انتظار
www.singingstonestudio.com

وقتی دستش را تکان داد تا با گلناز که در اتوبوس نشسته بود خداحافظی کند چشمانش پر از اشک شد. نمی دانست دوباره کی او را خواهد دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده می راند و بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه


.ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد
گلناز دختر فرشبافی بود که در جشنواره فرش شرکت کرده بود. فرشی که او بافته بود از نوع نقش ماهی با تار و پود ابریشم بود. در جشنواره شرکت کنندگان مختلفی از شهرهای مختلف ایران شرکت کرده بودند و امیر یکی از آنها بود. او پسر یک کارخانه دار کرمانی بود و برای دیدن فرش های جشنواره همراه پدرش به تبریز آمده بود.

همان طور که امیر دور شدن اتوبوس را از دور تماشا می کرد یاد سال قبل افتاد که هنوز گلناز را ندیده بود و پدرش سر فروش فرش های کارخانه با پدر گلناز دعوای مفصلی کرده بود. آخرسر هم پدر امیر مجبور شده بود فرش های کارخانه را با قیمت نازلی بفروشد چون فرشی که گلناز بافته بود به قدری ظریف با دوام و زیبا بود که مشتریان کارخانه را مجذوب کرده بود.

پدرم اصلا فکر نمی کرد در جشنواره فرش پیارسال باز هم پدر گلناز را این بار با دخترش ببیند. وقتی از دلدادگی ام خبردار شد اول عصبانی شد و کلی تهدیدم کرد. بعد که دید فایده ندارد به فکر افتاد من را برای ادامه تحصیل به خارج از ایران بفرستد که فکر گلناز از سرم بپرد.

گفت: تو که دوست نداری به من در اداره کارخونه کمک کنی. می فرستمت خارج تا فکر این دختر از سرت بپره.

گفتم: من ترجیح میدم در ایران بمونم. هیچ وقت هم فکر گلناز از سرم نمی پره!

گفت: چی علاقه داری بخونی؟

گفتم: مهندسی برق.

گفت: لااقل مهندس میشی.

دیگر آدم بی خیال قبلی نیستم. از وقتی با گلناز آشنا شده ام تغییر کرده ام. قبلا خیلی سر به هوا و بی تفاوت بودم اما حالا دقیق شده ام و با موشکافی همه چیز و همه کس را می بینم. به دست هایم که موقع خداحافظی برایش تکان دادم دقیق می شوم. به جای دو زخم که همان روز خداحافظی در اثر چاقو زدن در کف هر دو ایجاد شد دو ستاره نشسته. ستاره کف دست راستم از آن دیگری که در کف دست چپم است کوچکتر است. لابد اولی مال گلناز است و دومی مال من. دو دستم را باز نگه می دارم و ستاره ها را مقایسه می کنم. گاهی ستاره دست راستم چشمکی به ستاره دست چپم می زند یعنی بیا پیش من! و ستاره دست چپم که از دست راستم فاصله دارد با نور ثابت به آن خیره می ماند یعنی نمی توانم! گاهی هم هر چه نگاه می کنم از دومی نوری نمی بینم یعنی قدری مایوس شدم! ولی اولی همچنان سوسو می زند یعنی ما به هم می رسیم!

دو سال پیش کنکور سراسری شرکت کردم و مهندسی برق دانشگاه شیراز قبول شدم. در این مدت در شیراز دخترهای زیادی دیده ام اما فکر گلناز نگذاشته طرف هیچ کدام بروم. خودم که فکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به کسی دل ببندم اما این تجربه همه فکرهایم را عوض کرد. امروز از صبح باران خیابان ها را خیس کرده. دیشب مهدی یکی از دوستانم به من زنگ زد تا امروز با هم برای دیدن تخت جمشید برویم. پارسال هم آنجا رفته بودم.

عصر یکی از روزهای تابستان در تخت جمشید بود. نسیم ملایمی بقایای آن را مثل مسافری آشنا نوازش می کرد. امیر به مکانی که زمانی پلکان ورودی کاخ آپادانا بوده وارد می شود و با شگفتی و علاقه به ستون های اطراف نگاه می کند. پیش خودش فکر می کند اگر اسکندر تخت جمشید را ویران نکرده بود حالا حتما فرش های زیبای تبریز سالن های آن را زینت می داد.

دلم می خواهد امروز هم آنجا بروم ولی با این باران فکر نکنم برویم. با مهدی ساعت نه صبح جلوی دانشگاه قرار دارم. با عجله از خوابگاه دانشگاه خارج می شوم. فکر گلناز دوباره می آید سراغم. پارسال در تخت جمشید به این فکر بودم که اگر بدبیاری روزگار نبود شاید فرش دست بافت گلناز هم آنجا را زینت می داد. در خیالم او را می بینم که روبرویم ایستاده.

- درسم تموم بشه با هم ازدواج می کنیم.

- امیر من هنوز با پدرم درباره تو صحبت نکردم.

- دیگه لازم نیس فرش بافی کنی. خودم کار می کنم خرج هردومون رو درمیارم تا دیگه انگشتای ظریفت به خاطر فرش بافتن پینه نبنده.

- تا نرفتی شیراز بهم سر بزن.

- هم بهت سر می زنم هم واست سرم رو می زنم.

لبخند گلناز را مجسم می کنم که مرا برای زندگی کردن با او مصمم تر می کند.

چتر به دست دو خیابان را رد می کنم. نمای دانشگاه از دور ظاهر می شود. چند نفر جلوی در اصلی چتر به دست ایستاده اند. نزدیک که می شوم مهدی را می بینم که لبخند زنان منتظرم است. یاد پیارسال می افتم که با نصرت پسرعموی گلناز سر او دعوا کردم.

امیر و گلناز در پیاده روی خیابان پهنی ایستاده حرف می زنند. گلناز روسری حریر آبی سرش کرده. مانتوی آبی زنگاری اش با رنگ روسری هماهنگی دارد. باد خنکی روسری را مثل محکومی که راهی جز تسلیم ندارد تکان می دهد. آن دو حرف می زنند و می خندند طوری که هر عابری آنها را ببیند فورا درمی یابد که دنیا به کامشان است. مثل دو فارغ از دغدغه های زندگی طرح آینده شان را می ریزند. یکدفعه سر و کله جوانی سبیلو از کوچه کناری پیدا می شود. جوان با شتاب به طرف امیر می رود.

- تو رو چه به حرف زدن با دختر عموی من؟

گلناز با تعجب به طرف صاحب صدا برمی گردد.

- نصرت این آقا...

نصرت با خشونت گلناز را کنار می زند. رنگ از صورت گلناز می پرد.

- پدر و مادرمون ما رو از تولد واسه هم خواستند.

و با نفرت امیر را هل می دهد. امیر تعادلش را از دست می دهد و به زمین می افتد.

نصرت با لبخند تمسخر گوشه لبش را کج می کند.

- می بینم بلند نیستی از خودت دفاع کنی جوجه!

امیر از جا بلند می شود و به طرف نصرت می رود. با هم گلاویز می شوند و روی زمین می افتند.

- نصرت نصرت بس کن.

التماس های گلناز تاثیری ندارد. نصرت با یک حرکت سریع امیر را به طرف جوی آب کنار پیاده رو می کشد و به یقه او چنگ می اندازد. چهار عابر جوان جمع می شوند. یکی از آنها به طرف امیر و نصرت می رود اما تلاش او برای جدا کردن آنها بی فایده است و خودش هم زمین می خورد. جوان سر دوستانش داد می زند:

- نگاه نکنین. بیاین کمک.

سه نفر به طرف نصرت می روند. دو نفر بازوهایش را محکم می گیرند و نفر سون سرش را به عقب می برد. نصرت که از پس آنها برنمی آید ناچار امیر را رها می کند. نفر چهارم امیر را که سرش درست لبه جوی آب است بلند می کند.

سر و لباس امیر حسابی خاکی شده. موها و پیراهنش را تکان می دهد.

- طوریت که نشده؟

- نه. حالم خوبه.

نصرت تهدید کنان خودش را از دست عابران رها می کند.

- این دفعه شانس آوردی. دفعه دیگه می کشمت.

و با سر و روی خاکی در کوچه کناری می رود و ناپدید می شود.

مغازه پدرم دو کوچه پایین تر از کارخانه مان است. زیردستان پدرم همیشه فرش های تازه بافت را به مغازه می آورند و قدیمی ها را برای فروش به شهرهای دیگر می فرستند. سه سال پیش که هنوز شیراز نیامده بودم یک روز پسر یکی از مشتری های قدیمی پدرم وارد مغازه شد.

- سلام رحیم آقا.

- سلام علی آقای گل. حال پدرت چطوره؟

- خوبه. سلام می رسونه.

- سلامت باشه. چه خبر؟

- پدرم پنجاه تا از فرش های جدیدتون رو می خواد. منو جای خودش فرستاده انتخاب کنم.

لبخند رضایت روی لب های پدرم نشست. به طرف دسته فرش هایی که کنارش بود رفت.

- هر کدوم رو می خوای ببر.

به من نگاه پرمعنایی کرد و من از جایم بلند شدم.

- امیر به فرش سی ام که رسیدین دست نگه دار تا من برگردم.

و از در بیرون رفت.

رحمان یکی از کارکنان مغازه به طرفمان آمد و شروع به بلند کردن گوشه فرش ها کرد. علی با دقت به فرش ها نگاه می کرد. به فرش پنجم که رسیدیم گفت:

- همین.

رحمان پایش را روی گوشه فرش چهارم گذاشت. علی نخ سیگاری از پاکتی که در جیبش بود درآورد و آن را روی فرش گذاشت و شروع به شمردن رج های فرش کرد. بعد دوباره سیگار را در پاکت گذاشت و پاکت را این بار داخل جیب شلوارش جا داد. رحمان دوباره شروع به برگرداندن فرش ها کرد. هر از گاه علی یک فرش انتخاب می کرد و رج هایش را با نخ سیگار اندازه می گرفت. بعد از ده دقیقه رحیم آقا برگشت مغازه. امیر با تعجب به پدرش که پاکتی در دست داشت نگاه کرد. فکر نمی کرد به بانک رفته باشد. پدرش پاکت را به امیر داد.

- توی بانک شمردم. دو میلیونه. بذار تو کشو.

امیر پاکت به دست به طرف میز کار پدرش رفت. پول ها را درآورد و در کشوی میز گذاشت.

- علی آقا فرش ها رو کی می خوای؟

- این سری از سری قبل کیفیتش بهتره اما ...

- اما چی؟

- چه قیمتی روشون گذاشتین؟

- به شما چون مشتریمون هستی هر کدوم رو میدم شش صد تا.

به نظر امیر ششصد هزار تومان که پدرش به علی پیشنهاد می کرد قیمت منصفانه ای بود.

- تعداد رج ها از هفتاد تا به هشتاد و پنج تا رسیده ولی هنوز کیفیت پایینه.

- نمی خوای ببری؟

- چرا می برم ولی نه با این قیمت.

امیر که نمی دانست پدرش چه تصمیمی خواهد گرفت با دودلی به او نگاه کرد .

- رحیم آقا فرشی که دختر حاج کاظم بیات بافته دیدین؟

- نه. چطور مگه؟

- فرش صد و بیست رجه.

- لابد فرش تبریزه.

- بله.

- قالی کرمان با هشتاد و پنج رج که کارخونه ما میده بیرون بهترینه. مال اونا فرش ابریشمه. شما انتظار نداشته باشین فرشی که با پشم می بافن بشه صد و بیست رج!

- به هر حال کیفیت فرش شما میتونه از اینم بهتر بشه. با پدرم صحبت کنم ببینم چه نظری داره. فعلا خدافظ.

پدرامیر با دلخوری جواب علی را داد.

- به سلامت.

امیر در حالی که سیگاری برای کشیدن از پاکت جیبش بیرون می آورد از مغازه خارج شد. به تدریج بقیه مشتری های رحیم آقا هم از طرفداران فرش تبریز شدند. از آن زمان اسم حاج کاظم بیات مرتب به ذهن رحیم آقا می آمد و او کینه سختی از رقیب تبریزی اش به دل گرفت.

حالا که دو سال از وقتی که گلناز را دیده ام می گذرد در حسرت آخرین باری هستم که با هم در ایل گلی تبریز بودیم. شاید یک ترم مرخصی از دانشگاه بگیرم و زودتر بروم تبریز او را دوباره ببینم. فکر نمی کنم در این دو سال که از من دور بوده ازدواج کرده باشد. ما برای زندگی با هم قول و قرار گذاشتیم.

هر بار در آینه به خودم نگاه می کنم انگار یک نفر لحظه ها را عقب تر از جایی که باید باشند گذاشته. کسی را در آینه به جای خودم می بینم که با من قرار ملاقات دارد و در حال دویدن دیرتر از من به خودم می رسد. به آینه تلنگر که می زنم آن کس دویدنش را کندتر و کندتر می کند و یکدفعه به خط های صورت خودم تبدیل می شود. انتظار موجود عجیبی است. گاهی مثل غریبه از درون ما را می خورد. گاهی نگاهی آشنا به ما می کند و روبرویمان می ایستد و ما را پکر می کند اما انتظار گلناز برایم شیرین است. ستاره های کف دو دستم هم در انتظارند و چشمک زنان لحظه ای که از من دور شد را به خاطرم می آورند.

وقتی دستم را تکان دادم تا با گلناز که در اتوبوس نشسته بود خداحافظی کنم چشمانم پر از اشک شد. نمی دانستم دوباره کی او را خواهم دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده می راند و بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد.