انتظار ----ترانه جوانبخت
انتظار
وقتی دستش را تکان داد تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود خداØاÙظی کند چشمانش پر از اشک شد. نمی دانست دوباره Ú©ÛŒ او را خواهد دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه
.ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد
گلناز دختر ÙرشباÙÛŒ بود Ú©Ù‡ در جشنواره Ùرش شرکت کرده بود. Ùرشی Ú©Ù‡ او باÙته بود از نوع نقش ماهی با تار Ùˆ پود ابریشم بود. در جشنواره شرکت کنندگان مختلÙÛŒ از شهرهای مختل٠ایران شرکت کرده بودند Ùˆ امیر یکی از آنها بود. او پسر یک کارخانه دار کرمانی بود Ùˆ برای دیدن Ùرش های جشنواره همراه پدرش به تبریز آمده بود.
همان طور Ú©Ù‡ امیر دور شدن اتوبوس را از دور تماشا Ù…ÛŒ کرد یاد سال قبل اÙتاد Ú©Ù‡ هنوز گلناز را ندیده بود Ùˆ پدرش سر Ùروش Ùرش های کارخانه با پدر گلناز دعوای Ù…Ùصلی کرده بود. آخرسر هم پدر امیر مجبور شده بود Ùرش های کارخانه را با قیمت نازلی بÙروشد چون Ùرشی Ú©Ù‡ گلناز باÙته بود به قدری ظری٠با دوام Ùˆ زیبا بود Ú©Ù‡ مشتریان کارخانه را مجذوب کرده بود.
پدرم اصلا Ùکر نمی کرد در جشنواره Ùرش پیارسال باز هم پدر گلناز را این بار با دخترش ببیند. وقتی از دلدادگی ام خبردار شد اول عصبانی شد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ تهدیدم کرد. بعد Ú©Ù‡ دید Ùایده ندارد به Ùکر اÙتاد من را برای ادامه تØصیل به خارج از ایران بÙرستد Ú©Ù‡ Ùکر گلناز از سرم بپرد.
Ú¯Ùت: تو Ú©Ù‡ دوست نداری به من در اداره کارخونه Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. Ù…ÛŒ Ùرستمت خارج تا Ùکر این دختر از سرت بپره.
Ú¯Ùتم: من ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… در ایران بمونم. هیچ وقت هم Ùکر گلناز از سرم نمی پره!
Ú¯Ùت: Ú†ÛŒ علاقه داری بخونی؟
Ú¯Ùتم: مهندسی برق.
Ú¯Ùت: لااقل مهندس میشی.
دیگر آدم بی خیال قبلی نیستم. از وقتی با گلناز آشنا شده ام تغییر کرده ام. قبلا خیلی سر به هوا Ùˆ بی تÙاوت بودم اما Øالا دقیق شده ام Ùˆ با موشکاÙÛŒ همه چیز Ùˆ همه کس را Ù…ÛŒ بینم. به دست هایم Ú©Ù‡ موقع خداØاÙظی برایش تکان دادم دقیق Ù…ÛŒ شوم. به جای دو زخم Ú©Ù‡ همان روز خداØاÙظی در اثر چاقو زدن در ک٠هر دو ایجاد شد دو ستاره نشسته. ستاره ک٠دست راستم از آن دیگری Ú©Ù‡ در ک٠دست چپم است کوچکتر است. لابد اولی مال گلناز است Ùˆ دومی مال من. دو دستم را باز Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ùˆ ستاره ها را مقایسه Ù…ÛŒ کنم. گاهی ستاره دست راستم چشمکی به ستاره دست چپم Ù…ÛŒ زند یعنی بیا پیش من! Ùˆ ستاره دست چپم Ú©Ù‡ از دست راستم Ùاصله دارد با نور ثابت به آن خیره Ù…ÛŒ ماند یعنی نمی توانم! گاهی هم هر Ú†Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کنم از دومی نوری نمی بینم یعنی قدری مایوس شدم! ولی اولی همچنان سوسو Ù…ÛŒ زند یعنی ما به هم Ù…ÛŒ رسیم!
دو سال پیش کنکور سراسری شرکت کردم Ùˆ مهندسی برق دانشگاه شیراز قبول شدم. در این مدت در شیراز دخترهای زیادی دیده ام اما Ùکر گلناز نگذاشته طر٠هیچ کدام بروم. خودم Ú©Ù‡ Ùکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به کسی دل ببندم اما این تجربه همه Ùکرهایم را عوض کرد. امروز از ØµØ¨Ø Ø¨Ø§Ø±Ø§Ù† خیابان ها را خیس کرده. دیشب مهدی یکی از دوستانم به من زنگ زد تا امروز با هم برای دیدن تخت جمشید برویم. پارسال هم آنجا رÙته بودم.
عصر یکی از روزهای تابستان در تخت جمشید بود. نسیم ملایمی بقایای آن را مثل مساÙری آشنا نوازش Ù…ÛŒ کرد. امیر به مکانی Ú©Ù‡ زمانی پلکان ورودی کاخ آپادانا بوده وارد Ù…ÛŒ شود Ùˆ با Ø´Ú¯Ùتی Ùˆ علاقه به ستون های اطرا٠نگاه Ù…ÛŒ کند. پیش خودش Ùکر Ù…ÛŒ کند اگر اسکندر تخت جمشید را ویران نکرده بود Øالا Øتما Ùرش های زیبای تبریز سالن های آن را زینت Ù…ÛŒ داد.
دلم Ù…ÛŒ خواهد امروز هم آنجا بروم ولی با این باران Ùکر نکنم برویم. با مهدی ساعت نه ØµØ¨Ø Ø¬Ù„ÙˆÛŒ دانشگاه قرار دارم. با عجله از خوابگاه دانشگاه خارج Ù…ÛŒ شوم. Ùکر گلناز دوباره Ù…ÛŒ آید سراغم. پارسال در تخت جمشید به این Ùکر بودم Ú©Ù‡ اگر بدبیاری روزگار نبود شاید Ùرش دست باÙت گلناز هم آنجا را زینت Ù…ÛŒ داد. در خیالم او را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ روبرویم ایستاده.
- درسم تموم بشه با هم ازدواج می کنیم.
- امیر من هنوز با پدرم درباره تو صØبت نکردم.
- دیگه لازم نیس Ùرش باÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. خودم کار Ù…ÛŒ کنم خرج هردومون رو درمیارم تا دیگه انگشتای ظریÙت به خاطر Ùرش باÙتن پینه نبنده.
- تا نرÙتی شیراز بهم سر بزن.
- هم بهت سر می زنم هم واست سرم رو می زنم.
لبخند گلناز را مجسم می کنم که مرا برای زندگی کردن با او مصمم تر می کند.
چتر به دست دو خیابان را رد Ù…ÛŒ کنم. نمای دانشگاه از دور ظاهر Ù…ÛŒ شود. چند Ù†Ùر جلوی در اصلی چتر به دست ایستاده اند. نزدیک Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شوم مهدی را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ لبخند زنان منتظرم است. یاد پیارسال Ù…ÛŒ اÙتم Ú©Ù‡ با نصرت پسرعموی گلناز سر او دعوا کردم.
امیر Ùˆ گلناز در پیاده روی خیابان پهنی ایستاده Øر٠می زنند. گلناز روسری Øریر آبی سرش کرده. مانتوی آبی زنگاری اش با رنگ روسری هماهنگی دارد. باد خنکی روسری را مثل Ù…Øکومی Ú©Ù‡ راهی جز تسلیم ندارد تکان Ù…ÛŒ دهد. آن دو Øر٠می زنند Ùˆ Ù…ÛŒ خندند طوری Ú©Ù‡ هر عابری آنها را ببیند Ùورا درمی یابد Ú©Ù‡ دنیا به کامشان است. مثل دو Ùارغ از دغدغه های زندگی Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ø¯Ù‡ شان را Ù…ÛŒ ریزند. یکدÙعه سر Ùˆ کله جوانی سبیلو از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ کناری پیدا Ù…ÛŒ شود. جوان با شتاب به طر٠امیر Ù…ÛŒ رود.
- تو رو Ú†Ù‡ به Øر٠زدن با دختر عموی من؟
گلناز با تعجب به طر٠صاØب صدا برمی گردد.
- نصرت این آقا...
نصرت با خشونت گلناز را کنار می زند. رنگ از صورت گلناز می پرد.
- پدر و مادرمون ما رو از تولد واسه هم خواستند.
Ùˆ با Ù†Ùرت امیر را هل Ù…ÛŒ دهد. امیر تعادلش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به زمین Ù…ÛŒ اÙتد.
نصرت با لبخند تمسخر گوشه لبش را کج می کند.
- Ù…ÛŒ بینم بلند نیستی از خودت دÙاع Ú©Ù†ÛŒ جوجه!
امیر از جا بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ به طر٠نصرت Ù…ÛŒ رود. با هم گلاویز Ù…ÛŒ شوند Ùˆ روی زمین Ù…ÛŒ اÙتند.
- نصرت نصرت بس کن.
التماس های گلناز تاثیری ندارد. نصرت با یک Øرکت سریع امیر را به طر٠جوی آب کنار پیاده رو Ù…ÛŒ کشد Ùˆ به یقه او Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد. چهار عابر جوان جمع Ù…ÛŒ شوند. یکی از آنها به طر٠امیر Ùˆ نصرت Ù…ÛŒ رود اما تلاش او برای جدا کردن آنها بی Ùایده است Ùˆ خودش هم زمین Ù…ÛŒ خورد. جوان سر دوستانش داد Ù…ÛŒ زند:
- نگاه نکنین. بیاین کمک.
سه Ù†Ùر به طر٠نصرت Ù…ÛŒ روند. دو Ù†Ùر بازوهایش را Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ Ù†Ùر سون سرش را به عقب Ù…ÛŒ برد. نصرت Ú©Ù‡ از پس آنها برنمی آید ناچار امیر را رها Ù…ÛŒ کند. Ù†Ùر چهارم امیر را Ú©Ù‡ سرش درست لبه جوی آب است بلند Ù…ÛŒ کند.
سر Ùˆ لباس امیر Øسابی خاکی شده. موها Ùˆ پیراهنش را تکان Ù…ÛŒ دهد.
- طوریت که نشده؟
- نه. Øالم خوبه.
نصرت تهدید کنان خودش را از دست عابران رها می کند.
- این دÙعه شانس آوردی. دÙعه دیگه Ù…ÛŒ کشمت.
و با سر و روی خاکی در کوچه کناری می رود و ناپدید می شود.
مغازه پدرم دو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پایین تر از کارخانه مان است. زیردستان پدرم همیشه Ùرش های تازه باÙت را به مغازه Ù…ÛŒ آورند Ùˆ قدیمی ها را برای Ùروش به شهرهای دیگر Ù…ÛŒ Ùرستند. سه سال پیش Ú©Ù‡ هنوز شیراز نیامده بودم یک روز پسر یکی از مشتری های قدیمی پدرم وارد مغازه شد.
- سلام رØیم آقا.
- سلام علی آقای Ú¯Ù„. Øال پدرت چطوره؟
- خوبه. سلام می رسونه.
- سلامت باشه. چه خبر؟
- پدرم پنجاه تا از Ùرش های جدیدتون رو Ù…ÛŒ خواد. منو جای خودش Ùرستاده انتخاب کنم.
لبخند رضایت روی لب های پدرم نشست. به طر٠دسته Ùرش هایی Ú©Ù‡ کنارش بود رÙت.
- هر کدوم رو می خوای ببر.
به من نگاه پرمعنایی کرد و من از جایم بلند شدم.
- امیر به Ùرش سی ام Ú©Ù‡ رسیدین دست Ù†Ú¯Ù‡ دار تا من برگردم.
Ùˆ از در بیرون رÙت.
رØمان یکی از کارکنان مغازه به طرÙمان آمد Ùˆ شروع به بلند کردن گوشه Ùرش ها کرد. علی با دقت به Ùرش ها نگاه Ù…ÛŒ کرد. به Ùرش پنجم Ú©Ù‡ رسیدیم Ú¯Ùت:
- همین.
رØمان پایش را روی گوشه Ùرش چهارم گذاشت. علی نخ سیگاری از پاکتی Ú©Ù‡ در جیبش بود درآورد Ùˆ آن را روی Ùرش گذاشت Ùˆ شروع به شمردن رج های Ùرش کرد. بعد دوباره سیگار را در پاکت گذاشت Ùˆ پاکت را این بار داخل جیب شلوارش جا داد. رØمان دوباره شروع به برگرداندن Ùرش ها کرد. هر از گاه علی یک Ùرش انتخاب Ù…ÛŒ کرد Ùˆ رج هایش را با نخ سیگار اندازه Ù…ÛŒ گرÙت. بعد از ده دقیقه رØیم آقا برگشت مغازه. امیر با تعجب به پدرش Ú©Ù‡ پاکتی در دست داشت نگاه کرد. Ùکر نمی کرد به بانک رÙته باشد. پدرش پاکت را به امیر داد.
- توی بانک شمردم. دو میلیونه. بذار تو کشو.
امیر پاکت به دست به طر٠میز کار پدرش رÙت. پول ها را درآورد Ùˆ در کشوی میز گذاشت.
- علی آقا Ùرش ها رو Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای؟
- این سری از سری قبل Ú©ÛŒÙیتش بهتره اما ...
- اما چی؟
- چه قیمتی روشون گذاشتین؟
- به شما چون مشتریمون هستی هر کدوم رو میدم شش صد تا.
به نظر امیر ششصد هزار تومان Ú©Ù‡ پدرش به علی پیشنهاد Ù…ÛŒ کرد قیمت منصÙانه ای بود.
- تعداد رج ها از Ù‡Ùتاد تا به هشتاد Ùˆ پنج تا رسیده ولی هنوز Ú©ÛŒÙیت پایینه.
- نمی خوای ببری؟
- چرا می برم ولی نه با این قیمت.
امیر Ú©Ù‡ نمی دانست پدرش Ú†Ù‡ تصمیمی خواهد گرÙت با دودلی به او نگاه کرد .
- رØیم آقا Ùرشی Ú©Ù‡ دختر Øاج کاظم بیات باÙته دیدین؟
- نه. چطور مگه؟
- Ùرش صد Ùˆ بیست رجه.
- لابد Ùرش تبریزه.
- بله.
- قالی کرمان با هشتاد Ùˆ پنج رج Ú©Ù‡ کارخونه ما میده بیرون بهترینه. مال اونا Ùرش ابریشمه. شما انتظار نداشته باشین Ùرشی Ú©Ù‡ با پشم Ù…ÛŒ باÙÙ† بشه صد Ùˆ بیست رج!
- به هر Øال Ú©ÛŒÙیت Ùرش شما میتونه از اینم بهتر بشه. با پدرم صØبت کنم ببینم Ú†Ù‡ نظری داره. Ùعلا خداÙظ.
پدرامیر با دلخوری جواب علی را داد.
- به سلامت.
امیر در Øالی Ú©Ù‡ سیگاری برای کشیدن از پاکت جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد از مغازه خارج شد. به تدریج بقیه مشتری های رØیم آقا هم از طرÙداران Ùرش تبریز شدند. از آن زمان اسم Øاج کاظم بیات مرتب به ذهن رØیم آقا Ù…ÛŒ آمد Ùˆ او کینه سختی از رقیب تبریزی اش به دل گرÙت.
Øالا Ú©Ù‡ دو سال از وقتی Ú©Ù‡ گلناز را دیده ام Ù…ÛŒ گذرد در Øسرت آخرین باری هستم Ú©Ù‡ با هم در ایل Ú¯Ù„ÛŒ تبریز بودیم. شاید یک ترم مرخصی از دانشگاه بگیرم Ùˆ زودتر بروم تبریز او را دوباره ببینم. Ùکر نمی کنم در این دو سال Ú©Ù‡ از من دور بوده ازدواج کرده باشد. ما برای زندگی با هم قول Ùˆ قرار گذاشتیم.
هر بار در آینه به خودم نگاه Ù…ÛŒ کنم انگار یک Ù†Ùر Ù„Øظه ها را عقب تر از جایی Ú©Ù‡ باید باشند گذاشته. کسی را در آینه به جای خودم Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ با من قرار ملاقات دارد Ùˆ در Øال دویدن دیرتر از من به خودم Ù…ÛŒ رسد. به آینه تلنگر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم آن کس دویدنش را کندتر Ùˆ کندتر Ù…ÛŒ کند Ùˆ یکدÙعه به خط های صورت خودم تبدیل Ù…ÛŒ شود. انتظار موجود عجیبی است. گاهی مثل غریبه از درون ما را Ù…ÛŒ خورد. گاهی نگاهی آشنا به ما Ù…ÛŒ کند Ùˆ روبرویمان Ù…ÛŒ ایستد Ùˆ ما را پکر Ù…ÛŒ کند اما انتظار گلناز برایم شیرین است. ستاره های ک٠دو دستم هم در انتظارند Ùˆ چشمک زنان Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ از من دور شد را به خاطرم Ù…ÛŒ آورند.
وقتی دستم را تکان دادم تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود خداØاÙظی کنم چشمانم پر از اشک شد. نمی دانستم دوباره Ú©ÛŒ او را خواهم دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه ای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ پشت تپه ای ناپدید شد.
وقتی دستش را تکان داد تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود خداØاÙظی کند چشمانش پر از اشک شد. نمی دانست دوباره Ú©ÛŒ او را خواهد دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه
.ای کوچکی پشت تپه ای ناپدید شد
گلناز دختر ÙرشباÙÛŒ بود Ú©Ù‡ در جشنواره Ùرش شرکت کرده بود. Ùرشی Ú©Ù‡ او باÙته بود از نوع نقش ماهی با تار Ùˆ پود ابریشم بود. در جشنواره شرکت کنندگان مختلÙÛŒ از شهرهای مختل٠ایران شرکت کرده بودند Ùˆ امیر یکی از آنها بود. او پسر یک کارخانه دار کرمانی بود Ùˆ برای دیدن Ùرش های جشنواره همراه پدرش به تبریز آمده بود.
همان طور Ú©Ù‡ امیر دور شدن اتوبوس را از دور تماشا Ù…ÛŒ کرد یاد سال قبل اÙتاد Ú©Ù‡ هنوز گلناز را ندیده بود Ùˆ پدرش سر Ùروش Ùرش های کارخانه با پدر گلناز دعوای Ù…Ùصلی کرده بود. آخرسر هم پدر امیر مجبور شده بود Ùرش های کارخانه را با قیمت نازلی بÙروشد چون Ùرشی Ú©Ù‡ گلناز باÙته بود به قدری ظری٠با دوام Ùˆ زیبا بود Ú©Ù‡ مشتریان کارخانه را مجذوب کرده بود.
پدرم اصلا Ùکر نمی کرد در جشنواره Ùرش پیارسال باز هم پدر گلناز را این بار با دخترش ببیند. وقتی از دلدادگی ام خبردار شد اول عصبانی شد Ùˆ Ú©Ù„ÛŒ تهدیدم کرد. بعد Ú©Ù‡ دید Ùایده ندارد به Ùکر اÙتاد من را برای ادامه تØصیل به خارج از ایران بÙرستد Ú©Ù‡ Ùکر گلناز از سرم بپرد.
Ú¯Ùت: تو Ú©Ù‡ دوست نداری به من در اداره کارخونه Ú©Ù…Ú© Ú©Ù†ÛŒ. Ù…ÛŒ Ùرستمت خارج تا Ùکر این دختر از سرت بپره.
Ú¯Ùتم: من ØªØ±Ø¬ÛŒØ Ù…ÛŒØ¯Ù… در ایران بمونم. هیچ وقت هم Ùکر گلناز از سرم نمی پره!
Ú¯Ùت: Ú†ÛŒ علاقه داری بخونی؟
Ú¯Ùتم: مهندسی برق.
Ú¯Ùت: لااقل مهندس میشی.
دیگر آدم بی خیال قبلی نیستم. از وقتی با گلناز آشنا شده ام تغییر کرده ام. قبلا خیلی سر به هوا Ùˆ بی تÙاوت بودم اما Øالا دقیق شده ام Ùˆ با موشکاÙÛŒ همه چیز Ùˆ همه کس را Ù…ÛŒ بینم. به دست هایم Ú©Ù‡ موقع خداØاÙظی برایش تکان دادم دقیق Ù…ÛŒ شوم. به جای دو زخم Ú©Ù‡ همان روز خداØاÙظی در اثر چاقو زدن در ک٠هر دو ایجاد شد دو ستاره نشسته. ستاره ک٠دست راستم از آن دیگری Ú©Ù‡ در ک٠دست چپم است کوچکتر است. لابد اولی مال گلناز است Ùˆ دومی مال من. دو دستم را باز Ù†Ú¯Ù‡ Ù…ÛŒ دارم Ùˆ ستاره ها را مقایسه Ù…ÛŒ کنم. گاهی ستاره دست راستم چشمکی به ستاره دست چپم Ù…ÛŒ زند یعنی بیا پیش من! Ùˆ ستاره دست چپم Ú©Ù‡ از دست راستم Ùاصله دارد با نور ثابت به آن خیره Ù…ÛŒ ماند یعنی نمی توانم! گاهی هم هر Ú†Ù‡ نگاه Ù…ÛŒ کنم از دومی نوری نمی بینم یعنی قدری مایوس شدم! ولی اولی همچنان سوسو Ù…ÛŒ زند یعنی ما به هم Ù…ÛŒ رسیم!
دو سال پیش کنکور سراسری شرکت کردم Ùˆ مهندسی برق دانشگاه شیراز قبول شدم. در این مدت در شیراز دخترهای زیادی دیده ام اما Ùکر گلناز نگذاشته طر٠هیچ کدام بروم. خودم Ú©Ù‡ Ùکر نمی کردم هیچ وقت انقدر به کسی دل ببندم اما این تجربه همه Ùکرهایم را عوض کرد. امروز از ØµØ¨Ø Ø¨Ø§Ø±Ø§Ù† خیابان ها را خیس کرده. دیشب مهدی یکی از دوستانم به من زنگ زد تا امروز با هم برای دیدن تخت جمشید برویم. پارسال هم آنجا رÙته بودم.
عصر یکی از روزهای تابستان در تخت جمشید بود. نسیم ملایمی بقایای آن را مثل مساÙری آشنا نوازش Ù…ÛŒ کرد. امیر به مکانی Ú©Ù‡ زمانی پلکان ورودی کاخ آپادانا بوده وارد Ù…ÛŒ شود Ùˆ با Ø´Ú¯Ùتی Ùˆ علاقه به ستون های اطرا٠نگاه Ù…ÛŒ کند. پیش خودش Ùکر Ù…ÛŒ کند اگر اسکندر تخت جمشید را ویران نکرده بود Øالا Øتما Ùرش های زیبای تبریز سالن های آن را زینت Ù…ÛŒ داد.
دلم Ù…ÛŒ خواهد امروز هم آنجا بروم ولی با این باران Ùکر نکنم برویم. با مهدی ساعت نه ØµØ¨Ø Ø¬Ù„ÙˆÛŒ دانشگاه قرار دارم. با عجله از خوابگاه دانشگاه خارج Ù…ÛŒ شوم. Ùکر گلناز دوباره Ù…ÛŒ آید سراغم. پارسال در تخت جمشید به این Ùکر بودم Ú©Ù‡ اگر بدبیاری روزگار نبود شاید Ùرش دست باÙت گلناز هم آنجا را زینت Ù…ÛŒ داد. در خیالم او را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ روبرویم ایستاده.
- درسم تموم بشه با هم ازدواج می کنیم.
- امیر من هنوز با پدرم درباره تو صØبت نکردم.
- دیگه لازم نیس Ùرش باÙÛŒ Ú©Ù†ÛŒ. خودم کار Ù…ÛŒ کنم خرج هردومون رو درمیارم تا دیگه انگشتای ظریÙت به خاطر Ùرش باÙتن پینه نبنده.
- تا نرÙتی شیراز بهم سر بزن.
- هم بهت سر می زنم هم واست سرم رو می زنم.
لبخند گلناز را مجسم می کنم که مرا برای زندگی کردن با او مصمم تر می کند.
چتر به دست دو خیابان را رد Ù…ÛŒ کنم. نمای دانشگاه از دور ظاهر Ù…ÛŒ شود. چند Ù†Ùر جلوی در اصلی چتر به دست ایستاده اند. نزدیک Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ شوم مهدی را Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ لبخند زنان منتظرم است. یاد پیارسال Ù…ÛŒ اÙتم Ú©Ù‡ با نصرت پسرعموی گلناز سر او دعوا کردم.
امیر Ùˆ گلناز در پیاده روی خیابان پهنی ایستاده Øر٠می زنند. گلناز روسری Øریر آبی سرش کرده. مانتوی آبی زنگاری اش با رنگ روسری هماهنگی دارد. باد خنکی روسری را مثل Ù…Øکومی Ú©Ù‡ راهی جز تسلیم ندارد تکان Ù…ÛŒ دهد. آن دو Øر٠می زنند Ùˆ Ù…ÛŒ خندند طوری Ú©Ù‡ هر عابری آنها را ببیند Ùورا درمی یابد Ú©Ù‡ دنیا به کامشان است. مثل دو Ùارغ از دغدغه های زندگی Ø·Ø±Ø Ø¢ÛŒÙ†Ø¯Ù‡ شان را Ù…ÛŒ ریزند. یکدÙعه سر Ùˆ کله جوانی سبیلو از Ú©ÙˆÚ†Ù‡ کناری پیدا Ù…ÛŒ شود. جوان با شتاب به طر٠امیر Ù…ÛŒ رود.
- تو رو Ú†Ù‡ به Øر٠زدن با دختر عموی من؟
گلناز با تعجب به طر٠صاØب صدا برمی گردد.
- نصرت این آقا...
نصرت با خشونت گلناز را کنار می زند. رنگ از صورت گلناز می پرد.
- پدر و مادرمون ما رو از تولد واسه هم خواستند.
Ùˆ با Ù†Ùرت امیر را هل Ù…ÛŒ دهد. امیر تعادلش را از دست Ù…ÛŒ دهد Ùˆ به زمین Ù…ÛŒ اÙتد.
نصرت با لبخند تمسخر گوشه لبش را کج می کند.
- Ù…ÛŒ بینم بلند نیستی از خودت دÙاع Ú©Ù†ÛŒ جوجه!
امیر از جا بلند Ù…ÛŒ شود Ùˆ به طر٠نصرت Ù…ÛŒ رود. با هم گلاویز Ù…ÛŒ شوند Ùˆ روی زمین Ù…ÛŒ اÙتند.
- نصرت نصرت بس کن.
التماس های گلناز تاثیری ندارد. نصرت با یک Øرکت سریع امیر را به طر٠جوی آب کنار پیاده رو Ù…ÛŒ کشد Ùˆ به یقه او Ú†Ù†Ú¯ Ù…ÛŒ اندازد. چهار عابر جوان جمع Ù…ÛŒ شوند. یکی از آنها به طر٠امیر Ùˆ نصرت Ù…ÛŒ رود اما تلاش او برای جدا کردن آنها بی Ùایده است Ùˆ خودش هم زمین Ù…ÛŒ خورد. جوان سر دوستانش داد Ù…ÛŒ زند:
- نگاه نکنین. بیاین کمک.
سه Ù†Ùر به طر٠نصرت Ù…ÛŒ روند. دو Ù†Ùر بازوهایش را Ù…ØÚ©Ù… Ù…ÛŒ گیرند Ùˆ Ù†Ùر سون سرش را به عقب Ù…ÛŒ برد. نصرت Ú©Ù‡ از پس آنها برنمی آید ناچار امیر را رها Ù…ÛŒ کند. Ù†Ùر چهارم امیر را Ú©Ù‡ سرش درست لبه جوی آب است بلند Ù…ÛŒ کند.
سر Ùˆ لباس امیر Øسابی خاکی شده. موها Ùˆ پیراهنش را تکان Ù…ÛŒ دهد.
- طوریت که نشده؟
- نه. Øالم خوبه.
نصرت تهدید کنان خودش را از دست عابران رها می کند.
- این دÙعه شانس آوردی. دÙعه دیگه Ù…ÛŒ کشمت.
و با سر و روی خاکی در کوچه کناری می رود و ناپدید می شود.
مغازه پدرم دو Ú©ÙˆÚ†Ù‡ پایین تر از کارخانه مان است. زیردستان پدرم همیشه Ùرش های تازه باÙت را به مغازه Ù…ÛŒ آورند Ùˆ قدیمی ها را برای Ùروش به شهرهای دیگر Ù…ÛŒ Ùرستند. سه سال پیش Ú©Ù‡ هنوز شیراز نیامده بودم یک روز پسر یکی از مشتری های قدیمی پدرم وارد مغازه شد.
- سلام رØیم آقا.
- سلام علی آقای Ú¯Ù„. Øال پدرت چطوره؟
- خوبه. سلام می رسونه.
- سلامت باشه. چه خبر؟
- پدرم پنجاه تا از Ùرش های جدیدتون رو Ù…ÛŒ خواد. منو جای خودش Ùرستاده انتخاب کنم.
لبخند رضایت روی لب های پدرم نشست. به طر٠دسته Ùرش هایی Ú©Ù‡ کنارش بود رÙت.
- هر کدوم رو می خوای ببر.
به من نگاه پرمعنایی کرد و من از جایم بلند شدم.
- امیر به Ùرش سی ام Ú©Ù‡ رسیدین دست Ù†Ú¯Ù‡ دار تا من برگردم.
Ùˆ از در بیرون رÙت.
رØمان یکی از کارکنان مغازه به طرÙمان آمد Ùˆ شروع به بلند کردن گوشه Ùرش ها کرد. علی با دقت به Ùرش ها نگاه Ù…ÛŒ کرد. به Ùرش پنجم Ú©Ù‡ رسیدیم Ú¯Ùت:
- همین.
رØمان پایش را روی گوشه Ùرش چهارم گذاشت. علی نخ سیگاری از پاکتی Ú©Ù‡ در جیبش بود درآورد Ùˆ آن را روی Ùرش گذاشت Ùˆ شروع به شمردن رج های Ùرش کرد. بعد دوباره سیگار را در پاکت گذاشت Ùˆ پاکت را این بار داخل جیب شلوارش جا داد. رØمان دوباره شروع به برگرداندن Ùرش ها کرد. هر از گاه علی یک Ùرش انتخاب Ù…ÛŒ کرد Ùˆ رج هایش را با نخ سیگار اندازه Ù…ÛŒ گرÙت. بعد از ده دقیقه رØیم آقا برگشت مغازه. امیر با تعجب به پدرش Ú©Ù‡ پاکتی در دست داشت نگاه کرد. Ùکر نمی کرد به بانک رÙته باشد. پدرش پاکت را به امیر داد.
- توی بانک شمردم. دو میلیونه. بذار تو کشو.
امیر پاکت به دست به طر٠میز کار پدرش رÙت. پول ها را درآورد Ùˆ در کشوی میز گذاشت.
- علی آقا Ùرش ها رو Ú©ÛŒ Ù…ÛŒ خوای؟
- این سری از سری قبل Ú©ÛŒÙیتش بهتره اما ...
- اما چی؟
- چه قیمتی روشون گذاشتین؟
- به شما چون مشتریمون هستی هر کدوم رو میدم شش صد تا.
به نظر امیر ششصد هزار تومان Ú©Ù‡ پدرش به علی پیشنهاد Ù…ÛŒ کرد قیمت منصÙانه ای بود.
- تعداد رج ها از Ù‡Ùتاد تا به هشتاد Ùˆ پنج تا رسیده ولی هنوز Ú©ÛŒÙیت پایینه.
- نمی خوای ببری؟
- چرا می برم ولی نه با این قیمت.
امیر Ú©Ù‡ نمی دانست پدرش Ú†Ù‡ تصمیمی خواهد گرÙت با دودلی به او نگاه کرد .
- رØیم آقا Ùرشی Ú©Ù‡ دختر Øاج کاظم بیات باÙته دیدین؟
- نه. چطور مگه؟
- Ùرش صد Ùˆ بیست رجه.
- لابد Ùرش تبریزه.
- بله.
- قالی کرمان با هشتاد Ùˆ پنج رج Ú©Ù‡ کارخونه ما میده بیرون بهترینه. مال اونا Ùرش ابریشمه. شما انتظار نداشته باشین Ùرشی Ú©Ù‡ با پشم Ù…ÛŒ باÙÙ† بشه صد Ùˆ بیست رج!
- به هر Øال Ú©ÛŒÙیت Ùرش شما میتونه از اینم بهتر بشه. با پدرم صØبت کنم ببینم Ú†Ù‡ نظری داره. Ùعلا خداÙظ.
پدرامیر با دلخوری جواب علی را داد.
- به سلامت.
امیر در Øالی Ú©Ù‡ سیگاری برای کشیدن از پاکت جیبش بیرون Ù…ÛŒ آورد از مغازه خارج شد. به تدریج بقیه مشتری های رØیم آقا هم از طرÙداران Ùرش تبریز شدند. از آن زمان اسم Øاج کاظم بیات مرتب به ذهن رØیم آقا Ù…ÛŒ آمد Ùˆ او کینه سختی از رقیب تبریزی اش به دل گرÙت.
Øالا Ú©Ù‡ دو سال از وقتی Ú©Ù‡ گلناز را دیده ام Ù…ÛŒ گذرد در Øسرت آخرین باری هستم Ú©Ù‡ با هم در ایل Ú¯Ù„ÛŒ تبریز بودیم. شاید یک ترم مرخصی از دانشگاه بگیرم Ùˆ زودتر بروم تبریز او را دوباره ببینم. Ùکر نمی کنم در این دو سال Ú©Ù‡ از من دور بوده ازدواج کرده باشد. ما برای زندگی با هم قول Ùˆ قرار گذاشتیم.
هر بار در آینه به خودم نگاه Ù…ÛŒ کنم انگار یک Ù†Ùر Ù„Øظه ها را عقب تر از جایی Ú©Ù‡ باید باشند گذاشته. کسی را در آینه به جای خودم Ù…ÛŒ بینم Ú©Ù‡ با من قرار ملاقات دارد Ùˆ در Øال دویدن دیرتر از من به خودم Ù…ÛŒ رسد. به آینه تلنگر Ú©Ù‡ Ù…ÛŒ زنم آن کس دویدنش را کندتر Ùˆ کندتر Ù…ÛŒ کند Ùˆ یکدÙعه به خط های صورت خودم تبدیل Ù…ÛŒ شود. انتظار موجود عجیبی است. گاهی مثل غریبه از درون ما را Ù…ÛŒ خورد. گاهی نگاهی آشنا به ما Ù…ÛŒ کند Ùˆ روبرویمان Ù…ÛŒ ایستد Ùˆ ما را پکر Ù…ÛŒ کند اما انتظار گلناز برایم شیرین است. ستاره های ک٠دو دستم هم در انتظارند Ùˆ چشمک زنان Ù„Øظه ای Ú©Ù‡ از من دور شد را به خاطرم Ù…ÛŒ آورند.
وقتی دستم را تکان دادم تا با گلناز Ú©Ù‡ در اتوبوس نشسته بود خداØاÙظی کنم چشمانم پر از اشک شد. نمی دانستم دوباره Ú©ÛŒ او را خواهم دید. راننده اتوبوس با سرعت در جاده Ù…ÛŒ راند Ùˆ بعد از چند دقیقه اتوبوس مثل نقطه ای Ú©ÙˆÚ†Ú©ÛŒ پشت تپه ای ناپدید شد.
ariyobarzan نوشت
be nazare man dastan noghteye aghazin khubi dasht va taligh ra be donbal dasht ama dar ghesmate payani khanande ra dar atashe danestane farjame kare in ashegh va mashugh khomar migozarad.
payande va pirooz bashid
ariyobarzan parsinezhad