنگیز دور کند Ùˆ اگر صدای اسماعیل شهردار اتاق Ú©Ù‡ ظر٠های شسته شده صبØانه را آورده بود ØŒ سکوت را بر هم نمی زد ØŒ نصرت در توجیه لرزش دستانش به چنگیز عاجز بود .
اسماعیل : عجب سوزگدا کشی بیرون هست
چنگیز رو به اسماعیل کرد Ùˆ با Ù„ØÙ†ÛŒ شوخی Ú¯Ùت : پس چرا تو نمردی اسی ØŸ اما خوب شد Ú©Ù‡ نمردی چون باید ساک شا داماد را ببری زیر هشت ØŒ Ù…ÛŒ خواد بره ماه عسل ØŒ بعد رو به نصرت کرد Ùˆ Ú¯Ùت ØŒ اینجوری بهتره ØŒ رÙتنت را کسی نمی Ùهمه ØŒ اما برگشتنت را همه Ù…ÛŒ Ùهمند . Ùˆ بعد در Øالیکه با صدای بلند Ù…ÛŒ خندید
نصرت از جایش بلند شد ØŒ بطر٠تختش رÙت Ùˆ از زیر بالش بلوز زندان را بیرون کشید Ùˆ آماده رÙتن به میعاد گاه شد ØŒ وقتی بلوز زندان را میپوشید رو به چنگیز Ú¯Ùت : پوشیدن این بلوز هم برای چنین ملاقاتی خیلی ضایع است
چنگیزکه هنوز از ته مانده خنده هایش بر روی لبانش باقی مانده بود به طعنه Ú¯Ùت : مثل اینکه جنابعالی زندانی تشری٠دارید Ùˆ اینجا زندان است ØŒ نه هتل هیلتون
نصرت وقتی به زیر هشت رسید ØŒ اسماعیل ساکش را زودتر از او آورده بود ØŒ همه Û±Û° Ù†Ùری Ú©Ù‡ برای سری اول ملاقات ویژه اسمشان در لیست اÙسر نگهبان بود ØŒ زیر هشت ØŒ منتظر ØŒ به ص٠ایستاده بودند تا ماموری آنها را به Ù…ØÙ„ ملاقات ببرد ØŒ اÙسر نگهبان از روی لیست اسامی را یکی یکی Ù…ÛŒ خواند Ùˆ با خواندن هر اسم یکی به بیرون Ù…ÛŒ رÙت ØŒ بعد از خروچ Ù†Ùر نهم ،اÙسر نگهبان رو به نصرت کرد Ùˆ Ú¯Ùت ØŒ نصرت بالنده تو هستی ØŸ
نصرت هنوز مجال پاسخ دادن را نیاÙته بود Ú©Ù‡ اÙسر نگهبان در ادامه پرسشش Ú¯Ùت : ملاقاتت بنا بردر خواست همسرت کنسل شد ØŒ اما دو تا نامه برات آورده ØŒ یکیش از دادگاه خانواده است ØŒ بیا تو اتاقم بگیر.
نصرت هاج Ùˆ واج مانده بود ØŒ مثل کوهی Ú©Ù‡ یخ زده باشد ØŒ پا هایش نای Øرکت نداشتند ØŒ اÙسر نگهبان خوب Ù…ÛŒ دانست معنی کنسل کردن ملاقات آن هم از سوی همسر یعنی Ú†Ù‡ ،دلش به Øال نصرت سوخت ØŒ زیر بازوی نصرت را گرÙت Ùˆ او را با خودش بطر٠دÙترش برد ØŒ وقتی وارد اتاق شدند اÙسر نگهبان در Øالیکه نصرت را بر روی اولین صندلی کنار درب اتاق Ù…ÛŒ نشاند با Ù„ØÙ† ترØÙ… آمیزی پرسید : با همسرت اختلا٠داشتی ØŸ
نصرت ØŒ سری به علامت تائید تکان داد ولی زیرلب Ú¯Ùت ØŒ اما مهم نبود
اÙسر نگهبان به پشت میز کارش رÙت Ùˆ دو نامه را از کازیه روی میز برداشت ودر Øالیکه نامه ها را به نصرت نشان Ù…ÛŒ داد Ú¯Ùت این دو نامه را امروز همسرت آورد. برای Ù„Øظه ای کوتاه سکوت در اتاق اÙسرنگهبان بر قرار شد ØŒ در این Ùاصله تنها صدای گام های اÙسر نگهبان بود Ú©Ù‡ برای دادن نامه ها به دست نصرت از پشت میزش بطر٠او Ù…ÛŒ رÙت ØŒ نصرت بعد از گرÙتن نامه ها ØŒ سعی کرد از جایش بلند شود Ùˆ از اتاق اÙسر نگهبان بیرون بیاید ØŒ اما اÙسر نگهبان دستی بر شانه های نصرت گذاشت ÙˆÚ¯Ùت : بنشین ØŒ برای رÙتن عجله Ù†Ú©Ù† ØŒ بزار یک Ú©Ù… Øالت جا بیاد ØŒ بخودت مسلط باش مرد، بلاخره برای هرکسی این مشکلات هست ØŒ بچه هم داری ØŸ
نصرت در Øالیکه به نقطعه نامعلومی خیره مانده بود سرش را بار دیگر به علامت تائید تکان داد .
- جرمت چیه؟
نصرت با صدایی Ú©Ù‡ انگار از ته چاه بیرون Ù…ÛŒ امد Ú¯Ùت : تصادÙ
- کشته هم داشت ؟
- سه Ù†Ùر
دادگاه رÙتی؟
- هنوز نه ،خانواده ام برای گرÙتن رضایت در تلاشند
اÙسر نگهبان Ù„Øظه ای سکوت کرد Ùˆ بعد با کشیدن آهی بلند ØŒ کلاهش را از روی میز برداشت واز اتاق بیرون رÙت
نصرت صدای اÙسر نگهبان را شنید Ú©Ù‡ بیرون از اتاق به سربازی Ù…ÛŒ Ú¯Ùت : من میرم دÙتر ریاست وقت آمار بر میگردم .
یک لیوان آب هم ببر به اتاقم ØŒ تا هر وقت دلش خواست Ù…ÛŒ تونه اینجا بمونه ØŒ Øتا تا وقت برگشتن سری اول ملاقاتی ها ÛŒ ویژه
Ùˆ بعد صدای برهم Ú©ÙˆÙتن پا های سربازبود Ú©Ù‡ در راهرو پیچید .
وقتی سرباز لیوان آب را به اتاق اÙسر نگهبان برد ØŒ نصرت کاغذ مچاله شده ای در دستش بود Ùˆ بی صدا اشک Ù…ÛŒ ریخت …
بیژن ص٠سری
شهریور 85